پیرزنی تنها در سیاهی نظارت ها/نیازمندانی که رها شده اند!

سرویس کردستان- زخم روزگار امانش را بریده، با چشمانی که دید ندارند تنهایی در یک خانه نمور کوچک زندگی می گذراند؛ «دایه آمنه» پیرزنی که در سیاهی نظارت نهادهای حمایتی رها شده و رنج می برد.

به گزارش خبرنگار کردپرس، همه چیز از بازدید امام جمعه قروه شروع شد. بازدید از منزل «پیرزنی تنها»... کسی که ماجرای غم انگیزش زیر سایه نظارت های ضعیف نهادهای حمایتی همانند کمیته امداد که اتفاقاً از مددجویان همین نهاد است، باعث شد تا روایت گر زندگی اش باشی. زندگی که تلخ است اما با دلسوزی یکسری از مردم همراه شده و ادامه دارد...

زخم بی توجهی...

ساعت 20... یکی از شب های آخرین ماه تابستان... مسیر شهرک 6 هزار نفری امام خمینی قروه را در پیش می گیری. همان ابتدای ورودی شهرک «میلاد» را منتظر می بینی. جوانی که قرار است مقصد را نشانت دهد. همراه او دومین کوچه خیابان ورودی شهرک را در پیش می گیری. ابتدا کوچه باریک است اما به اواسط کوچه که می رسی کمی پهن تر می شود. در همان اواسط کوچه پیرزن ریزجثه ای را از دور می بینی که جلوی در خانه ای کوچک نشسته است. «قبلاً بهش خبر دادم میهمان داره برای همین اومده بیرون چشم انتظار نشسته...» این را «میلاد» می گوید و بعد جلو خانه پیرزن ماشین اش را نگه می دارد.

پیاده که می شوی زنی را می بینی حدود 75 تا 80 ساله... کسی که مشخص است زخم روزگار امانش را بریده و تنهای تنها رهایش کرده...

نگاهت به پیرزن است که «میلاد» را می بینی روبروی او می نشیند. «دایه آمنه» سلام... حالت خوبه». با زبان کُردی «دایه آمنه» را متوجه حضورت می کند. «دایه بریم خونه... خبرنگار اومده...»

پیرزن با وجود نابینایی اش اما مسیر خانه اش را خوب بلد است. دستش را به دیوار می گیرد و بلند می شود. هوا تاریک است و تنها یک چراغ برق تاریکی کوچه را به نارنجی نیمه روشنی رسانده...

منزل «دایه آمنه» دروازه کوچکی دارد که به حیاط بسیار کوچکی می خورد. سمت چپ سرویس بهداشتی نامناسبی را می بینی و روبرو در سمت راست هم ورودی خانه دیده می شود. ورودی که در ظاهر اتاق و هال محسوب می شود اما در اصل به هیچکدام نمی خورد.

«دایه آمنه» وارد خانه که می شود همان طور دستانش را به دیوار گرفته و به سمت چپ که آشپزخانه قرار دارد می رود و برق خانه را روشن می کند و بعد همان جا به دیوار نم داده روبه تخریب، تکیه می دهد.

آنچه در خانه پیرزن می بینی یک هال کوچک است که با فرش های کهنه پوشانده شده... دور تا دور هال دیوارها نم داده اند و سقف آن هم تخریب شده و گچ کارهایش تمام درآمده اند. سمت چپ یک آشپزخانه تقریباً خالی نیمه ساخت هست که با یک موکت نصفه کهنه و با یخچالی قدیمی و یک ظرفشویی کوچک و یک آبگرمکن قدیمی پر شده است. داخل آشپزخانه به جای اجاق گاز خانگی یک اجاق گاز پایه ای یک شعله روی زمین دیده می شود. سمت راست هال حمام قرار دارد. حمامی که یک نفر هم به سختی در آن جای می گیرد.

نظارت اجباری...

«میلاد» مشغول صحت با پیرزن می شود. نگاهت همچنان به منزل پیرزن است. «دایه بعد از اینکه اون حاجی آقا اومد چیکار برات کردن؟ کیا اومدن دیدنت؟»... «میلاد» با صدای نیمه بلند روبروی «دایه آمنه» نشسته است. باید چند باری صحبت هایش را تکرار کند تا پیرزن متوجه شود و پاسخی بدهد. «دایه» مدام سرش را به چپ و راست تکان می دهد و دست می چرخاند به اطراف. «آره دیروز نمی دونم یه دو سه نفری اومدن. می گفتن از کمیته هستن... برام دارو آورده بودن. می گفتن داروی کرونا مُروناست... نمی دونم چی بود!» او به کُردی حرف می زند. دستان «میلاد» را می گیرد و می گوید شمام از کمیته اومدید؟!

«میلاد» می خواهد جواب بدهد که در آستانه ورودی هال زنی را می بینی میانسال... لباس محلی به تن دارد و می گوید از همسایگان پیرزن است. «با دایه همسایه ایم و بهش سرکشی می کنیم... الآن بهم گفتن دو نفر دایه رو بردن خونه... اومدم ببینم چی شده... کاری از من بر میاد؟!»

دلسوزی و محبت در نگاه زن همسایه را می بینی. زنی که به همراه همسر کارگرش «دایه» را به عنوان عضوی از خانواده خود پذیرفته اند و بهتر از اعضای اصلی خانواده اش به او رسیدگی می کنند.

مردم همیشه حامی...

از خانه نمور پیرزن بیرون می آیی. زن همسایه داخل کوچه می ایستد. «میلاد» و «دایه» هم بیرون می آیند. «دایه» همان جا جلو دروازه می نشیند. از دور مردی که گاری پر از وسایل کهنه را به جلو حرکت می دهد نزدیکتان می شود. زن همسایه سلام که می کند متوجه می شوی همسرش است.

مرد که وضعیت اش نشان می دهد کارگر است از خانواده «دایه آمنه» می گوید. «همسرش سالهاست فوت کرده و فرزندی هم ندارند. از اقوامش تنها یک برادرش را می شناسم که گاهگداری به او سر می زند اما دیر به دیر... در کل چندان به او توجه نمی شود و رهایش کرده اند.»

مرد همسایه گاری به دست همان وسط کوچه به بیمار شدن او اشاره می کند. «چند وقت پیش «دایه» خیلی بیمار بود اصلاً حال و روز خوشی نداشت. به برادرش زنگ زدم و جوابم را نداد و نیامد او را ببیند. ناچار شدیم خودمان زنگ زدیم اورژانس و آمدند و او را بردند بستری کردند. تنها ماندن او خطرناک است.»

تلنگری به کمیته امداد قروه...

به گفته مرد همسایه وقتی امام جمعه به بازدید «دایه» آمد حال و روز خوشی نداشت و مدام ناله می کرد. بعد از بازدید «حجت الاسلام رستمی» متولیان کمیته امداد تکانی خوردند و آمدند برای سرکشی و کمی دارو برایش آورده بودند.

این گفته در حالی است که در فیلم بازدید امام جمعه آن هنگامی که «حجت الاسلام رستمی» تماس می گیرد و معترضانه می گوید «اینگونه به مددجویان تحت پوشش خود رسیدگی می کنید؟» مشخص می شود ماجرا از چه قرار است!

مرد همسایه همچنان حرف می زند. گاهگداری میان سخنان او ذهنت درگیر می شود. درگیر اینکه مگر امکان دارد نهادی همانند کمیته امداد که بنابر دستور امام راحل برای رسیدگی به نیازمندان و فقرا تشکیل شده این چنین پیش برود؟! این کجای رسیدگی به نیازمندان تحت پوشش است؟!

حواست دوباره به حرف های مرد می خورد. آن قدر با متانت و دلسوزانه صحبت می کند که گویی پیرزن مادر خودش است. «ما تا جایی که بتوانیم و دستمان برسد به او رسیدگی می کنیم و این وظیفه ماست. او هم جای مادر من... نمی شود که به امان خدا رهایش کرد. حالا ما غذا می گذاریم برای خودمان خب کمی بیشتر درست می کنیم که به او هم برسد. مگر چقدر می خورد پیرزن بنده خدا...»

خودکشی بر اثر رها شدگی...

«میلاد» و زن همسایه در حین صحبت های مرد سر تکان می دهند و تأیید می کنند گفته هایش را. چشمهایت به «دایه آمنه» است و گوشهایت به مرد همسایه... «چند سال پیش خودش می خواست آشپزی کند اما به دلیل نابینایی اش نزدیک بود انفجار رخ دهد... گاز را باز کرده بود و نتوانسته بود خاموشش کند. بوی گاز تمام محله را گرفته بود. اگر به موقع با دیگر همسایه ها نرسیده بودیم معلوم نبود چه می شد... خدا رحم کرد واقعاً...»

او حتی از خودکشی «دایه» هم می گوید. اینکه چند سال پیش از رنج بسیاری که می کشیده دو بار مرگ موش می خورد اما به موقع متوجه شدیم و نجاتش دادیم. اینکه نمی شود پیرزن تنها اینگونه به حال خود رها شود. باید برای او فکری کرد.

سایه سنگین وظیفه...

باد نیمه تندی در این اواسط آخرین ماه تابستان می وزد. نوجوانان و کودکانی وسط کوچه در حال رفت و آمد هستند و در حین گذر از جلو خانه «دایه آمنه» به چشم یک غریبه نگاهت می کنند و رد می شوند. پسران و دخترانی که با کمترین امکانات رفاهی شهری سعی دارند خوشحال باشند.

مرد همسایه حرف هایش که تمام می شود تعارف می کند شام را میهمانشان باشی. فروتنی و تواضع را در بند بند سخنانش می بینی. خانواده هایی که خود از نظر معیشتی چندان در وضعیت مطلوبی نیستند اما برای کمک به همسایه تنها و ندار خود دریغ نمی کنند.

می خواهی با «میلاد» محل را ترک کنی که متوجه سرفه های «دایه آمنه» می شوی. گویا هنوز حالش خوب نشده... «میلاد» سراغش می رود و می خواهد وادارش کند که به داخل خانه برود. «دایه» هم با این گفته که «باشه چند لحظه دیگه میرم»... «میلاد» را راهی می کند.

سوار ماشین که می شوی با خودت درگیری... مدام این سؤال را می پرسی. «مگر می شود نهاد حمایتی مانند کمیته امداد این گونه با مددجویانش برخورد کند؟! چطور می شود زنی با این وضعیت که حتی امام جمعه هم از رنج و دردی که می کشد اعتراض دارد، به حال خود رها شود و هیچ نظارتی و هیچ کمک درستی به او نشود؟! چرا کمیته امداد و دیگر نهادهای حمایتی برای چنین مددجویانی برنامه و راهکاری ندارند؟! آیا نباید مکان مناسب و رسیدگی مستمر و پرستاری مسئولانه ای داشته باشند؟! آن همه متولیان در نشست های مختلف آمار و شعار می دهند کجاست؟! آن همه اعلام می کنند که کمک می شود... کجاست؟! حتماً باید افرادی چون امام جمعه پیگیر باشند تا اقدامی صورت گیرد؟!»

گویا سؤالاتت را بلند پرسیدی که «میلاد» جواب می دهد «احساس مسئولیت باید باشد که نیست». راست می گوید حس مسئولیت در جامعه اداری و اجتماعی پر کشیده... و این خطرناک است...

پیرزن همچنان جلو در سرش را به چپ و راست تکان می دهد... نحوه حرکاتش نشان از انتظار دارد... انتظاری که فقط خودش می داند و خدا که برای چیست...

* گزارش و عکس: زیبا امیدی فر

کد خبر 16564

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha