گندمکاران قروه ای در دام خشکسالی/خوشه های طلایی تشنه کام ماندند

سرویس کردستان- مهربانی باران امسال هم نصیبشان نشد و کاری کرد تا خوشه های طلایی زیر آه حسرت کشاورزان قروه ای، تشنه کام چشم انتظار سراب وعده انتقال آب باشند...

به گزارش خبرنگار کردپرس، منتظر ایستاده ای تا از کنار آبپاش داخل زمین کشاورزی اش دور شود. کلاه آفتابگیرش چندان در مبارزه با نور تیز خورشید پیروز نبوده و چهره پیرمرد و پسر جوانش را به سوختگی رسانده. گرمای بیش از حد اوایل تیرماه امان همه را بریده. باد به مزارع کشاورزی دشت چاردولی قروه می وزد اما این باد هم توانایی مقابله با تیزی نگاه خورشید را ندارد.

پسرک جوان دوان دوان از مزرعه خارج می شود. در حین دویدن چندباری تلو می خورد. پاچه های شلوارش تا نیمه خیس شده و کفش هایش هم کمی گِل آلود است. نفس نفس زنان در حین دویدن سعی دارد تا خاک نشسته روی لباسهایش را بتکاند. نزدیک تر که می شود کلاهش را بر می دارد و با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک می کند. «حاجی میگه کارش طول می کشه و ممکنه معطل بشید اگه عجله ندارید برید داخل کلبه بشینید تا بیاد.» نفس بلندی می کشد و جمله اش را همین جا با سر کشیدن بطری آب تمام می کند. در حال نوشیدن آب با دست کلبه را نشانت می دهد. «زیاد دور نیست. اگر می خواید من راهنماییتون می کنم.»

بی آبی و حسرت سال هایی که گذشت...

همراهش به سمت کلبه می روی. در مسیر خاکی، این مزارع گندم و جو هستند که از تأثیر خشکسالی بی سابقه رونمایی می کنند. پسر جوان با حالت افسوس دستانش را به سمت مزارع می گیرد و از زحمات بر باد رفته کشاورزان می نالد. «واقعاً موندیم با این بی آبی چه کنیم؟! هر سال نگران سال بعدیم که آیا می تونیم دوباره کشاورزی رو ادامه بدیم یا نه؟! باور کنید هیچی به اندازه بلاتکلیفی آدمو اذیت نمی کنه!»

کشاورزان این منطقه سال ها پیش بیشترین محصولات کشاورزی را کشت می کردند و البته با کیفیت ترین را... اما در این چند سال اخیر با کاهش بارندگی ها دیگر خبری از تنوع محصولات نیست و کیفیت هم زیر ساطور خشکسالی له شده است.

به کلبه سیمانی می رسی. روی تخت چوبی زیر سایه بانی که پیرمرد و پسرش ساخته اند می نشینی. پسر از کولمن آبی رنگ برایت آب خنک می آورد و خودش روی چهارپایه ای که زیر آلاچیق درختی قرار دارد می نشیند و با حالت متفکرانه به دور دست ها خیره می شود.

شاید در ذهن اش به گذشته های دور فکر می کند. گذشته هایی که انواع و اقسام محصولات را کشت و سفره های غذایی مردم را رنگین می کردند. نگاهت به پسرک است که صدای پیرمرد از دور می آید. «آهای سامان پاشو برو وسایل رو بیار گذاشتم کنار آبپاش ها». «سامان» با گفتن چشم دوان دوان می رود.

«حاجعلی» از راه نرسیده می رود سراغ کولمن آب و در حین ریختن آب نگاهش را به سمتت می آورد. «ببخش دخترم معطل شدی. این آبپاش ها خیلی اذیت می کنن... وقت آدمو می گیرن.» با گفتن «خواهش می کنم» اجازه می دهی کمی نفس تازه کند و بعد سر صحبت را باز می کنی.

بی آبی و بلاتکلیفی...

«کشاورزی دوام نداره دیگه... طوری شده که زندگیمون به قطره بارانی بنده و اگر نباشه رنج دوران باید بکشیم...» «حاجعلی» با گفتن این جمله کنار دستت می نشیند و آه سردی می کشد. کلاه لبه دارش را بر می دارد و موهای سپیدش را صاف می کند. باد اما نمی گذارد این صافی دوام داشته باشد. نگاهش به اطراف می چرخد و با تأسف از این وضعیت کشاورزی از بلاتکلیفی که گرفتار آن شده اند، می نالد. «از وقتی زنگ خطر کم آبی رو زدند دیگه آرام و قرار نداریم. هر سال نگرانیم که آیا باران هست؟ آیا میشه کشت کنیم؟یا باید قید کشاورزی رو بزنیم؟!»

کمی به فکر می رود. کفش هایش را از پا در می آورد. با کف دست عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک می کند. به پسرش که از دور می آید نگاهی می اندازد. «هر سال امیدمان به بارانه تا کشت خوبی داشته باشیم اما این امید سال به سال کمرنگ میشه. هر سال وعده انتقال آب رو میدن اما هیچ خبری نیست. حقابه کشاورزان اگه داده نشه این جماعت باید گدایی کنند!»

کدام الگوی کشت؟!

«سامان» نزدیک می شود. کمی نخود سبز در دست دارد و یکراست سراغت می آید و در حین دادن نخودها به دستت می گوید «بفرما خانم... تمیز شسته شدن». تشکر که می کنی صدای «حاجعلی» را می شنوی که با اشاره به نخودهای دستت آه حسرتش بلند می شود. «همین نخودها را می بینی... قبلاً خوب کشت می شدند اما سالهاست دیگه نمیشه درست کشت کرد چون که میگن محصول آب بری است!».

نخود و سیب زمینی دو محصول آب بری هستند که سال ها در قروه با مقدار بالا کشت می شدند. هرچند حالا هم کشت می شوند اما به نسبت سال ها قبل کمتر است. «حاجعلی» بلند می شود و دست به کمر به زمین کشاورزی اش نگاهی می اندازد. دستانش را چتر چشمانش می کند. «مسئولان جهاد کشاورزی و امور آب مدام حرف از تغییر الگوی کشت می زنند اما هرگز نشده درست و حسابی از دردی که ما برای این تغییر کشت داریم راه چاره ای داشته باشند!»

بیلی را بر می دارد و به سمت جوی کنار کلبه می رود. نخود سبزها را روی تخت می گذاری و دنبالش می روی. «کشاورزان قدیمی چه می دانند تغییر الگوی کشت چیه؟! تا بیایند و یاد بگیرند دوره کشت گذشته و دیگه کاری از دست کسی هم بر نمیاد... دیگه گذر از امتحان کردن برای روش های به قول خودشان کشت نوین برای ما قدیمی ها گذشته... بهتر نیست به جای این حرف ها و برنامه هایی که کسی موافقش نیست فکری به حال آب می کردند که حالا سفره کشاورز خالی نشه؟!»

چشمان خشکیده به آسمان...

کشاورزان قروه ای چندین سال است در دام خشکسالی گرفتارند. هر بار با وعده انتقال آب دلخوش می شوند اما دریغ از یک قطره آب... «دخل و خرجمان سال هاست باهم نمی خواند. چه آن زمان که تولید خوب است و به موقع وجه گندم را پرداخت نمی کنند و چه زمانی که تولید کم می شود... در هر صورت کشاورز همیشه هشتش گرو نهش است».

«حاجعلی» در مسیر خاکی به سمت زمینش باز می گردد. کفش هایش را سرپا پوشیده و از فرط گرما مدام با دستمالی که دارد صورت خود را پاک می کند. «کشاورز است و آب... اگر نباشه زندگیش روی هواست... ما هم با بی آبی مخالفیم ولی چه کاری از دستمون بر میاد؟! حق آبه کشاورزی رو برامون سهمیه بندی کردن ما هم قبول کردیم... به همون اندازه هم آب مصرف می کنیم... دیگه بیشتر از این کاری از دستمون بر نمیاد!» با گفتن این جمله سری از روی تأسف تکان می دهد و بیلی را بر می دارد... وارد زمینش می شود. کمی می ایستد و نگاهی به آسمان می اندازد.. بعد با حسرت نگاهت می کند... «شاید شما خبرنگاران تونستید کاری برای ما کنید... چشم ما جماعت کشاورز که به آسمان خشکید حداقل برای انتقال آب شماها پیگیر باشید...».

خوشه های تشنه به آب نرسیدند...

همان جا کنار زمین کشاورزی پیرمرد ایستاده ای... به دور شدن «حاجعلی» نگاه می کنی... تیزی نور خورشید دارد بیشتر می شود... دمدمای ظهر اوایل تابستان است... نزدیک درو گندم... حسرت کشاورزان سال به سال بیشتر می شود... حسرت از اینکه هم برچسب اتهام باید بخورند و هم تاوان بی مسئولیتی دیگران را...

خوشه های گندم در چنگ باد تاب می خورند و سایه سنگین خورشید را در زمین ترک خورده از بی آبی تحمل می کنند.. تشنه کامی ساقه های طلایی گندم زخمی است که کشاورز را در این بحران سفره های خالی سرگردان رها کرده است...

در فکر هستی و همچنان به دور شدن پیرمرد نگاه می کنی که صدای «سامان» از پشت سر افکارت را در هم می ریزد. بر می گردی و پسرکی را می بینی که از میان یونجه های خشک شده دوان دوان فریاد می زند «خانم اگر مسئولان را دیدی بگو با نان خشک می توان ساخت اما با بی آبی هرگز...».

* گزارش و عکس: زیبا امیدی فر

کد خبر 12774

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha