رازهایی از روزگار حضور معلم های شیرازی سالهای جنگ در ایلام؛ بخش پایانی / حشمت اله کرمی نژاد

سرویس ایلام - صدایش را که شنیدم انگار ناگهان به دهه شصت پرت شده بودم و ناگهان در کلاس های درسش حضور پیدا کرده بودم. با صدایش همه خاطرات آن سالها به ذهنم هجوم آورده بودند، همه آن رنجها و ترس ها.

به گزارش خبرگزاری کردپرس، چندین سال بود که هم زمان با روز معلم یاد تعدادی از معلم های دوران گذشته ام می افتادم و سعی می کردم آنها را از افقی دور دست در ذهنم به یادآورم. در میان جمع معلم های سالهای دورم که می دانم هر یک در یک سرزمین دور دست هستند حضور آقای شجاعیان معلم کلاسهای سوم و پنجم دوران ابتدایی هرساله حضوری درخشنان تر در خاطرات و ذهنم داشت. هر ساله در اردیبشهت ها یاد حضور چند ساله اش در منطقه ما در ذهنم رژه می رفت. با او همواره در کلاس های درس بودم زیر سقف آن مدرسه ی یادبود قدیمی آبچشمه در شهرستان بدره با آن ایوانهای سنگی زیبایش، با او در زنگهای تفریحی حیاط مدرسه ی یادبود روی کبیرکوه افسانه ای، زیر گیسوهای درختهای بلوط هنگام وزیدن بادهای بهاری ،وقت املاء و امتحان...

در این سالها هرچه تلاش کردم به شماره ا ش دسترسی پیدا کنم موفق نشدم تا اینکه چند سال پیش در یک گرهمایی ادبی در مشهد که مسئولان انجمن های داستان نویسی استانهای مختلف کشور حضور داشتند با آقای محمودی مسئول انجمن ادبیات داستانی استان فارس که از قبل هم می شناختمش موضوع حضور معلم های شیرازی در استان ایلام در سالهای جنگ و راز حضور آنها را با وی در میان گذاشتم؛ موضوعی که اتفاقا برای وی هم دارای جذابیت بود.

این نویسنده به رمانی به نام «خنده زار» که به تازه گی نوشته بود اشاره کرد و گفت: اتفاقاً موضوع این رمان مستند گونه و شخصیت اصلی آن درباره معلمی است است که در سالهای جنگ در مناطق جنگی استان ایلام و کرمانشاه حضور دارد و ماجراهایی که برای این معلم اتفاق می افتد.

محمودی اهل شهرستان ممسنی در استان فارس بود و بسیاری از معلم هایی را که در دهه 60 در استان ایلام حضور داشته اند را هم می شناخت. او تعدادی از آن معلم های شیرازی سالهای جنگ در ایلام را که من برایش نام بردم از جمله یونس شجاعیان معلم کلاس سوم و پنجمی من را هم می شناخت و همانجا قول داد که شماره اش را برایم گیر بیاورد و چند روز بعد به قولش عمل کرد.

از این نویسنده درباره راز حضور معلم های شیرازی سالهای جنگ در ایلام پرسیدم، او گفت: آن زمان و در سپیده دم های انقلاب تعداد زیادی از این معلم ها استخدام شده بودند و چون زمان جنگ بود حضور در استانهای مرزی و مناطق جنگی یکی از الزامات و البته امتیاز برای استخدام شدن آنها بوده به همین خاطر تعداد زیادی از آنهایی که تازه استخدام شده بودند برای خدمت به استان ایلام که یک استان مرزی و جنگ زده بوده اعزام می شدند.

البته نیاز استان ایلام به معلم در آن زمان هم قطعا یکی دیگر از دلایل حضور معلم های شیرازی در استان ایلام بوده است و ما چندین سال در دهه شصت از حضور این معلم ها در استان ایلام بهره مند شدیم و حالا بعد از سی و چند سال شماره یکی از آنها را به دست آورده بودم.

سالها بود که دوست داشتم از معلم های شیرازی مان و خصوصاً معلم خودم یونس شجاعیان سراغی بگیرم و به او زنگ بزنم تا اینکه حالا در اردیبهشت هزار و چهارصد به بهانه روز معلم با شماره ای که از آقای محمودی گرفته بودم به شجاعیان زنگ زدم ، یک مکالمه 20 دقیقه ای که سفری بود به سالهای دور و غرق شدن در یک حس نوستالژی. صدایش را که شنیدم انگار ناگهان به دهه شصت پرت شده بودم و ناگهان در کلاس های درسش حضور پیدا کرده بودم. با صدایش همه خاطرات آن سالها به ذهنم هجوم آورده بودند، همه آن رنجها و ترس ها،اضطرابها و استرس ها یکباره اطرافم را گرفته بودند. حالا من با صدایش در میان آن سالها بودم در زمستانهای سرد و وحشی آن سالها در سر کلاس درس و کنار بخاری نفتی با تمرین های کاملا حل شده و مشق های همیشه نوشته ام و ترس هایی که همیشه لای ورقهای دفتر و کتابم همراهم بود.

شجاعیان که حالا در کنج خانه دوران بازنشستگی اش را سپری می کند تا صدایم را شنید و خودم را معرفی کردم کاملا می شناخت. او هم با پرسشهایی که در ذهن داشت سعی کرد به آن سالهای دور برود ،اینکه من فرزند چه کسی هستم؟ کارم چیه؟ چه خبر از آبچشمه و بدره؟ فلان جاده و فلان کوچه هنوز خاکیه یا آسفالت شده؟ درختهای بلوط فلان جا با همان هیبت ها هنوز هستند؟ و در ادامه از دیگر بچه های کلاس پرسید و اینکه کجا هستند و روزگارشان چگونه ست؟ او از دیگر معلم های هم دوره خودش در اینجا ، از شیرزاد رضایی ،فتح اله رستمی، مصطفی شادیه،عزت ملکی، کاید خورده و تعدادی دیگر در بدره سراغ گرفت و از من خواست شماره همراهشان را با واتساپ برایش بفرستم.

او همچنین به یاد خانواده ای در آبچشمه به اسم ماشاء الله پوریان افتاد که آن زمان وقتی تازه ازدواج کرده بود و زنش را همراه خودش آورده بود و مستأجر آن خانواده بود سراغ گرفت و از نیکی هایشان گفت، نام فرزندانش را هم که در زمان وی کودک بوده اند را هنوز در حافظه اش داشت و اینکه بهادر و عزت کجا هستند و چه کاره اند و من شماره آنها را هم برایش فرستادم و این را هم گفتم که اینبار سرنوشت بهادر را مقیم شیراز کرده است و عزت هم در تهران مدیرکل یک دستگاه اداری است .

من در این هم صحبتی تلفنی از دلایل و رازهای به ایلام آمدنشان پرسیدم و او گفت: بخاطر اینکه آن موقع ایلام منطقه جنگی بود به همراه تعداد زیادی از دیگر معلم ها در سالهای نخست خدمت مان ما را به ایلام اعزام کردند. او گفت: در سال 1360 ابتدا ما به شهرمرزی دهلران اعزام شدیم ولی چون جنگ تازه شروع شده بود و شهر خالی از سکنه شده بود چند روزی آنجا معطل ماندیم تا اینکه ما را به شهرستان دره شهر فرستادند و بعد هم بدره. او گفت ما از سال 1360 تا 1364 که اوج سالهای جنگ بود و هر روز با خبرها و رویدادهای مربوط به جنگ ،صدای غرش هواپیما ها و دود دنباله دار موشک های آسمان بر فراز کبیرکوه مواجه می شدیم در شهرستان بدره بودیم.

او از طبیعت بکر و زیبای استان ایلام و شهرستان بدره حرف زد و نام بردن از مناطقی که آن روزها رفته بود و اینکه خیلی دوست دارد دباره بعد از چند دهه این مناطق را ببیند و اینکه آنها بعد از چهار سال حضور در استان ایلام دوباره به شهرشان ممسنی در استان فارس بازگشتند.

شجاعیان همان روز و بعد از آن هم صحبتی تلفنی تعداد زیادی از عکسهای آلبومش که از مدرسه ما و بچه های مدرسه مربوط به آن سالها گرفته بود را با واتساپ برایم ارسال کرد که هر یک از آنها به اندازه یک عتیقه ارزشمند بودند و همه حاوی خاطراتی ارزشمند بودند که تاریخ آن روزها و سالها را در دل خود نهفته داشتند.

هوای دورها دارم، هوای درس و همبازی

کلاس و مدرسه،حسرت، معلم های شیرازی

صدای تخته پاک کن، اضطراب پای تخته،ترس

و شوق روزهای بعد، قبولی و سرافرازی

طنین زنگ تفریح ، زنگ خانه، لذت جمعه

از آن ایام جز حسرت نمانده چشم اندازی

کجای این جهانند همکلاسی های من اکنون ؟

هنوز هم تشنه ی اینم از آنها بشنوم رازی

همه را سرنوشت و روزگاران برده است با خود

معلم، کارمند و دکتر و بازاری و قاضی

کد خبر 9538

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha