به گزارش خبرنگار کردپرس، این بار قضیه کمی متفاوت است. یک سال و نیم شد و درست وقتی می خواستی پای در عرصه زندگی بگذاری، سنگی بزرگ سد راهت شد. مانده بودی در دوراهی... عشق و یا؟!!!!
تلفن همراهت زنگ می خورد. مادر هیجان زده می پرسد چه می کنید؟ مراسم می گیرید یا نه؟ مانده ای چه جواب بدهی... از یک طرف آرزوهای بسیاری در سر داری و از یک طرف روزهای نامعلومی که پیش رو است... همه مانعی شده اند برای اینکه نتوانی راحت تصمیم بگیری...
وسط پیاده رو خیابان شریعتی ورودی کوچه مسجد جامع هاج و واج ایستاده ای. به هیاهوی بازار و مردمان بی خیال از هشدار و خطر نگاه می کنی. جواب مادر را با یک «نمی دونم فعلاً... معلوم نیست.» می دهی. از نگاه های خیره عابران پیاده به جلو دکه روزنامه فروشی می رسی و تیترهای درشت روزنامه های مختلف را که می بینی دچار دلهره عجیبی می شوی. دلهره ای از واماندگی...
راهت را می گیری و در گذر از پیاده روی شلوغ زیر عینک آفتابی و ماسک زده شده آن قدر صورتت محو شده که رنگ رخسارت خبر از سر درون نمی دهد.
فکرت همچنان درگیر است که از جلوی گل فروشی رد می شوی. می خواهی خودت را به بی تفاوتی بزنی ولی مگر می شود چشمک زدن دسته گل های سفارشی آماده را بی خیال شد! کمی جلوی فروشگاه گل فروشی مکث می کنی و همین جاست که ذهن ات غوطه ور در رؤیا می شود. «کاش زودتر اقدام کرده بودیم. کاش...»
به کاش کاش گفتن ذهن ات می پیچد که فروشنده گل فروشی صدایت می کند. «خانم... ببخشید امری دارید در خدمتم؟!»... لبخندی تصنعی می زنی و انگار که فروشنده از پشت ماسک سفید حال لبخندت را می فهمد... بدون هیچ حرفی راهی می شوی.
در مسیر هرچند شوکه ای از هجوم جمعیت در بازار؛ بساط دستفروشان را نگاه کرده و در گرمای تابستان پشت چهره کاملاً محوت حرص می خوری که چرا حالا؟! الآن وقتش بود؟! یک سال و نیم صبوری بس نیست خدایا؟!
حرص خوردنت دارد بیشتر می شود که در هیاهوی بازار دستفروشان خیابان شریعتی حواست گم می شود. «خانم... آقا ماسک استاندارد دارم ارزون تر از هه جا... خانم میوه تابستونی اعلا نمی خوای... میوه درجه یک... و ...»
آرام آرام پیاده رو را می روی و لابلای رفت و آمدهای مردمی که بیشتر برای دیدن و گشت و گذار آمده اند تا خرید... مدام باید این طرف و آن طرف شوی تا بتوانی فاصله موردنیاز را رعایت کنی... فاصله ای به نام اجتماعی!
خورشید بدجوری تیزی اش را به روی چهره شهر کشانیده طوری که حتی سایبان ها هم داغ از اشعه آفتاب سوزان تابستان بخار کرده اند...
سرگردانی و ...
قرار بود فررودین مراسم را بگیرید اما به خاطر شرایطی که به وجود آمد آن را عقب انداختید. می گفتند تا خرداد ماه این وضعیت ادامه دارد و بعد آن به مرور کاهش می یابد. زیر ماسک با خودت حرف می زنی. «تمام می شود... کاهش می یابد... کو؟ چی شد پس؟! نه تمام شد و نه کم...» در نهایت با حرص خوردن خودت را به خانه می رسانی.
هنوز فکرت درگیر است که با صدای «نجمه» یکی از همسایه ها به خودت می آیی. مثل همیشه گله می کند از رعایت نکردن موارد بهداشتی توسط همسایه ها و مغازه داران. حوصله ماندن و شنیدن صحبت های اعتراضی اش را نداری... با گفتن «چیکار میشه کرد» وارد خانه می شوی.
هنوز کلید را در قفل در نچرخانده ای که مادر جلویت را می گیرد. «چی شد بالأخره؟ تصمیمتون به کجا رسید؟»... کلافه ای و نمی خواهی سؤال پیچ شوی. مانده ای جوابش را چه بدهی که گوشی ات زنگ می خورد. تماس از طرف کسی است که پا به پای تو صبر کرده تا روز باهم بودن برسد. «من این مدت خیلی فکر کردم. ولی هر بار به در بسته خوردم. موندم چه کنیم. مراسم بگیریم یه دردسر داره و نگیریم یه درسر... تو بگو چه کنیم؟»
تو هم مانده ای چه کنی. همان طور گوشی به دست مادر را بی جواب می گذاری. به سمت اتاقت پله ها را دوتا یکی کرده کنار پنجره اتاقت که به حیاط می خورد، می نشینی... «الو... چرا جواب نمیدی؟!»
چه جوابی باید بدهی؟ «چی بگم... از یه طرف دلم میگه روزهای زندگی تکرار نمیشن و نمی خوام اول زندگیمون رو بدون رسم و رسوم همیشگی شروع کنیم و از طرفی هم منطق یه چیز دیگه میگه که نمی ارزه سلامتی رو فدای روزهای تکرار نشدنی بکنیم...»
آشفتگی و...
تلفن را قطع که می کنی باز صدای مادر را می شنوی که از پایین صدایت می زند. «حالا بیا یه چیزی بخور. خستگیت در بره بعد یه کاری می کنیم.»
مشغول جمع و جور کردن اتاقت هستی که این بار مادر بلندتر صدا می زند. به ناچار با قیافه ای درهم پایین می روی. مادر داخل آشپزخانه در حال ریختن یخ داخل آب میوه است. «بیا مادر بخور بذار حالت جا بیاد.»
هنوز مشوشی. به یخ های آب میوه نگاه می کنی. «اگه مراسم بگیریم و اتفاقی افتاد چی؟!» این جمله را آهسته و زیرلبی می گویی طوری که مادر می گوید «متوجه نشدم چی گفتی؟!»
نگاهی به مادر و نگاهی به ساعت می اندازی. انگار عقربه ها سر جنگ دارند که با سرعت باورنکردنی می گذرند. یخ های داخل آب میوه بالا و پایین می شوند درست مثل احساست... حالا سایه سنگین عشق کم بود که باید زیر نگاه های سنگین مادر هم جوابی را بدهی وگرنه کوتاه نمی آید.
جرعه ای از آب میوه را می خوری و به سمت تلویزیون می روی. مادر فقط نگاه می کند و سکوت تو را تاب نمی آورد. «چی شدی؟ نمی خوای حرف بزنی؟!»
«حرف!!! چه حرفی؟» باز هم زیرلبی می گویی. تلویزیون را روشن می کنی. ساعت 14 شده و احتمالاً اخبار تشویش درونی ات را بیشتر می کند. «روند افزایشی مبتلایان به کرونا همچنان ادامه دارد.» همین کافی است تا روضه خوانی مادر شروع شود. «هی هی... با این وضعیت، مردم دیگه نباید به حالت عادی برگردن... خدایا این چه بلایی بود اومد سراغمون؟!»
«حالت عادی؟!» این را می گویی و آشفته به اتاقت می روی. گوشی ات را بر می داری و شماره تلفن را می گیری.
منطق و...
تصمیمتان را گرفته اید. مهر قطعی را بر اجرایی کردن تصمیم زدی. لبخند کوچکی گوشه لبت جا خوش می کند. همچنان تلفن به دست صحبت می کنی. گویی تریبون خاصی دستت افتاده و حاضر نیستی ترکش کنی. «مراسم رو می گیریم. ولی نه اون طوری که باید.»
این جمله را می گویی و با فکر آینده به استقبال عروسی می روید. فرصت برای خانه ماندن نیست. آماده رفتن به بازار هستی. برای اجرای تصمیمی که داری باید عجله کنی. مادر خیره به تلویزیون در فکر فرو رفته. «مادر من دارم میرم بیرون کار دارم تا شب بر نمی گردم. چیزی نمی خوای بیارم؟» با این گفته انگار مادر از خواب پریده باشد وحشت زده می پرسد «چی شد یهو؟! کجا می خوای بری؟ تو تازه برگشتی؟»
جوابی نمی دهی. یعنی نمی خواهی چیزی بگویی مبادا راه پشیمانی را جلو رویت بگذارد. «خب یه کاری پیش اومده باید برم. نگران نباش.»
عشق در مرز کرونا...
ساعت 18 عصر است و سطح شهر تا حدودی خلوت به نظر می رسد. نگاهت اطراف را می پاید. دستفروشان بساط خود را پهن کرده اند. مغازه داران سمفونی جذب مشتری می نوازند. مسیرت را می روی تا به جایی می رسی که باید تیر تصمیم ات را به هدف بزنی.
طبقه دوم پاساژ کریمی... سراغ مغازه هایی می روی که کارت عروسی چاپ می کنند. داخل اولین مغازه می شوی. برایت مهم نیست چه نوعی باشد و چه فرمی. فقط می خواهی حرف دلتان را روی آن حک کنی. دو مشتری داخل مغازه هستند. دختر و پسر جوانی که مشخص است می خواهند کارت انتخاب کنند. ذوق و شوق دختر را به وضوح می بینی آن هم وقتی که به نامزدش می گوید «وای من عاشق شبگردم!» می فهمی می خواهند مراسم بگیرند. «سهیل اینو نگاه کن... این برای شبگرد اینم برای مراسم اصلی...»
محو ذوق زوج جوان هستی که فروشنده صدایت می کند. «خانم امری دارید؟ در خدمتم...»
با لبخندی که چشمانت نشان بدهند، نوشته ات را به او می دهی. «می خوام عین همین نوشته رو روی 20 تا کارت به صورت ویژه برام بزنید با اسم خودم و همسرم...»
«و مبارکت باید شیرین لبخندی را که بر لب داری و به شکرانه این لبخند... «روی ماه خداوند را ببوس»...» این جمله ای می شود روی کارت دعوت عروسی... وقتی به فروشنده می گویی این جمله را روی کارت ها بنویسند؛ مات و مبهوت نگاهت می کند. متوجه نگاهش می شوی اما پاسخی برایش نداری یعنی دوست نداری توضیح بدهی.
تعجب فروشنده با نگاه متعجب و کنجکاو دختر و پسر جوان در هم آمیخته می شود. برای اینکه همه رو از بهت در بیاری با گفتن این جمله که «نمی خوایم آغاز زندگیمون بشه حسرت ابدیمون» رسید رو از فروشنده می گیری و مغازه رو ترک می کنی...
قرنطینه خوشحالی...
با «مازیار» کارت ها را اسم نویسی می کنید. 20 کارت برای 20 نفر از دوستان و آشنایان نزدیک و صمیمی. نزدیک ظهر روز جمعه سوم مردادماه است... همه چیز آماده شده برای شب... خانواده در حال تدارک وسایل پذیرایی هستند... استرس در چشمان مادر دیده می شود... همه به نوعی استرس دارند اما نمی خواهند بروز دهند.
پدر پای تلویزیون نشسته. دیگر تاب نمی آورد. به سراغتان می آید. «یعنی واقعاً می خواید با این وضعیت مراسم بگیرید؟ فکر عواقبشو کردید؟!» نمی خواهد دخالت کند در تصمیمی که گرفتید اما نمی تواند هشدار ندهد و بی تفاوت بگذرد.
با «مازیار» بلند می شوید و هردو سربلندانه به احترام تصمیمی که گرفته اید دست می زنید. همه اعضای خانواده هردو فقط مبهوت نگاهتان می کنند.
کارت های دعوت را روی میز می گذاری. سپس با لبخندی از جنس قاطعیت خطاب به خانواده از تصمیمی که گرفته اید می گویی. «ببخشید اگر نگرانتون کردیم. اما من و مازیار تصمیم به «قرنطینه عشق» گرفتیم.»
در همین لحظه مادر با حالت تعجب فریادگونه گفت که «قرنطینه عشق» دیگه چیه؟!
«یعنی شادی لحظه ای دو شب رو به سلامتی دیگران ترجیح دادیم و قصد داریم در قرنطینه ای که هست زندگیمون رو شروع کنیم.» این را می گویی و با آرامش درونی که داری از صرف هزینه مراسم عروسی برای امور خیر خبر می دهی.
با خبر این تصمیم پدر به سمت گنجینه کتابخانه اش می رود. کتابی را بر می دارد و باز می گردد. به سمت تو و مازیار می آید. «این کار شما من را یاد داستان «عشق در روزگار وبا» مارکز انداخت. الان بیشتر محور این کتاب را می فهمم... اینکه مارکز چه زیبا گفت «در بلای سخت، عظمت و اصالت عشق بیشتر میشود»... شما عشقتان را در این شرایط سخت نشان دادید و همین یعنی خوشبختی...»
شب عروسی و...
آسمان سومین روز از دومین ماه تابستان به سمت تاریکی می رود... روی تراس ایستاده ای... نگاهی به ستاره های چشمک زن می اندازی و ماه را مقتدرانه در دل آسمان می بینی... دلت رج به رج مهربانی می بافد و انتظار برای روزهای خوش آینده... در دل شوق عجیبی داری... با خودت هیجانی شده ای و می گویی چه زیبا شد «شب عروسی من»...»
* گزارش: زیبا امیدی فر
* تیتر این گزارش برگرفته شده از نام کتاب «شب عروسی من» نوشته «شهره وکیلی» است.
* «روی ماه خداوند را ببوس» نام کتابی است نوشته «مصطفی مستور».
* «عشق در روزگار وبا» نوشته «گابریل گارسیا مارکز».
نظر شما