پنج شنبه ۱۳ تیر ماه، صبح برای بازدید از سرای سالمندان به خانه ی سالمندان رفتم، به اتفاق آقای فرامرزی( فرماندار)،همین که وارد ساختمان شدیم این مادران پا به سن گذاشته به پیشوازمان آمدند، مادرانی که فکر می کنم هر کسی را می بینند احساس می کنند بچه هایشان هستند و بی انکه بدانند ما که هستیم، از دیدنمان خوشحال بودند و شاد.
در ابتدای حضور، احساس دلتنگی عجیبی داشتم از این همه تنهایی، بیشتر که جلو رفتم دیدم دسته دسته نشسته اند و دارند با هم گپ و گفت می کنند، چند نفرشان هم زیر سایه سار درخت در حیاط خاطره گویی می کردند، امامی (مسئول انجا) می گفت ایشان را می بینی، وقتی که به اینجا آمد نمی توانست تکان بخورد و حالا خودش در محوطه می چرخد.
از انجا که دور شدم و رفتم تا در دومین روز جشنواره ی گیلاس اشنویه شرکت کنم، این چند روز مدام چند شهر در ذهنم باز تکرار می شوند، شهر خاموش( کیهان کلهر)،شهر گاز خردل و بمباران( سردشت)، اشنویه و طعم گیلاس عباس کیارستمی، اما چرایی اینهمه تشابه و تناسب و باهم بودگی در واقع ناشی از رسیدن از مرگ به زندگی دوباره و باز زایش عشق است و بس ...
در هواپیما نشسته ام و دارم برمی گردم به سوی تهران که چند روز هم کنار مادر، خواهران و البته خواهر زاده ی شیرین تر از جانم باشم.
دو تا از بچه های هواپیمایی آتا کنارم نشسته اند، گفتم حالتان چطور است ؟ و بی اندک مقدمه ای گفتند که حالمان خوب نیست،حال همه ی ملت خوب نیست و واقعیت اینست که گرانی خسته امان کرده و عصبی، گفتم شاد چی، شاد هستید؟
گفتند که ما واقعا شاد نیستیم۰
گفتم: می دانید گاهی رویای آدمی بزرگ نیست، کوچک است اما فقط جدی گرفته نمی شود.
صبح خانه ی سالمندان بودم و از فضایی که در آن، گسست شدید مادران با فرزندان و گذشته های بیکرانشان بود از جهانی به عمق اقیانوسها تنها مانده آنان تا شادی بی حد و اندازه جشنواره ی گیلاس و استنداپ کمدی علیرضا حقانی در اشنویه را باهم مقایسه می کردم.
سالن لبریز از جمعیت بود، زن، مرد، جوان، پیر، از هر قشری و سطحی، به همه گفت دستاتون و ببرید بالا، اولش برای مردم سخت بود و شاید با خودشون می گفتند کی ؟من ؟ زشته اخه چطور دستامو ببرم بالا و بهم نگاه می کردند بعد با چند نمایش انواع”کل” کشیدن و اجرای ان توسط خودش همین مردم را که نسبت به خندیدن سخت بودند رو وادار به کل کشیدن کرد و دست زدن و دست زدن و خندیدن.
گفتم شاد بودن سخت نیست، زشت نیست، لبخند زدن زیباست، فقط شاید چهره ی سخت و خشن زندگی یا عده ای قلیل که توان خندیدن ملت را ندارند، و فراموششان شده است “ خندیدن “ مهمترین سرمایه ی ملی هر کشوریست که انان را در مقابل هر سختی مقاوم می سازد و همه ی اینها ما را هم سخت و خشن کرده و فراموش کرده ایم که چه بخندیم چه نخندیم زندگی رو به خط پایان حرکت می کند، و من دیدم شاد بودن در کنار هم چقدر زیباست.
علیرضا حقانی با مسخره کردن خودش، سر کچلش، قیافه ی لاغر و به قول خودش ریقو یش ، حتی بازیه ا و امکانات بازی کودکیش از با چوب راندن تایر دوچرخه تا دست زیر بغل گذاشتنها و صدا در دراوردن هایش سعی کرد ما را بخنداند، می توانیم اسباب شادی هم باشیم بیایید در این وانفسای بودنها شاد بودن را فراموش نکنیم.
در بخشی از کتاب "انسان خرمند" نویسنده می گوید: "انسان نبود که گیاهان و به طور مشخص گندم را اهلی کرد، بلکه این گندم بود که انسان را زمین گیر و اهلی نمود" واقعیت اینست گندم چنان تحولی در حیات بشری ایجاد کرد که در تصورها نمی گنجد، به آن میهمانداران آتا گفتم، به خودم می گویم به مردمانم در نقده، اشنویه، مهاباد، پیرانشهر، سردشت، ارومیه، خوی، همه ی استان، کیش، تهران، شیراز و به همه ی ایران می گویم؛ من امروز دیدم با تغییر زوایای دید می توان زندگی را بگونه ای دیگر دید، می توان خانه ی سالمندان را از "سالن انتظار مرگ" به "سرای شروع دوباره زندگی" دید، در شهر کلهر که از مرگ به حیات دوباره ی حلبچه رسید،در طعم گیلاس کیارستمی که از خودکشی تا به زندگی یک دانه گیلاس بیشتر فاصله نیست و در اشنویه ...
شاید همین "گیلاس" بتواند نقش " گندم" را برایمان داشته باشد و ما را با "شادی" آشتی ابدی بدهد.
نظر شما