«مغزهای کوچک زنگ زده»/ فریدون محمدزاده

سرویس آذربایجان غربی- فریدون محمدزاده در 10 روایت کوتاه داستانی، چهره کرونا در تجمعات و در میان مردم را به تصویر می کشد و می نویسد: با این اوضاع و با این مغزها اندر احوال شهر، روزگار خوشی متصورم نیست.

روایت اول

صندلیهایی را که برای ایجاد فاصله اجتماعی گذاشته ایم کنار میزند با حالت طلبکارانه وارد اتاق می شود و تا بیخ گلویمان نزدیک می شود که سوالی بپرسد و وقتی می گوییم: عزیز جان آن صندلی ها برای این گذاشته شده که وارد اتاق نشوی اگر کاری داری از همان جا بگو برایت انجام می دهیم. این فاصله برای سلامتی هم شماست هم ما.

او در حالی که دستهایش را به کمر زده و ابروهایش را یکی بالا یکی پایین انداخته، می گوید: بابا شما دیگه دارید خیلی سخت می گیرید.

روایت دوم

توی بانک نوبتت شده و پشت پیشخوانی. ناگهان متوجه می شویی یک صورت نزدیک گوشت است. سر را که می چرخانی با یک نادوست دماغ به دماغ می شویی.

میگویی:عزیز برادر یک مقدار فاصله بگیر. الان نوبت بنده است شماره می خوانند وقتی نوبتتان شد بیایید جلو. او در حالی که چشمهایش را از حدقه در آورده؛ میگوید: من که نمیخوام نوبت تو را بگیرم؛ وایسادم!

روایت سوم

جلو عابر بانک داری کارت را انجام می دهی. یک کله سمت راست و یک کله سمت چپ سرت به فاصله دو سانتیمتر معلق است.

می گویی: آقایون اجازه بدین کارم تموم بشه. بعد دستگاه در خدمت شماست. دو کله به هم نگاه عجیبی میاندازند و یک صدا می گویند: چیه بابا نمی خوریمت که!

روایت چهارم

در خیابان نگهت داشته، روبرویت به فاصله نیم سانتیمتر ایستاده است. ماسک ندارد و حرف می زند از مردمی می گوید که بی فرهنگ هستند و موارد بهداشتی را رعایت نمی کنند.

از جهان اول می گوید که اتوپیاست و از جهان سوم که مظهر جهل است بعد بناگاه عطسه ای می کند که نه تنها آب دهان و بینی که آب معده و اثنا عشرش را به سر و رویت می پاشد و بعد با صدای ملیحی می گوید: صبر و خیر باشد.

وقتی می گویی مرد حسابی چرا جلو دهنت را نمی گیری؟ با قیافه ای متعجبی می گوید: من که گفتم خیر باشد!

روایت پنجم

توی تاکسی هستی. طرف در حالی که از وضع وخیم بیماری می گوید و نظرات کارشناسانه خود را به رخ می کشد و از مراقبت و مواظبت می گوید و از زمین و زمان که مراعات نمی کنند و ابله هستند و می گوید و می گوید و بیانیه صادر می کند در حالی است که خودش هیچ پروتکلی را رعایت نکرده است و وقتی میگویی: پس خودت چرا ماسک نداری. با لبخند ملایم و قیافه ی حق به جانبی می گوید: خیالت تخت همه گرفته اند.

روایت ششم

دستهایش را تا آرنج داخل کیسه تخمه کرده و حتی بقایای آب دهانش روی چند تا از تخمه ها مانده است؛ تعارف می کند: بفرما تخمه! می گویی: میل ندارم.

می گوید: تعارف نکن بخور. می گویی: تعارف نمی کنم میل ندارم.

می گوید: می دانم تعارف می کنی حتما باید بخوری. می گویی: تخمه برایم مضر است.

می گوید: چند تا دونه تخمه چیه که ضرر داشته باشه. می گویی: دکتر گفته تخمه نخور. می گوید: دکترا که چیزی حالیشون نیست.

روایت هفتم

کارد تیز و بزرگش را با قساوت بلند می کند تا شکم هندوانه بیچاره را بدرد. می گویی: نبر! می گوید: به شرط چاقوست. می گویی: ممنونم همین که خودت می گویی هندونهش خوبه واسه من کافیه.

می گوید: حتما باید ببینی. می گویی: نمیخواد حرف شما واسه من سنده. می گوید: نمیشه حتما باید ببرم. می گویی: نبر آقا! نبر برادر من!

می گوید: به جان عزیزت اگه نبرم

می گویی: بابا بهداشتی نیست! می گوید: چی؟ بهداشتی نیست؟ من این چاقو رو روزی ده بار با آب می شورم. می گویی: کدام آب؟ می گوید: همین آب جوب.

روایت هشتم

مجلس ترحیم است. برگزار کردنش نادرست است؛ بماند. رفتنش ناجور است؛ بماند. با خودت می گویی حالا میروم دم در، از دور و با فاصله یک تسلیت می گویم و می آیم.

داخل خانه غلغله است. یک بمب باالقوه و خطرناک. جلو در و با فاصله ایستادهای. می گویی: تسلیت عرض می کنم انشالله غم آخرتان باشد هر چی خاک اون مرحومه بقایای عمر شما باشه.

بهشت برین جایش باشد. خدا صبر بده. می گوید: خدا خیرتان بدهد خدا اموات شما را قرین رحمت کند. حالا بفرمایید دم در بده یه چایی در خدمت باشیم.

می گویی: نه ممنونم. دیگه مزاحم نمیشم. می گوید: چه حرفیه بیا تو. می گویی: نه دیگه باید برم. می گوید: به خدا اگه اجازه بدم و در حالی که بازویت را محکم چسبیده با فشار تو را به داخل هول می دهد و تو پاهایت را محکم به زمین قفل کردهای که نروی داخل اما زورت به زورش نمی رسد و عاقبت تسلیم می شویی.

روایت نهم

عروسی است. برگزاری مراسم اشتباه است بماند. رفتنش نادرست است بماند. با خودت می گویی: میروم دم در یک تبریکی می گویم و می آیم و تمام. جمعیت زیادی هم تو کوچه هم توی خانه هستند.

یک خطر صد در صدی و کشنده. تا می بیننت دو طرف بازویت را گرفته و با زور و فشار می برنت داخل. میگویی: کار دارم باید برم.

میگویند: مگه می زاریم. فایده ای ندارد. هم باید بروی داخل، هم بخوری و هم بنوشی و هم در فضای بسته، ساعتها نفس به نفس باشی. مرگ چند نفر قطعی است.

روایت دهم

می گویند: روی خط قرمزیم. می گویند: وضعیت بحرانی است.

می گویند: در وضعیت هشداریم. می گویند: هر روز ابتلا، هر روز مرگ.

می گویم: با این مغزهای کوچک زنگ زده چه کنم. می گویند: باید مراقب باشیم. باید مواظب باشیم.

می گویم: با این اوضاع و با این مغزها اندر احوال شهر، روزگار خوشی متصورم نیست.

"عنوان برگرفته از فیلمی به همین نام از هومن سیدی"

کد خبر 303627

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha