«ایدز» با برچسب قضاوت درمان نمی شود / روایتی از جنگ پنهان با ایدز

سرویس کردستان- ذهنی درگیر از نگاهی مسموم؛ برچسبی به نام قضاوت و اتهامی به نام جنایت؛ این شرح حال بیمارانی است که در مثلث برمودای رفتاری اسیر شده و در میدان «ایدز» پنهانی به جنگ رفته اند.

به گزارش خبرنگار کردپرس، گاهی اوقات زندگی شکل مثلث می شود مثلثی که به نام بیماری رفتار شناخته شده است. یک ضلع این مثلث به افرادی می رسد که دچار بیماری ایدز هستند، ضلع دیگر برای بیماریهای آمیزشی بوده و سومین ضلع هم از آنِ بیمارانی است که اعتیاد دارند. در این میان تمامی این اضلاع به رأس مثلث یعنی بیماری «ایدز» می رسند.

در واقع ایدز یکی از بیماری های رفتاری است که از شیوه های مختلف انسان را درگیر می کند از راه تزریق برای اعتیاد، روابط آمیزشی، خون و فرآورده های خونی و انتقال از مادر به کودک. روانشناسان این مثلث را برمودای رفتاری می شناسند که گاهی پنهان و خفته دیده می شود مثل «عبدالرضا» و گاهی هم طوفانی و دهشناک به مانند «مهسا» گام بر می دارد.

این روایتی است از سه ضلع مثلث زندگی که خواسته یا ناخواسته درگیر بیماری رفتاری شده و حال از نگاه قضاوت مردم درد می کشند و ناچار به نفس کشیدن در سکوت هستند. گرچه در قروه وارد این مثلث شده اند اما حال برای دوری از برچسب های جدا نشدنی جامعه، ترک دیار کرده و جایی دیگر روزگار می گذرانند. جایی که علامتی از آشنایی نباشد.

یک روز نیمه سرد پاییزی که آسمان چشمک می زند به زمین به دور از چشم های حیرت زده مردم در کافه ای سنتی با دمنوشی گرم از چای ترش، داستان تحمل این افراد را با رضایت خودشان و البته به اسم مستعار به هم وصل کرده و می دوزم به پیراهن کسانی که هنوز نمی دانند «ایدز» یعنی یک آسیب درونی.

روایت اول؛ نهان در دل مادر

«از هیچ چیزی خبر نداشتم تا وقتی که به سن 20 یا 21 سالگی رسیدم. این خبر نداشتن به این معنی نبود که از بیماریم مطلع نبودم بلکه چون مدام باید دارو مصرف می کردم و آزمایش می دادم حس کرده بودم حالم خوب نیست ولی اسم این درد لعنتی رو بهم نمی گفتن و منم خب، نمی دونستم چیه.»

ساعت کمی از 10 صبح گذشته و «عبدالرضا» حین گفتن این جمله مدام می نشیند و بلند می شود. نگرانی و استرس را می توان به خوبی در او دید. هوا خیلی سرد نیست اما می لرزد. برایش چایی می ریزم و منتظر می مانم تا آرام شود.

«عبدالرضا» از طریق مادرش راه این بیماری را در پیش گرفته. تند تند نفس می کشد و عرق به پهنای صورتش جمع شده. «می دونی مادرمم مقصر نیست. وقتی خودش پی برد که دیر شده بود. همیشه میگه ایکاش زودتر می دونست و نمیذاشت من درگیر بشم.»

نگران است. خطوط چهره اش این نگرانی را کامل نشان می دهد. چایی اش را هورت می کشد. با صدای بلند. می خواهم بپرسم وقتی فهمید ایدز دارد چه کار کرد اما گویا فکرم را خواند و خودش شروع کرد و گفت از آنچه بر او گذشته. «مابین 20 تا 21 سالگی بودم که مادرم نام بیماری را برام گفت. اون لحظه رو با تمام تلخی اش به خوبی یاد دارم. می گفتم ایدز؟! و مادر با سر جواب مثبت می داد. کمی مکث می کردم و دوباره می پرسیدم واقعاً ایدز دارم؟ باز هم مادر با اشک و بغض فقط سرش را به نشانه بله تکان می داد.»

«عبدالرضا» بعد از اینکه جریان را می فهمد دیگر نمی تواند مثل سابق رفتار کند. با دوستانش همراه باشد. درگیر نوعی دلهره می شود. الآن 32 سال دارد و اما می گوید سالهاست دیگر کنج لبش خنده نمی نشیند.

«راستش رو بخوای درد من از بیماریم نیست. من بیشتر از قضاوت ناعادلانه مردم درد دارم. وقتی یکی می فهمه مبتلا به ایدز هستم ازم فاصله می گیره و میره و پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه. حالا کاش همین بود اینکه چیا در موردم میگن بماند.» او از برچسب ها می نالد. برچسب هایی که روح و روان را خراش می دهد.

به فکر فرو می رود. هنوز آرام نشده. چشمانش را می بندد و با دست صورتش را پنهان می کند. می خواهم چیزی بگویم و بیشتر در مورد وضعیتش بپرسم اما نمی توانم. درک او با این وضعیت سخت است و با سکوت فقط نگاهش می کنم.

روایت دوم؛ امواج طوفانی

ساعت 11 و 30 دقیقه. این قرار دوم است. «عبدالرضا» با خواهش از اینکه فقط بنویسم مردم قضاوتش نکنند می رود و جای خود را به «مهسا» می دهد. کسی که 24 سال بیشتر ندارد. سه سال است ازدواج کرده و به گفته خودش باور ندارد این چنین در حقش ظلم شده باشد. منتظرم تا بیاید. سرم پایین است که یکی می پرسد «شما خبرنگارید؟» نگاهش می کنم. وقتی می گویم بله، کمی اطراف را نگاه می کند و تردید دارد بنشیند یا نه. حالش را می فهمم. برای همین بلافاصله کارتم را نشانش می دهم، نفس راحتی می کشد و با گفتن ببخشید، می نشیند.

«شرمنده. قبول کنید که وضعیت ما خاصه و نمی تونیم به هر کسی اعتماد کنیم.» لبخند می زنم. چهره اش آرام است. آماده ای؟ «با تمام وجود». کمی نگاهم می کند و بدون مقدمه شروع می کند. «تقریباً سه سال پیش بود. وقتی با همسرم زندگی مشترک را آغاز کردیم فکر می کردم خوشبختم و خوشحال. مثل همه نوعروس ها روی ابرها سیر می کردم.»

به فکر فرو می رود. برایمان چایی می آورند. این بار چایی نبات است نه ترش. «مهسا» کمی از چایی اش را می نوشد و روسری گلدارش را مرتب می کند. از میز کناریمان صدای پچ پچ می آید و همین چهره او را درهم می کند. می گویم اگر راحت نیست جایمان را عوض کنیم. می پذیرد. میز دیگری را انتخاب کرده و می نشینیم. اینجا خلوت تر است و مرکز دید هم نیست. خطوط چهره اش از گرفتگی باز می شود.

«خانم به خدا آدم حساسی نیستم ولی بدم میاد یکی در موردم شک کنه و فوراً با قضاوت غلط طناب گناه گردنم بندازن. باور کنید من گناهی ندارم.» بغض می کند. دوست ندارد اشکش جاری شود اما مگر می توان جلوی سیل غم را گرفت. حرفی نمی زنم و فقط دستش را فشار می دهم تا آرام گیرد.

«مهسا» یکسالی از ازدواجش گذشته بود که متوجه اعتیاد همسرش می شود. در این لحظه پسربچه ای دستفروش وارد کافه شده و اطراف را چرخ می زند و به دنبال فروش آدامس هایش است. به میز ما که می رسد فقط نگاه می کند که یعنی نمی خواین؟ «مهسا» خنده ریزی می کند و دو بسته آدامس از پسرک می خرد. یک بسته از آدامس ها را به من می دهد. نگاهش به بچه فروشنده است. «اگه زندگیم روی شانس می چرخید شاید الآن بچه منم همسن و سال این پسر بود.»

همسر او بعد از گذشت یکسال زندگی مشترک معتاد می شود. «خیلی سعی کردم ترکش بدم. اما نشد.» لحظه ای به ساعتش خیره می شود. بعد از داخل کیفش گردنبند میخکی را بیرون می آورد و بو می کند. «آرام بخشه برام.»

بدون اینکه منتظر سؤال من بماند حرفش را ادامه می دهد. «ایکاش تنها معتاد بود. درد ما زمانی شروع شد که به خاطر مشکلی مجبور شدم آزمایش بدم.» سکوت می کند و غرق در فکر به مرور گذشته می رود.

«مهسا» بی خبر از همه جا آزمایش می دهد. آزمایشی که به گفته خودش سند مرگش بود. «برای جواب آزمایش که رفتم و رسید آزمایش را تحویل مسئول آزمایشگاه دادم با واکنش عجیبش مواجه شدم. با حالتی خاص گفت خانم بهتره جواب آزمایش رو یکراست ببرید پیش پزشکتون.» کمی این پا و آن پا می شود. چایش را می نوشد. جای دهانش را روی فنجان با دست پاک می کند. کاملاً پیداست که درونش غوغایی برپاست.

«رفتم دکتر. وقتی جواب آزمایش رو دید عجیب نگاهم کرد. بعدش گفت متأسفم خانم.» این را که می گوید خنده عصبی ریزی می کند. خانمی همراه فرزندان دوقلویش وارد کافه می شوند. نگاهش خیره به آنان است. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد داخل کیفش را می گردد و در همین حین جمله اش را ادامه می دهد. «مدتی بود حس می کردم حالم خوب نیست اما می گفتم سرماخوردگیه و خودش خوب میشه. نمی دونستم قراره زلزله مهیبی به زندگیم بزنه.»

«مهسا» بعد از گذشت یک سال به ناگهان زندگی اش در مسیر طوفان قرار گرفت. طوفانی به نام «ایدز». «وقتی دکتر گفت چه بر سرم اومده مات و مبهوت مانده بودم. مانده بودم چطور ممکنه من ایدز گرفته باشم. به دکتر مدام التماس می کردم که باید چه کنم شاید اشتباه شده و یکبار دیگر آزمایش بگیرند.» گریه اش گرفته. از پهنای صورتش خوشه خوشه اشک می بارد.

او وقتی شرایط درگیر شدن به بیماری را می فهمد. به همسرش شک می کند. آرام می شود و میان هق هق گریه نگاهم می کند. «خانواده ام هیچکدام ایدز نداشتند. خودم هم معتاد نبودم. باور کنید با کسی هم رابطه غیرشرعی نداشتم. تنها گزینه ای که منو به این مرداب کشانده شوهرمه که معتاد شده بود. بارها دیدم که توی حمام با سرنگ به خودش تزریق می کرد.»

«مهسا» بعد از اینکه متوجه بیماری اش می شود سراغ همسرش می رود اما هرگز او را پیدا نمی کند و همین بهانه ای می شود برای اینکه دیگران به خود اجازه بدهند که برداشت های غلط داشته باشند. «می دونید خانم به خدا درد داره وقتی کاری نکردی ولی از نگاه دیگران مقصر شناخته بشی. برای من درد قضاوت ناعادلانه مردم سخت تر و عذاب آورتر از درد بیماریه.»

اشک هایش را پاک می کند و چند تار مویش را که از روسری اش بیرون آمده با دست به زیر روسری می برد و با حالی معترضانه از نسخه پیچی مردم در زندگی اش می نالد. «همه دوستان و آشنایان و کسانی که متوجه بیماریم شدند انگشت اتهام به سمتم گرفتند و می گفتند حتماً مقصر خودش بوده که شوهرشم گذاشته رفته دیگه! همین حرف ها و نیش ها بود که باعث شد از زادگاهم بیرون بیام و جای دیگه ای زندگی کنم. بی سر و صدا و بدون هیچ نشانی. شما تنها کسی هستید که سراغم اومدید و به حرفهام گوش می دید.»

باران گرفته و «مهسا» با نگاه اجازه می خواهد که برود. ساعت نزدیک 13 و 15 دقیقه شده. او می رود اما من می مانم با دنیایی که اسیر اتهامات ذهنی مردم است.

عادت کنیم

می گویند ایدز تنها یک بیماری نیست و یک برچسب اجتماعی هم هست. همان مسئله ای که مبتلایان به این بیماری از آن رنج بسیار می برند. شاید زمان آن رسیده که باور کنیم این یک بیماری است همانند دیگر بیماریها و عادت کنیم هر بیماری انسان است و همانند همه احترام دارد.

البته در این میان محافظه کاریهای مسئولان را نمی توان در فرهنگ اشتباه مردم برای روبرو شدن با این بیماری نادیده گرفت. درست همانند مسئولان شبکه بهداشت شهرستان قروه که برای ارائه گزارش آمار باوجود اینکه نامه نگاریهای خاص صورت گرفت اما چنان حصاری به دور این اعداد و ارقام کشیده اند که گویا بدتر از «ایدز» نبوده و نیست و نخواهد بود.

این رفتار متولیان بهداشت شهرستان در حالی است که خود ناخواسته عامل تشویش اذهان عمومی و حتی منزوی کردن مبتلایان به بیماری می شود. درست همانند وضعیت «مهسا» یا «عبدالرضا» یا دیگر بیماران درگیر. باور کنیم که با پنهان کاری نمی توان برچسب قضاوت را برداشت. چه خوب است بدانیم هرچیزی که آشکار باشد آینه فرهنگ مردم را صیقل خواهد داد./

* گزارش: زیبا امیدی فر

* تمامی اسامی در این گزارش برای آسایش خاطر مصاحبه شوندگان به صورت مستعار انتخاب شده است.

کد خبر 101159

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha