روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره اتاقش به بیرون نگاه می کرد، ولی تنگی نفس اجازه نمیداد از این منظره لذت ببرد.با ورود من سلامی کرد و روی تختش نشست.
طبق معمول نگاهی به مانیتور انداختم، فشارش کمی بالا بود و ضربان قلبش انگار توانایی پمپ کردن این همه فشار را نداشت، تند تند نفس می کشید و گویی دلش نمی خواست قبول کند که کرونا گرفته است.
ریه هایش را گوش کردم، پراز آب شده بود و جایی برای هوا نمانده بود.گفت : دکتر شما نگران نیستی؟
گفتم : برای چی باید نگران باشم؟
گفت : آخه هرکسی می فهمه من کرونا دارم سمت من نمیاد ولی شماها همتون راحت رفتار می کنید.
گفتم : اونا که سمت شما نمیان ، حق دارند ولی ما وظیفه داریم ، اونا با این کارشون از شما مراقبت می کنند ما هم با این کار از شما محافظت می کنیم.
پرسیدم : شغلتون چیه ؟ چیکار میکنی؟ چندتا بچه دارین ؟
گفت : آشپز بیمارستانم ، سه تا پسر دارم یه دختر، همشون بزرگ شدند و درس می خونند، دخترم سال دوم پزشکیه. دکتر من ۵۳سالمه ، بجز یکم فشارخون دیگه مشکلی ندارم یعنی خوب می شم؟دلم گرفت، لحن صداش خیلی معصومانه بود.
گفتم شما سنی نداری، فشارتم که تحت کنترله ، نگران نباش، البته خودم خیلی نگران بودم چون صدای ریه هاش خوب نبود، ولی چی می تونستم بگم، وقتی یکی از وظایف ما آروم کردن واطمینان دادن به بیمار هست.
کمی مکث کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : دکتر به من گفته اند از دیشب تا حالا چیزی نخورم ، اشکال نداره یه چای بخورم، آخه خیلی دلم چای میخواد!
خیلی تصمیم سختی بود، اگر محدودیت پزشکی نبود، دلم میخواست خودم برایش لقمه بگیرم و برایش چای بریزم. گفتم : فقط یه چایی ، صبحانه نباید بخوری چون اگه بخوام اینتوبه کنم ممکنه آسپیره کنی.
با خوشحالی گفت: باشه دکتر. میدونستم بعد چای یه سیگار هم می کشه ولی چیزی نگفتم و از اتاق بیرون آمدم. به اتاق عمل رفتم ، یک ساعتی بیشتر نگذشته بود که کد ۹۹ اعلام شد.
با عجله خودم را به بخش داخلی رساندم ولی نمی دانم این چه دردیست که طوری جان انسان ها را می گیرد که گویی هزار سال است مرده اند. نگاهی به پرستارش انداختم.
گفت: خوب شد دکتر اجازه دادی چایشو بخوره، .... نمی دانی درون دلم چه بلواییست، فقط این را بگویم که چند وقتی است مثل همیشه دیگر دلم چای نمی خواهد.
نظر شما