به گزارش خبرگزاری کردپرس، عبدالصاحب ناصری، فعال فرهنگی و سیاسی ایلامی در یادداشت خود مینویسد:
... شب های شهریور ۵۹ مهران، برای من و همسالانم که دههٔ اول عمرمان را به پایان رسانده بودیم، شب هایی پر از خاطرات تلخ و شیرین است.
در حیاط خاکی خانه ای کاهگلی که برای فرو نشاندن غبار و خنکی آن، آب پاشی شده و بوی نمناکش، عطر زندگی می پراکند، وقتی از لابلای سوراخ های پشه بند توری، چشمانم را به آسمان پر از ستاره می سپردم، در حالی که چون پَرِ کاه احساس سبکی می کردم، دیدگانم لبریز از زیبایی ستاره هایی می شد که فاصله شان با زمین به ارتفاع و بلندای چوب هایی به نظر می رسید که چهار گوشهٔ پشه بند را به آن گره می زدیم! در چنین حال و هوایی خواب نوشین مرا با خود می برد!
در یکی از همین شب ها، نوار به هم پیوسته ای از ستارگانی دیدم که در فاصله ای دور، از زمین به سوی آسمان می رفتند! زیبا بودند اما عمرشان به چند ثانیه نمی رسید. همان شب ها فانوس هایی آویخته بر آسمان را مشاهده می نمودم که سطح وسیعی از دشت مهران را روشن می کردند. از شادمانی حاصل از دیدن این مناظر در پوست خود نمی گنجیدم!
اما آن ستاره های کم عمر که گلوله های "رسام" بودند و آن فانوس های پر نور که "منور" نامیده می شدند، پیک جنگی بودند که آتش آن، دسترنج زندگی چندین نسل از آبا و اجداد ما را در کوتاه مدتی، به کام سیریناپذیرخویش کشید.
هدیهٔ جنگ به ما آوارگی و بی سرپناهی بود. جنگ همچون سیل همه چیز ما را با خود برد. و ما آوارهٔ بلاد از جمله؛ ایلام شدیم.
"جنگ زده" در نگاه برخی معادل جزام زده و سل زده بود و "مهرانی های فراری" عنوانی بود که تا سال ها بر پیشانی هویت ما الصاق شد.
از قضا ما در اردوگاه شماره ۵ "جنگ زده ها"، برای مدت کوتاه چندین ماهه ای ساکن شدیم. این اردوگاه در بالاتر از میدان شهدا و در خیابان عدالت واقع بود و تا محل استقرار هلی کوپترهای جنگی در محلهٔ سبزی آباد و دهانهٔ درهٔ "قوچعلی" فاصلهٔ چندانی نداشت. بسیاری مواقع ما می رفتیم و از نزدیک فرود و پرواز هلی کوپترها را مشاهده می کردیم.
دستان خلبان ها که به نشان ابراز محبت به ما کودکان، بالا می رفت و به حرکت در می آمد چه غصه ها از دلمان بر می گرفت و چه حس احترامی که بر می انگیخت. و در پاسخ آن محبت ها، ما کودکان از اعماق جان فریاد بر می آوردیم:
"هلی کوپتر بای بای، خدا نگهدار تو!" طلب این دعای خیر "خدا نگهدار تو!" زمانی برای ما به اوج می رسید که از بزرگ ترهایمان شنیده بودیم این خلبان ها تانک های دشمن را در مهران شکار می کنند!
هر پرواز این هلی کوپترها برای ما پیک شادمانی و مژدهٔ وجد و سرور بود. آرزوی ما این بود که خلبان یکی از آنها باشیم.
نقاشی هلی کوپتر عشق و حس نوستالژی ما کودکان عصر جنگ شد که هنوز همراهش داریم!
۱۵ آذر ۱۳۵۹ که هفتاد و پنج روز از شروع جنگ گذشته بود، خبر ناگواری در میان آوارگان اردوگاه شماره ۵ پیچید. خبر این بود: "یکی از هلی کوپترها هدف میگ های عراقی قرار گرفته و خلبان آن سروان احمد کشوری به شهادت رسیده است."
اردوگاه در غم عمیقی فرو رفته بود. مخصوصاً ما کودکان یکی از دوستان ناشناخته مان را که در هر پروازش از پشت شیشه و بر فراز آسمان محبتش را نثارمان می کرد، از دست داده بودیم. تلخی آن غم غربت و فُرقت هنوز در کام کودکی ام مزه می دهد!
از آن تاریخ، نام پر افتخار خلبان شهید احمد کشوری برای ما در قاب جانها به جاودانگی، جای گرفت.
و امروز ۳۸ سال از پرواز جاودانهٔ سیمرغ عشق، خلبان شهید احمد کشوری می گذرد و من در خیال کودکانه ام در حالی که قطرات اشک بر گونه ام می غلتد، دستانی که به محبت برایم تکان می خورد مرور می کنم و بر آن دستان، بوسهٔ سپاسگزاری و قدردانی می نشانم و از درگاه خداوند قادر متعال برای کشوری و همرزم خلبان شهیدش شیرودی و همهٔ شهیدان وطن، اعلی علو درجات مجاهدان شهید را خواستارم.
پایندگی این وطن از خون کشوری هاست، مبادا بر این خونها...
نویسنده: عبدالصاحب ناصری
نظر شما