به گزارش خبرگزاری کردپرس، احسان محمدی در این یادداشت می نویسد:
خبر داشتم که با یک بیماری سمج دست به گریبان است، چند باری هم تلفنی حرف زدیم، اهل شکوه و شکایت نبود. دستکم با من. دوستش داشتیم، یکی از کسانی بود که خودش خبر ندارد چند صد بار فایلهای صوتی که برایم میفرستاد را گوش میدادم. هر بار هم میگفتم: «استاد! اینا رو تو یه استودیو ضبط کن حیفه!» و نکرد!
هیچوقت به خودم اجازه ندادم «کیومرث» صدایش کنم، برای من استاد بود و آقای مرادی. درست مثل همان روزگار دبیرستان که شعرهای او و عبدالحسین رحمتی در مجلهها چاپ میشد و ما با دیدن اسم «دهلران» ذوق میکردیم، مثل وقتی که تلویزیون اعلام میکرد: «گرمترین شهر ایران؛ دهلران!»
هنوز هم دهلران گرمترین شهر ایران است اما دیگر کیومرث مرادی ندارد. قصد مویه و ناله ندارم، حالمان بد است از بس عزا سرمان ریخته اما حتی من که فکر میکردم مقابل شنیدن خبرهای تلخ دیگر رویینتن شدهام هم صبح با شنیدن خبر زانویم سست شد.
آخ کیومرث... دانشآموز شهرک رنج! حق با تو بود که گفتی: «ما تمام کودکیهامان شهیدند»!
آخرین بار همدیگر را در اداره ارشاد دهلران دیدیم، ساختمانی بزرگ جایی دورتر از شهر. با آقای رحمتی نشستیم به چای خوردن، حرف زدن از فوتبال، از هنر، از آینده ایران .... مثل همیشه محجوب، ماخوذ به حیا.
نیما یوشیج میگفت: «یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ...»، رفتن بعضی نفرات من را ولی خاموش میکند، مثل چراغی که نفتش ته کشیده و به پت پت میافتد، مگر آدم چقدر جان دارد که هی رنج را به رنج گره بزند، فقدان را به فقدان و آه بکشد.
کیومرث مرادی، شاعر لطیف طبعی که خیلی حوصله چاپ کردن آثارش را نداشت، مسئول اداره ارشاد که همیشه حرص و جوش کولر و مینیبوس و بودجه گروههای هنری را میخورد، مردی که صدها بار شعرهای کُردیاش را گوش دادهام و سیر نمیشوم، رفت... به همین سادگی. با همان لبخند، همان چشمهایی که تهشان یک اندوه قدیمی و ایلیاتی بود. رفت و هزاران واژه ناب و شعر نسروده را با خودش بُرد. کجا؟
وتِم و کو؟ وت و هر جایی که خوم چِم
خوم یتمه خومیش و پای خوم چِم
در شعرهایش چندین بار خودش را «پروشه تَش/جرقه آتش» خطاب کرده بود، نمیدانم عامدانه بود یا شعلهای زیر پوستش لهیب میکشید، اما آتشی بود که بعید است کسی را سوزانده باشد جز خودش را.
«پروشه تش» آراماش گرفت. میدانم که «هرگز نمیرد آنکه زنده شد دلش به عشق..» و کیومرث یکی از عاشقترین آدمهای شهر آفتاب زده دهلران بود، اما قلب آدم تیر میکشد وقتی یادمان بیاید که شهر دیگر کیومرث را ندارد. حیف از آن همه ذوق، از آن همه لطافت، از آن مهربانی زلال.
روحت شاد کیومرث. حالا دیگر رویم میشود به اسم کوچک صدایت کنم، درست مثل وقتی که این شعر را با بغض خواندی: «ایچه که یای، یای و رکو، برفهکو/ نقره و سرون و سکه طایفو ....».
سلام ما را به خدا برسان و بگو «زمین که لطف ندارد، از آسمان چه خبر؟»
نظر شما