به گزارش خبرگزاری کردپرس، «عبدالرضا اسماعیلی» فرزند شهباز نخستین فرمانده گردان سازمان یافته استان ایلام است که گردان بعلاوه شهید بهشتی را در ابتدای جنگ تشکیل، سازماندهی و در خط پدافندی مهران فرماندهی کرد. اسماعیلی از مادری شوهان و پدری کلهر در سال 1339 به دنیا آمد و در خرداد 1375 در یک ماموریت به شهادت رسید. آنچه در ادامه میآید گزارشی کوتاه از نحوه شهادت این سردار ایلامی است که تمام جبهه میانی او را می شناسد ولی پس از شهادتش به پستوی فراموشی گذاشته شد.
خرداد ماه سال 1375، به رسم هر ساله، تعدادی از هماستانیها برای شرکت در مراسم سالگرد ارتحال تا ابد جانسوز امامخمینی(ره) به تهران و بهشت زهرا(س) رفتند. پس از پایان مراسم در راه بازگشت به استان ایلام، یکی از اتوبوسها تصادف کرد و متأسفانه تعدادی از زائران حرم خمینی(ره) کشته شدند. در تاریخ 17 خرداد تعدادی از مقامات بلندپایه استان ایلام، اعم از امامجمعه و استاندار و فرماندهان سپاه پاسداران، برای شرکت در مجلس ختم راهی شهرستان دهلران شدند. در بازگشت، و در منطقهی چنگوله، یک تریلی به شدت با کاروان اتومبیل مقامات تصادف میکند و شهید اسماعیلی و یکی از سربازان سپاه که چند روز بیشتر به گرفتن کارت پایان خدمتش نمانده بود، در این حادثه جان باخته و بقیه کم یا زیاد مجروح شدند.
محمدتقی قاسمی، جانشین اسبق سپاه پاسداران ایلام، یکی از کسانی بود که در آن کاروان حضور داشت. او دربارهی شهادت شهید اسماعیلی میگوید: وقتی دوستی را میبینی که در جلوی چشمانت کشته میشود فشار روحی روانی زیادی به تو وارد میشود. عبدالرضا در جبهه بسیار زیاد شاهد چنین صحنههایی بود. این درد برای یک فرمانده سختتر است. مثل درد پدری میماند که فرزندش را از دست بدهد. اما آنچه که باعث میشد فرماندهان ما بر این مصیبتها صبر کنند، این مسئله بود که جنگ ما تجاوزکارانه نبود بلکه جنگی برای دفاع از استقلال، اسلام، سرزمین، ناموس، هویت و تاریخ بود؛ لذا در جنگ ما آموختیم که در شهادت دوستان شکیبایی کنیم. شهادت شهید اسماعیلی هم اینگونه است. هنگام شهادت شهید اسماعیلی من در یکی از ماشینهای پشت سرش شاهد این واقعهی هولناک در چنگوله بودم. آنها سه ماشین جلوتر از ما بودند. شهادت او مرا به یاد این نکته میاندازد که او سالها در محور چنگوله جنگید و دلاورانه دفاع کرد و دقیقاً هم چند سال بعد از اتمام جنگ، در همان محور چنگوله شهید شد.
خدارحم سحری در این باره میگوید: زمان شهادت شهید اسماعیلی من فرمانده سپاه ناحیهی ایلام بودم. با من تماس گرفته شد که تصادف شدیدی در چنگوله اتفاق افتاده و در حین مأموریت، تعدادی از سرداران سپاه و مدیران ارشد استانی در آن حادثه زخمی شدهاند. از من خواسته شد که برای فراهم کردن مقدمات کار به بیمارستان امام(ره) بروم و اتاقهای عمل را آماده کنم. به سرعت خودم را به بیمارستان امام رساندم و سفارشات لازم را انجام دادم. همه چیز آماده شده بود. من از شدت نگرانی بیرون بیمارستان منتظر بودم که دیدم آمبولانس از مهران به در اورژانس رسید. میدانستم که شهید اسماعیلی جراحت سنگینی برداشته است. همهی ما امیدوار بودیم که ایشان زنده بماند، غافل از اینکه روحش به ملکوت اعلی پیوسته بود. جلوی در اورژانس دیدم که خانم مسنی که آن موقع فکر کردم مادرش باشد و یک خانم دیگر، آنجا جلوی اورژانس ایستادهاند. پیکر غرقه به خون عبدالرضا را که خواستند از آمبولانس پیاده کنند، آن خانم رفت و به صورتش نگاه کرد. گفت: «این عبدالرضاس.» فقط یک کلمه گفت و بیهوش به زمین افتاد. من درگیر کارها بودم و دقت نکردم. بعد که پرسیدم گفتند همسر شهید اسماعیلی بوده است
عزیز رشیدی یکی از همرزمان و دوستان شهید اسماعیلی در کتابچهی طرح سرگذشتپژوهی شهدای دفاع مقدس ایلام در اینباره نوشته است: آنچه از حالات و سکنات شهید اسماعیلی قبل از آخرین مأموریتی که منجر به شهادت وی شد میدیدیم، چهرهی نورانی او بود چرا که به آرزویش نزدیک شده بود؛ همان هم شد که سالها میخواست. بعدها معلوم شد قبل از مأموریت خوابی دیده بود و خبر از شهادت خود داشت. آن را برای امامجمعهی وقت ایلام تعریف کرده بود و بعدها از زبان ایشان منتشر شد. عبدالرضا این اواخر بیش از هر زمان دیگری درگیر در مسائل عبادی بود. توجه بیشتری به خدا و توسل به ائمه(ع) پیدا کرده بود و همیشه در حال ذکر و صلوات بود. عبدالرضا بارها چه در زمان انقلاب و چه در جبهههای جنگ هشتساله مجروح شد و در نهایت در چنگوله به شهادت رسید. شهادت او خیلی بر دوستان و همرزمان تأثیر منفی گذاشت ولی با توجه به اینکه شهادت حق ایشان بود، به خاطر همین حق، دوستان خود را تسکین میدادند. در خصوص روحیهی شهادتطلبی و علاقه او به شهادت، باید بگویم که او عاشق شهادت بود؛ چرا که در مکتب حسین بن علی(ع) درس آموخته بود. دوست داشت شهید شود.
رشیدی گفته است: آخرین کلمات، سفارشها و توصیههای او مثل همیشه در مورد ولایت فقیه بود. به همرزمان میگفت: «تا زندهاید با ولایت باشید.» من درسهای زیادی در زندگی شخصی خودم از شهید اسماعیلی آموختهام و حال بعد از گذشت سالهایی که از شهادتش میگذرد، خیلی حضور معنوی او را در زندگیام احساس میکنم و درسهایی را که از او آموختهام سرلوحهی زندگی خود قرار دادهام؛ مخصوصاً توجه ویژه به عبادت را. او در عین شجاعت و قاطعیت، با اینکه قبل و بعد از جنگ از فرماندهان بزرگ سپاه بود، بسیار متواضع بود و خصلت نیکوی از خودگذشتگی، ملکهی اخلاق و رفتارش بود.
صغری حیدری، همسر شهید عبدالرضا اسماعیلی میگوید: من خبر شهادت عبدالرضا را از 10 سال قبل میدانستم ولی آن را فراموش کرده بودم. در سال 65 خواب دیدم که در خانهی قدیمی عبدالرضا هستم؛ همان خانهای که در آن ازدواج کردیم و زندگی خود را در نهایت سادگی شروع کردیم و اولین فرزندمان به دنیا آمد. دیدم در همان اتاق لامپ بسیار بزرگ پر نوری روشن است. چراغ غیر عادی میدرخشید و بسیار پر نور بود. همه جا را مثل روز روشن کرده بود. پسرم حمزه در آغوشم بود که دیدم گلولهای از پنجره داخل آمد. نمیدانم از کجا شلیک شده بود ولی شیشهی پنجره را شکست و همانطور مستقیم به وسط لامپ خورد. گلولهی جنگی چراغ را شکست و آن را خاموش کرد. آن زمان تعبیر به این کردم که عبدالرضا را از دست خواهم داد و در جنگ شهید میشود. مدتی با ترس این خواب زندگی کردم. عبدالرضا زخم برمیداشت اما شهید نمیشد. جنگ که تمام شد خیال من هم راحت شد. عبدالرضا زنده ماند و من هم خواب را فراموش کردم. فکر میکردم تا صد سال زنده میماند. ولی وقتی بعد از 10 سال خواب تعبیر شد و او شهید شد، خواب به عینیترین شکل ممکن خودش را دوباره به یادم آورد. از مهران به خانه تلفن زدند و گفتند عبدالرضا در مأموریت در چنگوله تصادف کرده است و الان در بیمارستان مهران است. خواستم به مهران بروم ولی گفتند اعزامشان کردهاند. من و خواهرم کبری، با مادرشوهرش، رفتیم جلوی بیمارستان امام(ره) و منتظر ماندیم. هزاران تصویر و هزاران فکر از ذهنم میگذشت. آمبولانس که جلوی اورژانس رسید سریع دویدم و رفتم او را روی برانکار دیدم که سرش غرقه به خون است. رو به کبری کردم و گفتم: «اینکه عبدالرضاس.» دیگر نمیدانم چه شد و من بیهوش شدم. هیهاتی بود.
جوزعلی ملکی، از نخستین همرزمان شهید اسماعیلی در جبهه بازیدراز و گردان 501 مقداد، دربارهی تشییع جنازه بزرگ شهید اسماعیلی میگوید: روز تشییع جنازهی شهید اسماعیلی من حضور داشتم. آن روز جلوی بیمارستان امامخمینی(ره) غوغایی بود. همسر شهید اسماعیلی چادرش را به کمر بست و با وجود اندوه عمیقی که در چهرهاش بود، رفت زیر تابوت شهید. گفت: عبدالرضا برادر ندارد و من خودم زیر تابوتش را میگیرم. یکی از خواهرهای شهید شین میکرد. من کنار سردار «عظیمی» بودم که با شنیدن صدای مویه خواهر عبدالرضا گفت: با خصوصیاتی که شهید اسماعیلی داشت حتم دارم که این صدای یکی از خواهرهای اوست. بیشتر زحمات مراسم ختم و تشییع جنازهی عبدالرضا را یحیی عزیزپور متقبل شد و از همکاران، حمید الماسی به او کمک میکرد.
صغری حیدری میگوید: تشییع جنازهی بسیار بزرگی برگزار شد و امامجمعهی وقت روی پیکرش نماز خواند. چند خیابان بسته شده بود و جمعیت زیادی برای وداع با پیکرش آمده بودند. هر شب جلوی خانه مراسم برگزار میشد. در خیابان منتهی به استانداری ایلام، موکت و فرش پهن میکردند و برایش سینهزنی میکردند. از همهی نقاط ایران آمده بودند. سردار شهید «حسین همدانی» که در زمان جنگ از همرزمان عبدالرضا بود، برای تسلیت به خانهمان آمد و یک سکهی طلا به «عاطفه»ی شش ماههام داد. گروههای زیادی از تهران میآمدند. روزنامههای «اطلاعات» و «کیهان» خبرش را منتشر کردند. از دفتر مقام معظم رهبری هم فرستادهای برای تسلیت به خانه آمد. من اسامی را به طور مشخص یادم نیست چون درگیر کارها بودم و از لحاظ روحی بزرگترین ضربه به من وارد شده بود.
وی افزود: پس از شهادتش خیلی سختم بود و نمیتوانستم نبودنش را قبول کنم. زندگی ما پس از جنگ عوض شده بود و اصلاً گمان نمیکردم او رفتنی باشد. فکر میکردم تا صد سال زنده میماند. زندگی قشنگی را بعد از جنگ با هم شروع کرده بودیم. ولی با شهادتش دنیا برایم پایان گرفت و مزارش شده بود زیارتگاه من. اگر بیشتر نمیشد، هفتهای دو بار را حتماً به مزارش در صالحآباد میرفتم. همیشه آنجا بودم و خودم را با عبادت تسکین میدادم. دو بار تمام اعمال «مفاتیح الجنان» را انجام دادم و حالات روحانی خاصی را تجربه کردم. او آدم این دنیا نبود ولی میدانم که او هرگز ما را رها نکرده است و بارها معجزهی حضورش را در زندگی خود و دیگران دیدهام. رفتهرفته اما مثل مسافری که به خارج از کشور رفته باشد، تنها مشکلات عدم حضورش را قبول کردم. نه اینکه عادت کنی، چون هیچوقت این نبودن عادت نمیشود. مجبور میشوی با مشکلات کنار بیایی. اما این را میدانم که عبدالرضا هیچوقت ما را رها نکرد و تنهایمان نگذاشت و اگر بخواهم دربارهی کارهایی که او بعد از شهادتش برایمان کرده چیزی بگویم، باید کتابی جداگانه از آن تدوین شود.
مصاحبه و تنظیم: یاسر بابایی
نظر شما