در این یادداشت آمده است: میدانم حالتان بیقرار و بیفصل است، اغلب عبوس، بغضکرده اما بیبار و بارانید! حالتان در این ایام اغلب پاییز است، بیحوصلهتر از دیروز از کنار آینه میگذرید و خود را نگاه نمیکنید مبادا نشانی از شکل مضحک کرونا گوشه لبتان تبخال شده باشد! حتی گاهی سربه سر نفستان میگذارید و تکسرفهای نثار اتاق غمگین میکنید تا ببینید سینه، نسبتی با خسخس سینه کرونا دارد یا نه؟ خوشبختانه ملالی نیست بهجز دوری یاران!
در همین حال کسل و کشدار که هوا شکوفه، سفره مهیا و تندرستی غرق آغوش است کوچه اما دنبال کسی میگردد که قدم بگذارد بر سر تنهایی دیرپایی که حوصلهاش را سر برده است. کوچه چشمبهراه دوستان همیشگی است که از ترس بیماری ناشناخته خود را پنهان کردهاند. زبالهبرها هم از این خلوت و خاموشی کوچه صدایشان درآمده است و در اعتراض بلندبلند حرف میزنند تا ما یادمان بیاید آنان چگونه در مراوده ناخواسته با کرونا جان عزیزشان را بهخطر میاندازند تا مثلا من یادم بیاید آشنای حاضر این روزهای من فقط آنانند. پنجره را باز میکنم و بیاختیار، برایشان دست تکان میدهم، دست میزنم. هیچ همسایهای با من همدست نمیشود. زبالهبرها کارشان را میکنند و میروند. من میمانم و حسی غریب که درونم را تهی میکند. احساس بیوزنی میکنم. یادم باشد فردا که بازآمدند دوپاکت شیر و دوبسته ساقهطلایی پیشکش کنم به آنان که دوستان دیرین کوچه هستند و ما را بیشتر از خودمان دوست دارند.
امسال بهارم همه پاییز دگر بود
پاییز که خوبست غمانگیز دگر بود
در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندند
این غمزده را با همه پرهیز دگر بود
حق با شماست. اندوه بیپایان ابتدا مغز را از بین میبرد، یعنی افکار ما را مختل و بیمار میکند و سپس جسم را اندکاندک از پای درمیآورد. بنابراین در هر روزگار و ایامی، وقتی اسیر حصر و بند و ترسو لرز هستیم، اندوه انباشته، نگرانی، دغدغه و اضطراب بیپایان ما را چون گمشده در ظلمات درمانده میکند. با این همه، یادم نمیآید در هزار سال پیش سنندج که من نوجوان بودم تنهایی عمیق و دغدغه بیپایان طغیان کرده باشد. آن روزگاران دور و دیر درد یک همسایه رنج مردمان تمام کوچه بود چنان که عروسی مروارید دختر کاکابراهیم هفتشبانه روز اهل محل را به ضیافت ساز و دهل و رقص کردی هم میبرد. راست این است، آنوقتها روزگار ساده و نسبتی عمیق و معنیدار با طبیعت داشت. گوسفند و بز علف میچریدند و با آشغالخوری و دوپینگ بیگانه بودند، گلها طبیعی، عسل خالص، آسمان پاک و بیماری اگر بود، ساده بود مثلا عطسه در بهار و سرفه در زمستان و البته عاشقی کسب وکار همه مردم در تمام فصول بود که طعم بستنی نانی زعفرانی داشت.
آغوش درخت، خندهزار من و توست
ازجوش جوانه، بوسه بار من وتوست
وقتی به بهار عشق برمیگردیم
دوقلب درشت، یادگار من وتوست
حالا و این روزها که ما مردمان مظلوم و معصوم مثلاً زندگی عادی را از سر گرفتهایم، جمعی از ما بهناچار در اتوبوس و مترو، بازار وراسته میوه فروشها و... سینهبهسینه میشویم و به عادت دیرین دوستانی را در آغوش میگیریم، چون آنان را دوستداشتنیتر از همیشه میبینیم، از بس که دلمان برایشان تنگ شده است نکته اما این است گاه ترسی پنهان به ما نهیب میزند که بیا و از آغوش گرفتن صرفنظر کن، اصلا بوسیدن روی ماهشان را فراموش کن! همینجاست که اندوهی سنگین حالمان را مکدر میکند. پس این لبها و گونههای گلی اگر برای بوسیدن نیست، به چه دردی میخورند، یعنی فقط لببهلب لیوان شویم و شربت بهلیمو سربکشیم! این آغوش اگر برای بغل کردن یار نیست یعنی برویم درخت بید دربرگیریم و مجنون شویم!آیا دیگر امیدی به در آغوش گرفتن شما نیست؟ پاره ابری برسینه آسمان نوشته است تا وقتی که عشق به زیستن و مهرورزی دارید حتماً ثمری هست یعنی امید همیشه پاینده است، مثل تمام پیلهها که امیدوارانه پروانه میشوند مثل همه دلتپشها که دلبند میشوند مثل آقای سیب که به خانم سیب میگفت:«دنیا دیگر دو روز نیست، یک روز است. اخماتو باز کن نازنین!» پس من بروم کتاب بردارم. شعر برای کسی بخوانم که خبر ندارد فردا عاشق میشود حتی اگر کرونا سر سازگاری با زندگی نداشته باشد.
ای دل دوست که ظرفیت دریا داری
تو، به اندازه تنهایی من، جا داری
میشود از ستم ثانیهها درتوگریخت
غفلت قله، فراموشی صحرا داری
*********************************************************************
* همه شعرها از زندهیاد شیون فومنی
* این یادداشت روز پنج شنبه 4 اردیبهشت ماه در روزنامه همشهری منتشر شده است.
نظر شما