وقتی از میدان مصدق به سمت چهار راه هلالاحمر میروی؛ ناخودآگاه لبخند بر لبانت نقش میبندد و تداعی آرامش دستها و چشمها و لحن مهربانش، تو را مشتاقتر به دیدنش میکند. سربالایی را که طی میکنی مطمئنی کتابی که به دنبالش آمدهای همینجاست، در میان ردیفهای انبوه کتابها، با رد دستهای مردی که سالهاست همپای تو و پدرانت راه آمده تا لذت خوانش بهترین کتابها را تجربه کنی. «سید کاظم هاشمی» به راستی بر گردن این شهر حق بسیاری دارد و همواره یاریبخش ذهنهای جستجوگر مردم کتابخوان این شهر بوده است. هاشمی در ۲۴ شهریور سال ۱۳۱۸ در کرمانشاه به دنیا آمد. او دانشآموخته رشته فیزیک در دانشگاه رازی است و سالها به عنوان معلم، در آموزش و پرورش فرزندان این شهر نقش داشته است. کمتر کسی است که اهل کتاب باشد و کتابفروشی «هاشمی (نیما)» را نشناسد؛ چرا که بیش از نیم قرن است در این عرصه فعالیت میکند. سید کاظم آنقدر کلامش گیرا و دلنشین است که ترجیح میدهی بیآنکه کلامش را قطع کنی خود را با کلماتش همراه کنی تا چون کتابی بر تو گشوده شود.
– گذر از دوران مدرسه تا دیپلم
من در خانهای در محله بخش سه کرمانشاه، کوچه پشت مسجد ترکها به دنیا آمدم. در آن هنگام ساختمان شهر شامل سه خیابان اصلی بود که همه آنها از میدان گاراژ (میدان آزادی فعلی) شروع میشدند، یکی از گاراژ تا فردوسی، دومی از گاراژ به طرف سیلو که خیابان برزهدماغ از آن منشعب میشد و سومی به وکیلآقا و جاده قصرشیرین متصل بود.
در هر خیابان چند مکان مهم قرار داشت. در خیابان اصلی قبل از میدان شهرداری، چهارراه اجاق قرار داشت و معبر غربی و شرقی آن بهصورت گذر بود. سمت غرب پل، مسجد «حاج محمدتقی اصفهانی» و سمت شرق آن بعد از یک هشتی، کوچه «علیخان لر» بود. از پل مسجد حاج محمدتقی به طرف غرب میرفتی؛ دست راست، کوچه اول نه کوچه دوم، کوچه ما بود که به پشت مسجد ترکها و بعد از چندین متر دیگر به بازار اصلی شهر میرسید. این بازار تا چهار سوق بزرگ، مستقیم پیش میرفت و در آنجا سهراه از آن جدا میشد. قسمت شمالی بازارچه کتابفروشها، صحافی و نوشتافزار که به دالان مسجد معروف بود، سمت شرق به بازار کلوچهپزها، مرغفروشها، حوریآباد، سمت غرب بازار مسگرها بود که مدرسه رازی با ساختمانی قدیمی در این بازار قرار داشت که پایینتر از آن سربازخانه شهری بود.
من تحصیل را در این مدرسه شروع کردم. یک حیاط چهارگوش داشت با حوضی در وسط و ساختمان کلاسها در جنوب، شرق و غرب آن واقع شده بود. سال اول، دوم و سوم را در کلاسهایی که در شرق و غرب حیاط بودند گذراندم و سال چهارم را در کلاسی بودم که مجاور تالار بزرگی بود که بر روی زیرزمینی بنا شده و دو یا سه ستون بسیار بلند و زیبا در جلو راهرو ورود به سالن قرار داشت. به هر حال سال چهارم در کلاس مجاور تالار بودیم و پنجرهای در این کلاس بود که قد ما به آن نمیرسید، روی میز و نیمکت میرفتیم و حیاط پشتی را تماشا میکردیم، الحق زیبا و دیدنی بود ولی متروکه. به آن دیوانخانه میگفتند که در ساختمان حاکم بوده و جلسات حکومت کرمانشاه در آن برقرار میشده است.
بسیاری از دوستان آن سالها را در خاطر دارم. متاسفانه بسیاری درگذشتهاند که خدایشان بیامرزد. تعدادی نیز سالمند و برقرارند که برقرار باشند. به هر حال سالهای ابتدایی و سال اول دبیرستان را نیز در این مدرسه گذراندم. یاد معلمان، دبیران، ناظم و خدمتگزار این مدرسه همواره با من است. یادشان بخیر. سال دوم و سوم دبیرستان، بهعلت تغییر محل سکونت به قسمت جنوب شهر، ناچار در دبیرستان محمدرضاشاه پهلوی (بعدا دبیرستان امام خمینی شد) درس خواندم. سال چهارم برای انتخاب رشته ریاضی ناچار به دبیرستان شاهپور، پشت مسجد جمعه رفتم. به هر حال سال ۳۸ دیپلم ریاضی گرفتم.
– اولین کتاب و جادوی شعر
و اما چطور با کتاب آشنا شدم. خانواده پدری من در بازار بودند، ولی خانواده مادریم- داییها- همه درسخوانده و در خدمت فرهنگ- آموزش و پرورش- بودند. آشنا با مطالعه، مجله، کتاب و هرکدام کلی کتاب، مجله و خواندنی در اختیار داشتند. حتی من به یاد دارم که در میدان شهرداری آن زمان، محل وسیعی بود به نام قرائتخانه انگلیس، که در آنجا من کلی مجله و روزنامه فارسی شاید هم خارجی دیدم که مردم به آنجا میرفتند و مطالعه میکردند. علاوهبر این، در بطن و متن جامعه نیز شعر و ادبیات رواج داشت، صدای لالایی خواندن مادران هنوز در گوشم هست. ادبیات عامه هم که جایگاه والایی دارد به صورت جزوههای چاپ سنگی در خیابانها وجود داشت. ولی مایلم خاطرهای را بازگو کنم که در آن شعری در من تاثیر بسیار گذاشت. در طبقه فوقانی منزل قدیمیمان که نوسازی کرده بودیم اتاقی خالی داشتیم. یکی از دوستان پدر از ایشان خواسته بود که این اتاق را به پدر و مادرش بدهد که در آن زندگی کنند. این پدر و مادر گویا با عروسشان سازگاری نداشتند و به خانه ما آمدند. زن و مرد پیر دوستداشتنی که با هم عاشقانه زندگی میکردند و ظاهرا به هم محبت داشتند. اما متأسفانه ناسازگاری هم داشتند، بعد از چندی که کنار هم زندگی میکردند به سر و کله هم میپریدند. مرد ناچار بود خانه را ترک کند، به خانه عروسش برود و روزها هم به دکان پسرش. بعد از چند روز پیرزن تنها، به فغان میآمد. من را صدا میزد و میگفت این نامه را مینویسم به حسین برسان. مینوشت و به صدای بلند میخواند؛ «ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی/ دل بیتو به جان آمد، وقت است که بازآیی». چیزهای دیگری هم مینوشت ولی این شعر را آنچنان با حالت و زیبا میخواند که از همان زمان در خاطره من مانده که بعدها فهمیدم شعر حافظ است و هر زمان که از کتاب و شعر حافظ نام میبرم، این خوانش و آن بانوی بزرگوار در ذهنم زنده میشود. ولی اگر بخواهم از یک کتاب مستقل که مربوط به خودم بوده و خواندن آن را شروع کتابخوانی بدانم حرف بزنم؛ در سال اول دبیرستان که بودم جزوههایی هر هفته روزهای چهارشنبه برای مطبوعاتیها میرسید که در ۳۲ صفحه در قطع وزیری بودند، این جزوهها که پشت سر هم قرار میگرفت کتابی میشد. اولین آنها «مردی که میخندد» نوشته «ویکتور هوگو» بود و بعد «بینوایان» به این ترتیب آمد و … . «مردی که میخندد» اولین کتابی بود که در من تاثیر گذاشت و من جذب کتاب شدم.
– از معلم شدن تا آغاز به کار کتابفروشی
بعد از دیپلم به خدمت وظیفه رفتم. سال ۴۱ در تربیت معلم پذیرفته شدم و مهر ماه ۴۲ معلم شدم. معلم هم که شدم در کلاس ششم درس دادم، کارم برایم جدی بود، معلم موفقی بودم. ولی کار کتاب من را آرام نمیگذاشت. نمیشود در مدرسه کتاب تبلیغ کرد. معلم کارش تبلیغ نیست، کارش آموزش است. ما (از اینجا به بعد از طرف دو نفر حرف میزنم، خودم و برادرم) گفتیم کتاب را در جای دیگر باید تبلیغ کنیم. خواستیم محلی تهیه کنیم و متاسفانه امکاناتی نداشتیم. چه باید میکردیم؟ باید صبر میکردیم، صبر هم چاره کار نبود باید به کم قانع میشدیم. این بود که یک زیرپله را انتخاب کردم. ناچار در خیابان شیر و خورشید سابق یک زیرپله بود که آن را خریدیم و شروع به کار کتاب کردیم. کتابهای خودمان و کارهایی که میپسندیدیم را وارد کردیم و ارائه دادیم. کمکم مورد توجه دوستان و مردم قرار گرفتیم. این توجه تا جایی بود که همه کتابخوانها با ما آشنا شده بودند، با آن جای تنگ و کوچک. برای ما این آشنایی با مردم مزایای زیادی داشت. مزایایش این بود که از ما استقبال کردند و ما را تشویق کردند. ما کتابهای مورد نظرشان را تهیه کردیم، با بهترین ناشران رابطه برقرار کردیم و نماینده آنها در کرمانشاه شدیم. سود مادی برای ما حرف اول را نمیزد، رضایت مردم و فروش کتاب خوب مورد نظر ما بود. مزایای محبت مشتریان و دوستان برای ما سود اصلی بود و گاهی استفاده میکردیم.
– زیرپله، پاتوق شاعران و نویسندگان
گاهی دوستان ما، کسانی را که از تهران دعوت کرده بودند و به کرمانشاه میآمدند را به مغازه ما میآوردند. بزرگانی مثل «غلامحسین ساعدی»، «جلال آلاحمد»، «احمد شاملو» و … به خدمتشان رسیدیم، از وجودشان استفاده میکردیم، از مصاحبتشان لذت میبردیم و این فضا حاصل کار ما بود. ما این را به عنوان حاصل کار خود قبول داریم. از آنها آموزش دیدیم، یاد گرفتیم و قرار شد ما کتاب را قسطی به مشتریان آشنا بدهیم و خرید کتاب را برایشان سادهتر کنیم. سالها این کار را کردهایم، هنوز هم ادامه دارد و در خدمت همه دوستان و شاعران کرمانشاهی بودهایم. چندین سال قبل هم دوستی آقای «الهی قمشهای» را که مهمانش بود به مغازه آورد. ایشان هم ضمن پسندیدن کتابهای موجود، کتاب ۱۹ جلدی «فرهنگ افسانههای مردم ایران» را دیدند و با دقت خوبشان متوجه شدند که چه کتاب عظیمی است و چه زحمتها کشیدهاند آقایان «علیاشرف درویشیان» و «رضا خندان». کار این آقایان را بسیار پسندید و گفت: «چون حملش تا تهران مشکل است در اولین روز مراجعت آن را تهیه خواهم کرد». خوشبختانه چاپ قبلی آن که نایاب شده بود را تازگیها ناشری دیگر با کیفیت بهتر تجدید چاپ کرده است.
– از زیرپله تا مغازه خاطرهانگیز کنونی
چندسالی در آن محل کوچک بودیم. بعد از آن، در همان خیابان کمی بالاتر مغازهای گرفتیم و محل قبلی انبار کتابفروشی ما شد. کار ما ادامه داشت تا من در دانشگاه رازی در رشته فیزیک شبانه قبول شدم. ادامه درس برایم اهمیت داشت. مغازه را به پدرم سپردم که به کمک برادرم آن را اداره کنند. خود به طور جدی به کار درس پرداختم و در حداقل زمان ممکن با رتبه بسیار بالا فارغالتحصیل شدم. قبل از انقلاب و تا سال ۷۳ که بازنشسته شدم کارم را جدی دنبال کردم و از آن سال هم دوباره به کتابفروشی برگشتم، پدر هم تا پایان عمر در کتابفروشی بود. از آن سال در خدمت دوستان و همشهریان هستم و فرصت خدمت به کتاب را هیچگاه از دست ندادهام. دوستان لطف دارند، ما را مورد تشویق قرار میدهند و معتقدند که ما بر کتاب و کتابخوانی در این شهر اثر گذاشتهایم و از این بابت حقی داریم که البته لطف و محبت آنها را نشان میدهد.
– کتابفروشی هاشمی (نیما)
کتابفروشی وقتی شروع به کار کرد، لازم بود ما نام داشته باشیم و مرسولاتمان به آن نام به دستمان برسد. برای اولین بار در ایران از نام «نیما» استفاده کردیم و «مطبوعاتی نیما» نام کتابفروشی ما شد. آقای «علی اسفندیاری» با نام شاعرانه نیما – یوشیج- که پدر شعر نو خوانده میشد برای ما آشنا بود و کتابها و نشریات ادبی را با تلاش و زحمت بسیار در این شهر رواج دادیم. بعد از انقلاب که پدر برای جواز کسب مراجعه کرده بود؛ چون نام نیما را نمیشناختند اسم نیما را نپذیرفتند و ایشان نام هاشمی را برگزید که بعد از هاشمی، (نیما) را نیز افزودیم.
منبع: نامه فرهنگ رازی
نظر شما