عاقبت، خانه را ندید!/ بنفشه رضایی

سرویس کرمانشاه - هنوز بیست ساله نشده بود؛ گرچه مانند یک کودک هفت ساله معصوم بود اما مانند یک مرد پرهیزکار با عزت نفس و دنیا دیده رفتار می کرد. خوش فکر بود و با هوش و عاشقانه عکاسی و طبیعت را دوست داشت .

15 ماه پیش وقتی خانه شان در زلزله 21 آبان در شهرک جهاد سرپل ذهاب کاملاً فروریخت، امیر و خانواده اش در کرمانشاه مهمان پدربزرگش بودند و از آن حادثه‌ی تلخ جان سالم به در بردند.

صبحی که به ویرانه های خانه رسیدند، امیر دوربینش را از زیر آوار دیوار اتاقش پیدا کرد. دوربین دست دومی که تازه خریده بود و هنوز فرصت عکاسی با آن را نیافته بود. این خانه را پس از سال ها پس انداز و گرفتن چند وام خریده بودند.

دو هفته بعد فیلمی در فضای مجازی منتشر شد. این فیلم خانواده ای را نشان می داد که با شنیدن صدای مهیبی از ترس زلزله هراسان پا به فرار می گذارند غافل از اینکه زلزله ای در کار نیست. لهجه و نوع پوششان نشان می داد از خطه‌ی غربند و احتمالاً سرپل ذهاب.

ما هم در کانال تلگرامی نشریه برای نشان دادن اثری که زلزله بر روح و زندگی خانواده های ساکن در استان کرمانشاه گذاشته است، این فیلم را منتشر کردیم.

چند ساعت بعد جوانی با ادمین ما تماس گرفت و شرح داد که پس از زلزله و تخریب خانه شان به اصرار فامیل چند روزی به مسافرت رفتند. زمانی که در خانه‌ی یکی از اقوامشان در شهری دیگر مهمان بودند، یکی از جوانان میزبان با انجام یک شوخی تلخ به صورت ناگهانی صدای شکستن شیشه را از سیستم ضبط صوت پخش می کند و در گوشه ای می ایستد و از واکنش مهمانان فیلم می گیرد.

جوانی که با ژاکت سبز وحشت زده می گریزد و رنگ به رخسار ندارد، امیر قصه‌ی ماست!

روزی که او برای انجام مصاحبه و شرح دادن ماجرای این فیلم به دفتر نشریه آمد، نقطه‌ی آشنایی ما با امیر شد.

پس از چاپ مصاحبه یکی از اعضای انجمن عکاسان دوربینی به او هدیه داد و این سرآغاز فعالیت امیر پژاوند به عنوان خبرنگار و عکاس بود.

در همین مدت کوتاه یک عکاس حرفه ای شده بود. با تعهد نسبت به واقعیت ها، مشکلات شهرش سرپل ذهاب را به تصویر می کشید و گزارش های مردمی تهیه می کرد. اولین مستندی که با همان دوربین عکاسی اش به نام «تشی» ساخت بسیار خوش ساخت و جذاب بود و به زیبایی این هنر دست زنان روستایی را معرفی می کرد.

چندین ماه بود که با خانواده اش زیر چادر زندگی می کردند، بعد هم مانند همه‌ی خانواده های زلزله زده داخل اتاقک های آهنی زندگی را از سر گرفتند. در این مدت با گروه های بسیجی و نمایندگانی که از حرم رضوی برای یاری زلزله زدگان به سرپل ذهاب می آمدند، آشنا شده بود و مدتی هم داوطلبانه برای کمک به مردم، با آنها به روستا های محروم جنوب رفت.

وقتی آنجا اقامت داشت آنقدر محرومیت مردم را دیده بود که درد خودش و مردم زلزله زده‌ی غرب را فراموش کرده بود.

یک ماه بعد امیر برگشت. تغییر کرده بود، پخته تر به نظر می رسید. دانشگاه را رها کرد. می گفت می خواهم کمک حال خانواده ام شوم. رفت و آمدم به کرمانشاه سخت شده است. پدرش مغازه ای دست و پا کرد. امیر هم کار با پدر را شروع کرد. مغازه‌ی اجاره ای قبلی‌شان در زلزله ویران شده بود و باید از صفر شروع می کردند.

امیر سرگردان بود. انگار هدف و انگیزه اش را گوشه ای از آوارهای شهرش، در دردهای مردم جنوب، معصومیت چشمان کودکانی که در روستاهای جنوب، ثلاث و سرپل ذهاب از آنها عکس گرفته بود، در مرور آرزوهای دور و درازش که دست نیافتنی شده بودند و... جا گذاشته بود.

وقتی باران می آمد و کانکس ها را سیل احاطه می کرد و آب موزیانه به زیرانداز و سقف مردم می رسید، در کنار عکس ها و فیلم هایی که می فرستاد، از دردهای خودش هم می گفت؛

« دیشب تا صبح برای چندمین روز از صدای بارش تگرگ و باران خواب به چشممان نیامد. تا زانو در گل فرو می رویم. آرامش از زندگی مردم رفته. فقط استرس و احساس بدبختی برایمان مانده».

این اواخر که موفق شده بودند ساخت خانه را شروع کنند، بی تاب بی تاب بود. می گفت تا این زمین برای ما خانه شود، من پیر می شوم».

عاقبت خانه شان را ندید. حتی پیر هم نشد. رفت با هزار دردی که در این 15 ماه کشید. با هزار کمبودی که در این مدت لمس کرد. با امیدهای برباد رفته اش. همیشه آرزو داشت مردم سرپل ذهاب را در عید نوروز مانند گذشته شاد ببیند. همیشه می گفت ما در این شهر زندگی شادی داشتیم کاش دوباره آن روزها برگردند. یک کاپشن سرمه ای از یک خیر هدیه گرفته بود. تنها هدیه ای که از خیرین قبول کرده بود. می گفت وقتی دوباره صاحب اتاقی شوم می خواهم این را به یاد این روزها جلوی چشمم به دیوار بیاویزم و تا آخر عمرم نگهش دارم!

اواخر هفته پیش سرماخورده بود. حال خوشی نداشت. سوار ماشین پدرش شد. باران به شدت می بارید. برای رفتن به درمانگاه راهی سراب گرم شد. زمین لغزنده بود، امیر کم تجربه بود، پیچ تند بود، زندگی روی خوشش را گرفته بود. پژو واژگون شد و امیر در دم جان باخت و برای همیشه از دردها رها شد.

حکایت امیر، حکایت بیشتر جوانان این خطه است. داستان غم انگیز هراس از آینده. بیکاری و فقر. قربانی شدن با خودروهای پر از مشکلی که در جاده های مرگ می تازند و ایران را در صدر دارندگان بیشترین آمار کشته شدگان جاده ای قرار داده اند. بدتر آنکه داشتن همین چهارچرخ های پرمسأله برای بیشتر جوانان ایران زمین رؤیا شده است!

کمتر از 40 روز به سال نو مانده. مردم زلزله زده هنوز در کانکس به سر می برند. بوی عید نمی آید. شهر چهره‌ای خشن از تیرهای آهنی زنگ زده دارد که با خیال آنکه ستون سرپناهی شوند روی زمین سرگردان برافراشته شده اند. 15 ماه زمان کمی نیست برای جوانان و نوجوانانی که حسرت زندگی در یک خانه‌ی واقعی را به دل دارند. زندگی در یک کانکس 6 متری که به هر عضو خانواده دو مترش می رسد، غیرقابل تصور است.

«ئیمه و هه م دیسان ده روون خه مه ن»؛ این آخرین جمله ای است که امیر پژاوند در پروفایل تلگرامش نوشته بود. حکایت حال جوانانی که حالشان را هیچ نمی فهمیم!

کد خبر 105451

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha