با چه زبانی بدرقه تان کنیم عاشقان  تنهای جنگل/ منصور اولی

« سه نفر از فعالان محیط زیست که داوطلبانه برای خاموش کردن آتش جنگل های بوزین و مره خیل از توابع پاوه رفته بودند، جان باختند» این اصل خبر است، بهت آور و مهیب. همچون آواری در شب یکشنبه 8 تیر ماه بر سرمان فرود آمد. شاید آنقدر اشک برای آقای خندانی و رفقایش در پاوه در این شب غمبار ریخته باشد که برای خاموش کردن آن آتش لعنتی کافی است اما چه سود آنها رفتند.

حالا ما مانده ایم و غم بدرقه سه مرد عاشق، سه مردِ مرد. سه جوان از دیار کرمانشاه. سه نگهبان تنهایی جنگل های بی دفاع زاگرس. چگونه بدرقه شان کنیم با کدام چشم اشک بریزیم و با کدامش خون. «سیروان» که آنجا بود چگونه نایستاد یه دم تا خنک کند دل آتش گرفته تان را.

*****امشب همه غم های عالم را خبر کن !

بنشین و با من گریه سر کن،

گریه سر کن !

ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین !

ای چون دل من، ای خموش گریه آگین !

آری امشب همه درختان جنگل های زاگرس سوگوار شمایند ای مهربانان عالم. ای عاشقان بلوط و گیاه و کبک و گنجشک. بعد از شما چگونه به عالم بگوییم «هنگام خطاب به گل سوسن می گفتید شما» اگر امروز سکوتی باشد، «سکوت جنگل» است در غم شما. ای عاشقان زیبایی و زندگی.

سبزی برگ های نارون و جان سختی بلوط در برابر بزرگ مردی شما و لطافت روحتان به شوخی می ماند. دیدید همه پاوه امشب به خیابان ها آمدند برای بدرقه تان. اما چگونه بدرقه تان کنیم از سبز اندیشان هستی. فردا که آفتا در آمد و جنگل سوخته برایش تعریف کرد سه مرد را امشب از جهان گرفته است، چگونه بتابد هنوز. تاب دارد آفتاب مگر شما را در خاک ببیند؟

ای جنگل، ای داد !

از آشیانت بوی خون می آورد باد !

بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است !

آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟

ای جنگل، ای شب!

ای بی ستاره!

خورشید تاریک !

اشک سیاه کهکشانهای گسسته!

آیینه ی دیرینه ی زنگار بسته!

دیدی چراغی را که در چشمت شکستند؟

این باد خون آلود چیست که هر سال کردستان را عزا دار می کند؟ این شومی از کجا آمده است بر سر ما و بلوط ها و کبک ها و سارهایمان. شما رفتید، با همان لب های خندان و همان سبزی بی پایان تان. درخت می شوید و جنگل و سایه ای برای ما. اما دلمان وا مانده مان را چه کنیم. سوخته است از بس دیگر تاب ندارد حتی نور مهتاب را.

ای جنگل، ای غم!

چنگ هزار آوای باران های ماتم !

در سایه افکندِ کدامین ناربُن ریخت

خون از گلوی مرغ عاشق ؟

مرغی که می خواند

مرغی که با آوازش از کنج قفس پرواز می کرد،

مرغی که می خواست

پرواز باشد

ای جنگل، ای حیف!

همسایه ی شبهای تلخ نامرادی!

در آستان سبز فروردین، دریغا

آن غنچه های سرخ را بر باد دادی!

ای جنگل، ای پیوسته پاییز!

ای آتش خیس!

ای سرخ و زرد، ای شعله ی سرد!

ای در گلوی ابر و مِه فریادِ خورشید!

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟

ای جنگل، ای در خود نشسته!

پیچیده با خاموشی سبز،

خوابیده با رؤیای رنگین بهار نغمه پرداز،

زین پیله، کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟

ای جنگل، ای همراز کوچک خان سردار!

هم عهد سرهای بریده!

پُر کرده دامن

از میوه های کال چیده!

کی می نشیند دُردِ شیرینِ رسیدن

در شیرِ پستان های سبزت؟

ای جنگل، ای خشم!

بالنده ی افتاده، آزاد زمین گیر !

خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها .

ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی است.

اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد،

دمادم.

*** شعر «مرثیه جنگل» / هوشنگ ابتهاج

کد خبر 304234

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha