...و آن شب زمین باردار بود به دنبال مکانی برای زایمان میگشت..کودکِ فرهادکشِ زلزله در بطن زمین بی تابی میکرد. او زمانی و مکانی را برای تولد جستجو میکرد.
یکبار بر مادر زمین لگد میزند و بار دوم در بیست ثانیه صدها نفر را به پایِ میلادِ خویش قربانی میکند تا خراب آبادِ سرپل ذهاب را دوباره بر خاک سیاه بنشاند.
نوزادِ زلزله پای بر گلوی مردمی نهاده بود که چله نشینِ صبورِ و سر به زیرِ سالهای تلخ و ابریِ رنج و مرارت و آوارگی و دربهدری بودند. و چهل وادی آوارگی و هجران را تجربه کرده بودند.
آنشب تمام آرزوها و امیدها در زیر تل هایی از خاک و سنگ و آهن به یغما رفته بود. و بازهم نخل تلخ و ساکت میگریست و نظاره گر دردی دیگر از این قوم.
این قوم حکایتِ بغضِ آسمان را از دهان میگ و میراژ شنیده و دیده و تجربه کرده بودند و از آسمان خمسه خمسه و خمپاره چون نقل و نبات بر سرشان باریده بود و جوانانش را به حجله ی خون فرستاده بود.
اما آنشب زمین دهان باز کرده بود تا فولادِ محله ی فولادی را آب کند و تا مُهرِ باطل برمهرِ دلِ مهربانِ و رنجورِ ساکنانِ مسکن مهر بزند و این حکایتِ درد،، سید ایرج و خانواده مرادبیگی هاو... راباخودبه نقطه ی پایان ببرد.
و حسین آقا فولادی نیز دق مرگ....
آنشب آوار بود و سنگینیِ سنگ و آهن بر سینه، تا آوارهای زمین قربانیان خویش را به کام زمین ببلعد. تا بطن همیشه گرسنه ی زمین دوباره از اجساد عزیزان پرشود...
فردای آن روز چون جغد بر ویرانه های شهر، دشت ذهاب و قلخانچک و قلعه شاهین و دیره و پاطاق و بشیوه مویه کردیم. گیس بریدیم و دل بریدیم و تا به امروز نیز این داغِ هجران التیام نیافته است..
سه سال گذشت..اما اگر سی سال آزِگار نیز بگذرد من زخمی ام. روح و جسمم خسته از رنج دوران..
زخم فراق بماند. زخم کوچ را نیز برآن بیفزایید. این شهر دیگر خالی از پنجاه سال پیش است. بهندرت کسی را میشناسی که خاطرات چهل سال پیش را برایت بازگو کند. بندرت مانده اند آنانکه زمزمه های یدالله. صدای ضرب خیری. و اذان عمو کریم و ذکر دارویش اهل حق وحلقه صوفیان مسجد اهل قادری را بیاد بیاورند..کسی دیگر نمیتواند صف جوانان رعنای به ردیف نشسته بر نرده ی پلِ وسط شهر را نام ببرد.
و اما امروز نیز دلمان مانند برج شکسته ایست که بر روی گُسلِ یاُس و نومیدی و دلمردگی بنیان شده است و نمیدانیم که چه روزی فرو خواهیم ریخت. نمیدانم!
و اما هنوز هم مهر ماندگار و حماسه ی حضور هموطنان را در کنار خود فراموش نکرده ایم. در خاطرمان و بر جانمان آنمهربانی ها نقش بسته است. از مسیولینی که بی مدعا کنارمان بودند و ماندند و هستند قدردانی میکنیم..هرچند بعضی از نامهربانی ها و کج رفتاریها و مسافرت های تبلیغی و زلزله گردی توریستی را نیز در بایگانی ذهن خویش ذخیره نموده ایم.. ختم میکنم به چند خط شعر از استاد سید علی صالحی:
"سلام..
حال همه ما خوب است.
ملالی نیست جز .گم شدنِ گاه بهگاهِ خیالی دور.
که مردم به آن شادمانیِ بی سَبب میگویند.
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می گذرم
که نه زانوی اهوی بی جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگار بی درمان!...
نه ریرا جان.
نامه ام باید کوتاه باشد.
ساده باشد
بی حرفی از ابهام وآینه.
از نو برایت مینویسم.....
حال همه ی ما خوب است.
اما تو باور مکن../ اماتوباور مکن.."
۲۱ آبانماه نود و نه
کرمانشاه
نظر شما