کردپرس - "قلب بابا" یکی از زیباترین واژه هایی بود که من به کرات از زبان او می شنیدم .فرزندانش را قلب بابا صدا میزد .پسر بزرگتر حمید نام داشت و کوچکتر محمد. آرزوهایی که برای فرزندان و آینده آنها در ذهن، ساخته و پرداخته میکرد بی حد و حصر بود . وقتی پدری با این رابطه عمیق عاطفی فرزندان خود را نه یکبار و نه دوبار، که مدام مورد خطاب قرار دهد محبت و مهربانی برخواسته از پاکی و صفای درون خود را نشان می دهد. واژه قلب بابا سرشار از احساسات عمیق پدرانهایست که حکایت از تکیه گاه و امنیت دارد. این واژه تنها در چرخش زبان و بازی با کلمات ادا نمیشد ، تلاش برای رسیدن قلبهای بابا به آرزوهایشان مدام و همیشگی بود.
دو سال پیش دریافت مدرک پرواز با هواپیمای تک نفره فرزندانش را جشن گرفت. جشنی خانوادگی با حضور همسر و فرزندان و مادر بزرگ و پدر بزرگ خانواده که من افتخار این را داشتم که شادی آنها را به تصویر بکشم. همه شاد بودند و پدر از اولین پرواز موفقیت آمیز فرزندان در پوست خود نمی گنجید. از سربلندی فرزندانش غرور زاید الوصفی داشت. در چشمان آبی او در آن لحظه آسمان زلالی را می دیدم که مملو از غرور پدرانه بود . احساس رضایت و ترکیب شادی و افتخار در چشمانش موج می زد. پدری را میدیدم که به خود میبالید و از اینکه فرزندانش به هدفی بزرگ نایل آمده و اولین چالش خود را با موفقیت پشت سر نهادهاند، سر از پا نمیشناخت. امید به آینده ای روشن برای فرزندان ورد زبان بانیان آن جشن و محفل خانوادگی بود.
قلب های بابا به نوبت در آغوش والدین خود بوسه باران میشدند و اشک های توام با لبخند مادر هنگام بوسیدن فرزندان هیچ پایانی نداشت... کسی چه میدانست که دو سال دیگر پرواز به سقوط می انجامد، سقوطی ویرانگر که حتی مادر دیگر فرصت اشک ریختن برای فرزندان نازنین خود را نداشته باشد. براستی باورش سخت است. چگونه پدری چنین مهربان، دست به انجام چنین کار دهشتناکی بزند. چگونه خالق واژه زیبای قلب بابا، اینگونه قلب همسر، فرزندان و خود را از طپش باز میدارد. من نمی توانم این را باور کنم.
"یوسف" تنها برای قلب های خودش مهربان نبود. از میان کسانی که با او در ارتباط بودند - چه ارتباط کاری چه خویشاوندی و چه اجتماعی - کمتر کسی را سراغ دارم که مورد لطف و محبت او قرار نگرفته باشد. رفتارهای اجتماعی او زبانزد خاص و عام بود و امید به زندگی در او موج میزد و همچنان امیدوارانه به تلاش برای زندگی بهتر ادامه میداد و هیچگاه شاهد این نبودم که خم به ابرو بیاورد و خود را از پیش بازنده ببیند. هر چند که از بیماری کلیوی و نارسایی کلیه رنج میبرد اما شور زندگی در او واقعی بود. چند سالی بود که این مشکل را با خود همراه داشت اما همچنان با روحیه بود و سرشار از انرژی .او هیچگاه در برابر نارساییها تسلیم نمیشد و به قول خودش این چیزی نبود که او را از پای در آورد.
سال گذشته که برای انجام آزمایشات کلیه به تهران آمد شخصی را پیدا کرده بود که یکی از کلیه هایش را به او بدهد. در نیمه های راه آن شخص بد قولی کرد و منصرف شد. این بد قولی خللی در عزم و اراده یوسف ایجاد نکرد و حتی مبلغی که بعنوان پول پیش، پرداخت کرده بود را بخشید و اعتقادش بر این بود کسی که برای تامین مخارج زندگی حاضر به فروش کلیه باشد، به آن پول نیاز دارد. تلاش های بی وقفه او نتیجه داد و سرانجام سال گذشته پیوند موفقیت آمیز کلیه را انجام داد و به قولی، زندگی دوباره به او لبخند زد... اما افسوس و صد افسوس که این لبخند، عمرش کوتاه بود. کوتاه تر از آنچه تصورش را بکنیم. خبری ناگوار به سرعت برق و باد تمام شهر را در بر گرفت. معدود کسی باورش میشد و میشود که آن مهربان پدر، این اقدام را انجام داده باشد.(پدری همسر و دو فرزندش را به قتل رساند و خودش را نیز کشت) شنیدن خبر خودکشی ، دگر کشی ، تصادف ، مرگ پشت سر مرگ و... به امری عادی و بدیهی تبدیل شده است و دیگر دل مردم را چندان به درد نمی آورد. اما این خبر هولناک از جنس دیگر بود و همه را در بهت و حیرت فرو برد. شور بختانه اینکه هیچ کس در آن لحظه دردناک حضور نداشته است که مداخله کند یا روایتی مستند از چگونگی وقوع حادثه تعریف نماید...
هر چه هست حدس و گمان است و بعضا قضاوت های بدور از واقعیت که نه تنها دردی را دوا نمی کند، بلکه نمکی است بر زخم جامعه و ما را به بیراهه میبرد و از پرداختن به ریشه اصلی این ماجرا و ماجراهای مشابه باز میدارد. متاسفانه ما در جامعه ای زندگی میکنیم که میزان آسیب های اجتماعی به مراتب بیشتر از آرامش های اجتماعی ست و کمتر کسی پیدا میشود که تحت تاثیر عمیق و گستردهی این آسیبها قرار نگیرد .قضاوت های بی پشتوانه و بیاساس، خود یک آسیب جدی است که بر کشف حقیقت و چگونگی دیگر آسیبها سر پوش میگذارد. حجم اتفاقات ناگوار و مصیبت زا در استان و کشور ما کم نیست و روند رو به رشد این آسیبها، خود گواه محکمی است بر اینکه هیچ عزم راسخی برای کاستن آنها وجود ندارد .چه بخواهیم و چه نخواهیم سایه شوم بختک بر سر ما آوارشده است و هر لحظه و هر ساعت به شیوه خاص خود قربانی میگیرد. این حادثه نه اولین است و نه آخرین. اگر گذری به قبرستان شهر داشته باشیم، با انبوهی از مزارهای انسانهای ناکامی مواجه میشویم که غریبانه میهمان خاک شده اند. انسانهایی که در آغاز شکفتن پر پر شده اند . به چرایی ماجرا فکر کنیم و اینکه چرا حق و بهره ما از زندگی مرگ است. مرگی ناخواسته و غیر طبیعی که برایمان عادی شده است. این بختک شوم مرگ آور، شتری است که درب هر خانه ای می خوابد. برای رهایی از آن میبایست به رسالت اجتماعی خود نظر کنیم وبی تفاوت نباشیم. بی تفاوتی کاهش همبستگی اجتماعی را بدنبال دارد و کاهش همبستگی مساویست با ماندگاری بختک خانمان سوز. چاره ای نداریم جز اینکه فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.
نظر شما