در این یادداشت آمده است: میدانم عاشق هستید؛ از آن عاشقهای گهربار؛ از آن عشقهایی که آخر عاشقی است؛ یعنی از آن عاشقهای سرفراز که کارشان از خوشآمدن، عادتکردن و دوستداشتن گذشته است و عشق، جانان است؛ لبخند ملیحش را دریغ نمیکند و با شرم بسیار میگوید: نه، اینطور نیست؛ شما لطف دارید! من میگویم: لطف!؟ شما خود خود عشق هستید؛ آن هم در روزگاری که متأسفانه حتی دست راست حاضر نیست دست چپ را بگیرد و وقتی میپرسم چرا؟ جواب میدهد: هر کسی کار خودش! میگویم: آخر یک دست صدا ندارد! جواب میدهد: راستش دست چپ، پرتپش و کرشمه است؛ چون ارتباط عمیقی با قلب دارد؛ کار قلب هم که فقط عاشقی است! من در گوش باد زمزمه میکنم: پس به همین دلیل است که راستها در همه عالم قویترند؛ چون قلب ندارند! با این همه دوباره میگویم: شما خود عشق هستید؛ مثل همه عاشقها؛ مثل همه پرستارها که در لحظههای بودن یا نبودن، همه عشق و شرف خدمت هستند؛ مثل خود شما که پرستار هستید؛ مثل همه خانمها و آقایان پرستار که سیب سرخ دماوند هستند... که نچیده میافتند در دست پرتمنایی که به سوی آنان دراز است؛ مثل قلپقلپ آبی که پیش از دهانگشودن در وسطهای کویر، مهیای نوشیدن هستند. پس لطفا شما خانمها و آقایان پرستار در روزگار کرونا! اجازه بدهید ما قربان شما برویم، چند پر گل پیش پایتان بریزیم تا همه گذرگاهها لبریز از عطر یاس و بنفشه شوند.
در حیاط، روی پلهها
فرش انداختهام
پای سالی که باید همین لحظه
از راه برسد
هزار سال پیش هم نام همه عاشقها پرستار بود. در سالهای دور و دیر سنندج که کوچهها خاکی، آسمان آبی و همه سبزهها سبز بودند و فقط پاییز پادشاه رنگها بود، آری در روزگاری که رستگاری در بردباری بود و بردباران یا معلم بودند یا پرستار، از قضای روزگار از آشنایان محجوب و محبوب ما یکی بهیار بود. نامش فریده بود و در دلبندی بیمثال به مادر و نیز بیمارانی که مراقبت او حالشان را آرام میکرد. از ازدواج بازماند، چون بر این باور بود که ازدواج، قاتل عشق است و او تا آخرین نفس، عاشق ماند. همان وقتها مادرم به من گفت به یاد داشته باش کسانی که به خاطر عشق زندگی میکنند، همیشه همسفر اندوهی نرم و آهسته هستند! پس فریده چنین بود که مثل آخر بهار ته چشمهایش همیشه شبنم بود و گلها او را دوست داشتند؛ حتی گل سر و گل سینه!
دختری آب میخورد
با کف دستش از چشمه
و ماه را
مهتاب را
قطره قطره مینوشد
همین نزدیکیهای امروز یعنی ته یکشنبه این هفته، یک هفته تمام شبوروزم مثل نبض ساعت در دست ساعتساز، در بیمارستان دچار اختلال بود؛ وقتی کیسه صفرای همسرم میل به کشتن گرفته بود در ساعت دوونیم نیمهشب. عجب شب بیمعرفتی بود؛ از آن شبانی که طاقت از دست میرود و کرونا پوزخند میزند؛ در یکی از آن شبهای دلواپسی که تن از خستگی باز مانده بود و نمیشد از هیچ فامیل و آشنایی خواست در جنگ نابرابر کرونا با مردمان مظلوم و معصوم، سر به بالین بیمارستان بگذارد. در چنین درماندگیای یکی از پرستاران کشیک صبح جاننثاری کرد و پذیرفت شب، همراه بیمار شود و من تا همیشهها سپاسگزار او هستم؛ او که جز حقوق حداقلی از مزیت یک عمل چندمیلیونی در یک روز و یا چند عمل در یک روز و چنددهمیلیون حق دستشستن محروم است؛ مثل نرجس خانعلیزاده پرستار ٢٥ساله بیمارستان میلاد لاهیجان که جانش را بخشید به چند بیمار کرونایی تا ثابت کند مسئولیت و شرافت مثل حقیقت هیچوقت غرق نمیشود؛ مثل ماهی قزلآلا در رودخانه زلال.
حالا و اکنون لابد در لاهیجان و در هزاروصدوچهلوهشت شهر ایران پیشانی کوچه یا خیابان و یا مکانی را مزیّن به نام نامی پرستار میکنند. این را فرزندان همه پرستاران میگویند؛ چون مشق شب آنها این است؛ چگونه روزگار همه درها را روی عاشقان صبور میگشاید؟
ما کنار لیوانی پر از بوی باغهای چای
چقدر گریستیم من و تو
در اتاق زیرشیروانی
به خاطر لاهیجان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* همه شعرها از بیژن نجدی
* این یادداشت روز پنج شنبه 15 اسفند ماه در روزنامه همشهری منتشر شده است.
نظر شما