شهر در شعر ملکشا همزمان ملغمه ای از عشق، تنفر، تعلق، همذات پنداری و بی تفاوتی بود. بازتابی از زندگی و رنج و بیم و امیدهای شاعر در شهری که به بخشی از هویت فردی و جمعی وی تبدیل شده بود و بادبان نیروی زندگی شهری که زورق شکسته حیات بیولوژیکش را پیش می راند.
بیان تغزلی شاعر شوریده در این شعر راوی رنج و حرمان او و تنهاییش در شهری است که لبریز از اغیار است و سیمایی آشنا در آن نمی یابد.
می خواهم از این شهر سفر کنم
رخت ببندم و از عالم حذر کنم
با فریاد دل و باران دیده
مردم را از غم خود باخبر کنم
رفیقانم قبیله پیمان شکانند
بگذار از دیدارشان رم کنم
عقاب آشیانم نه کبک اسیر قفس
بروم و رو به کوه و کمر کنم
همه اغیارند و من تک و تنها
بهر دیدار آشنا به کجا نظر کنم
دیده ام نابینا بامداد روشنم تاریک
اگر دگربار از این شهر گذر کنم
سرزمین مرگ و گور عشاق است
بروم و از خود رفع خطر کنم
در شعری دیگر گرچه از در مهربانی با شهر مالوف درآمده اما در جستجوی غمگسار، شاکی و نالان است. شاعر شمع انجمن شهر و و شعرش ورد زبان همنالان است، اما کسی حال او را نمی پرسد:
شعرهایم گل شدند و دختران شهر آنها را دسته دسته به میعادگاه های عاشقانه بردند.
اما هرگز دختری نیامد
بگوید
جلال!
تو خودت چرا اینقدر غمگینی؟
اگر از سالهای زندان و دوره های کوتاه مدت اقامت شاعر در خارج بگذریم، بیشتر تجربه زیسته وی در دو شهر سنندج و ارومیه شکل گرفته است.
سنندج زادگاه شاعر و شهر هنر و آواز و شیدایی، طبع لطیف شاعر را با ترانه های موزون به خروش می آورد و در باغ بهشت ادب را به رویش می گشاید. طرفه اینجاست که ملکشاه متقدم در سنندج دهه پنجاه، فارسی گوی هست و این ارومیه است که میزبان وصال شاعرانگی و زبان مادریش شده و قابله خلق شاهکارهایش می شود.
جلال سنندج پارسی گو بود، اما در ارومیه کردی گو شد.
حیات ادبی و فرهنگی ارومیه در دهه های شصت و هفتاد با داشتن یک مرکز نشر معتبر آثار کردی و مجله به یادماندنی سروه زاینده تر از سنندج بود که هنوز به عهد شکوفایی و انفتاح دهه های آتی نرسیده بود.
مرکزیت ارومیه در دوران یاد شده البته بیشتر حاصل پویایی فرهنگی مهاباد و مکریان در دهه های ماضی بود. جلال البته پس از اقامتی نسبتا طولانی در سالهای سروه در ارومیه، در دهه هشتاد باز رحل اقامت در آن افکند. زمانی که کوشش های ادبی به سنندج منتقل شده بود، اما چشمه های جدیدی زبان و ادب کرمانجی در آن حال جوشش بود و طبع شوریده شاعر را به نوشیدن و نیوشیدن فرا می خواند. شوربختانه شهر اینبار به اندازه گذشته بردبار نبود و مهمانی شاعر خسته هم به دولت مستعجل تبدیل شد.
در این گیر و دارها یکی دو بار به به قصد ماندن به اربیل رفت، سریع ترین شهر کردستان که پس از سقوط صدام به متروپلی دیدنی تبدیل و انباشته از کالا و سرمایه. شاعر در جستجوی " روح کردی " بود، اما هر بار این شبح غریبانگی بود که بر سرش آوار می شد.
"آه، روزی خواهد رسید که پسرم کاوه! رخت سفر بر دوش، دلال های گاراژ مسافربری سنندج جار بزنند: سلیمانیه! سلیمانیه!"
این معروفترین شعر ملکشاه آشکارا در تقلای آوردن روشنی به شهر و "غریبه زدایی" از آن است. سنندج و سلیمانیه دو دلداده دورافتاده هستند که در آتش وصال می سوزند.
زمانی که جلال این شعر را سرود، حاکمی جبار بر بغداد حکومت و برقراری ارتباط جاده ای و هوایی میان دو شهر کرد در دو سوی مرز آرزویی دست نیافتنی در حد سفر به مریخ بود.
دست تقدیر اما خیلی زودتر از آنچه شاعر براورد می کرد، در یک چشم بهم زدن حاجتش را برآورده کرد.
صدام سقوط کرد و جلوی ترمینال مسافربری سنندج از انبوه رانندگانی انباشته شد که رهگذران را به سفر سلیمانیه می خواندند. اما ظاهرا برآورده شدن خلق الساعه رویای قدیمی هم، شعر و شهر را با هم آشتی نداد.
سه سال قبل هنگامی که رفراندوم اقلیم کردستان ناکام ماند و نیروهای عراقی بار دیگر وارد کرکوک شدند، شعر معروف ملکشا به مانشت تبدیل و شاعران کرد ایران با انذار و نهیب شاعر پیر و بیمار را خطاب قرار دادند.
"جلال نگذار کاوه راهی سلیمانیه شود/ هوای شهر مسموم است/ باد خیانت می وزد و خودفروشان در کوی می فروشان پرسه می زنند."
این ابیات و مضامین مشابه، ترجیع بند شعر شاعران متعددی در کردستان ایران شد که فکر می کردند اتحادیه میهنی کردستان و جریانات سیاسی سلیمانیه مسئول شکست رفراندوم و خائن به آرمان تاریخی کردها هستند.
در چشم بهم زدنی سلیمانیه از شهر مبارزان به شهر خائنان تبدیل شده بود. از واکنش ملکشاه که منادای شاعران شده بود، خبری نیست، همچنانکه نمی توان ارزیابی دقیقی از مدعایشان هم بدست داد: آیا مقهور پروپاگاندای سیاسی شده بودند یا موضعی درست و اخلاقی گرفتند؟
هرچه باشد شعر جلال دوباره به صحنه آمد و مواجهه ای متفاوت رقم زد و تضادهای جدیدی مطرح کرد. آخرین مواجهه شاعر با شهر را مرگش رقم زد. هنگامی که پیکر نغمه خوان آزادی، خاموش و بردبار در دامن آن به خواب ابدی فرورفت.
نظر شما