سه سال از ۲۱ آبان۹۶ كه شهرم به سوگ نشست گذشت. سه سال از آن روزهاي سخت و سرد، از آن روزهايي كه ناگهان همه چيز ويران ميشود و راهي جز آواره شدن نيست. سه سال از غمي هميشگي كه همواره همراهمان بوده است. سه سال از قيامتي كه به چشم خود ديديم.
سه سال گذشت... ولي هنوز دلم در همان آبان غمگين۹۶ جا مانده است. در همان خرابهها و ويرانهها، در زير چادرها و كانكسها، در همان روزهاي پرترافيك سرپلزهاب، در خانهی تنهاي«زكريا»، در پاهاي ناتوان «هانيه»، در گيس سفيدِ خاك گرفتهي مادر بيجاني كه خودش را روي كودكش انداخت، در گورهای خانوادگی دشت زهاب، در آرزوهاي پر كشيدهی ۸۳ دانش آموزی كه هرگز به كنكور روياهايشان نرسيدند، در پرواز غمگينانه۵۷۴ همشهري عزیزم.
سه سال گذشت... اما مگر يادمان ميرود.
دلم هنوز گير آن روزهاست. گير دستهاي گرمي كه روي شانههاي سردمان نشست. گير اشكهايي كه برايمان ريخته شد. گير آنهايي كه به ياريمان آمدند. گير آن عروس كامياراني كه حلقهی ازدواجش را هديه كرد، گير آن زن گناوهاي و پتوي يادگاريش، گير آن پيرزن همداني كه فرش زير پايش را روانهی شهرم كرد، گير آن عروس و داماد جويباري كه با وام ازدواجشان برايمان كانكس خريدند، گير آن مغازهدار كردكويي كه تمام جنس مغازهاش را برايمان فرستاد، گير آن بلوچي كه هزاران كيلومتر آمد تا در كنارمان باشد، گير اشكهاي آن زن شيرازي، گير كاميونهاي مهرباني پاساژ پلاسكو، گير همدلي آذريها، گير چمر دايههاي لر و بختیاری، گير سمبوسههاي مهرباني آبادانیها، گیر قدمهای علی دایی، گیر دل بزرگماندانا جواهری، گير تو هموطن.
دلم هنوز گير آن روزهاست. گير پزشكان و پرستاراني كه خواب بر چشمشان نيامد، گير سربازاني كه مرخصيش را نرفتند تا آوار از سرمان بردارند، گير گريهی آن ارتشي كه داغمان را تاب نياورد، گير بغض خلباني كه دردمان را تحمل نكرد، گير دانشجوياني كه سهم غذايشان را برایمان فرستادند، گير آن رانندهاي كه با اشك، كمكهايش را خالي ميكرد، گير هزاران نفري كه آمدند و ما هرگز نشناختيمشان،گير پلاكهايي كه۲۹ نبودند....دلم گير يك ايران است به بزرگي تاريخ. گیر یک مهربانی به وسعت انسان.
زلزله ما را به دوران جنگ برد. آن روزهايي كه سرپل زهاب دوباره ويران شد و شيرودي و كشوري از مازندران به ياريمان آمدند، هنوز قراويز بوي آن۱۶شهيد رشتي و رودسري ميدهد، بازي دراز مديون پيچك و وزوايي و موحد دانش و غفاري است تا خاكش لهجهي تهراني به خود بگيرد و سعيد گلاب بر دامنهاش بنويسد «اعزامي از اصفهان».
ما بارها وطن شدهايم و هموطن دیدهایم در خود. چه در جنگ، چه بر جادههای مرزیمان و چه در زلزله. خانهام را خانهي خودت بدان هموطن.
ما كُرديم، خوبي از يادمان نميرود و هنوز به همان غيرت و مهمان نوازيمان مينازيم.
سه سال گذشت تا دوباره به ياد آن همه خوبي، تو را ياد كنيم و بگوييم« مالد آوا هموطن».
نظر شما