اردوگاه در خون / عبدالصاحب ناصری

سرویس ایلام - عقربه های ساعت از ۱۰صبح می گذشت. به ناگاه غرش چندین فروند هواپیما سکوت سرد اردوگاه را در هم ریخت. همزمان رادیو اعلام وضعیت قرمز کرد و گوینده از مردم می خواست که به جان پناه بروند، اما چادر که جان پناه و زمین فوتبال سنگر نبود!

هنوز کابوس آن روزگاران عسرت و آوارگی، دل و جان نوجوانی مرا بر شاخساران بیدِ اسیر تندر، به دار می آویزد،روزگارانی که خواب نوزادان در گهواره و آرامش هر بزرگ تری به صدای انفجار هول انگیز بمب و موشک آشفته می گشت! قریب۴۱ ماه ؛ دقیقاً ۱۲۴۳ روز از قصهٔ پر حادثه و غصهٔ آوارگی ما جنگ زدگان مهرانی می گذشت.

چادرهای خاکی اردوگاه کانون کارآموزی (شهید بهشتی) واقع در حاشیهٔ جنوب غربی شهر ایلام، محل اسکان صدها خانوار جنگ زده بود که زندگی را در تنگنای عسرت و مشقت می گذراندند! گاه عبور و مرور از میان انبوه خیمه های در هم تنیده به سختی صورت می پذیرفت، سقف خیمه ها آنقدر کوتاه بود که نَفَس را به تنگ می آورد و بر این تنگ نفسی، هجوم دلتنگی نیز آرام و قرار نداشت.

در سرمای سه شنبه ۲۵ بهمن ۶۲، چادرنشینان اردوگاه به امور روزمره مشغول بودند. آن روز عامل فروش اردوگاه، مرغ سهمیه ای آورده بود و زنان و مردان در صف های طولانی انتظار دریافت سهمیه شان می کشیدند. در زمین خاکی مجاور اردوگاه، جوانان و نوجوانان مشغول فوتبال بودند.

عقربه های ساعت از ۱۰صبح می گذشت. به ناگاه غرش چندین فروند هواپیما سکوت سرد اردوگاه را در هم ریخت. همزمان رادیو اعلام وضعیت قرمز کرد و گوینده از مردم می خواست که به جان پناه بروند، اما چادر که جان پناه و زمین فوتبال سنگر نبود!

هواپیماها در کسری از ثانیه به اردوگاه رسیدند و بمب های خوشه ای و راکت ها را رها کردند و خیمه ها را به رگبار مسلسل بستند.
محشری برپا شده بود، بارانِ بمب بود، بوی باروت و خون و سوختگی در هم پیچید!

راکت،به جنگ توپ و بازی بچه ها هم آمده بود. فوتبال رنگ خون گرفت و حشمت اولین گُلی بود که درون محوطهٔ جریمه و در آستانهٔ دروازه پرپر شد! ترکش بمب های خوشه ای، خوشه خوشه نوجوانان آواره را بر زمین ریخت!

خیمه ها شعله ور شدند و سکینه خانم و پنج - شش بچه اش در لهیب آن آتش، زنده زنده سوختند! مادرِ حبیب ملکوتی شد و فرهاد ملکی و دوست خوب و هم شاگردی عزیزم عبدالزهراء هیوری که درکلاس بر یک نیمکت می نشستیم و عزیزان دیگری درخون غلتیدند.

مادر محمدرضا، جنین ۹ ماهه اش را سقط کرد و محمدرضای ۸ ساله به همراه پدر و مادرش در جوار اردوگاه خاکش کردند! دکاندار اردوگاه که بچه ها چون جان دوستش داشتند و هیچ وقت به گاه داشتن و نداشتن پول، دست خالی از نزدش بر نمی گشتند با روی خونین با بچه های اردوگاه وداع ابدی کرد.

در دو نوبت حملهٔ هوایی، بیش از ۲۵ نفر شهید و ده ها تن زخمی شدند!

امسال در حالی سی و ششمین سال کشتار خونین آوارگان مهرانی اردوگاه کانون ( شهید بهشتی ) را پشت سر می گذاریم که هیچ تریبون و رسانه ای به آن نپرداخت، صفحه ای از تقویم سالنامه های این ملت به آن اختصاص نیافت و هیچ یادواره ای برای قربانیانش برگزار نگشت.

نمی دانم درجغرافیای ذهن و ضمیر آنان که به شایستگیِ نوع دوستی، نقشهٔ صبرا و شتیلا نقش ابدی بسته و هر سال بر فاجعهٔ کشتار آوارگانش مویه می سرایند و ندبه و نوحه می کنند،از کشتار آوارگان وطنی رد و اثری می توان یافت؟!

امیدوارم نشر این یادداشت در جان متولیان امور، گرمی آفریند و برای گرامیداشت ۲۵ بهمن در تاریخ دفاع مظلومانهٔ این ملت و در قالب روز "شهدای مهاجر" یا هر عنوان دیگری و ثبت ملی این روز، تدبیر لازم اندیشیده شود.

ما مأذون به سپردن اوراق مظلومیت این مردم به دستان توفان فراموشی نیستیم. یاد و خاطرهٔ شهدای مهاجر اردوگاه کانون در ۲۵ بهمن ۱۳۶۲ گرامی باد.

کد خبر 253966

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha