به گزارش خبرنگار کردپرس، چشمانش به گود نشسته... مدام با ناخن پوست دستش را می خاراند. لکنت گرفته و هنوز در شوک است که چطور نجات پیدا کرده؛ نجات از تصمیمی خطرناک؛ هفته پیش بود که فکر می کرد همه چیز خوب پیش می رود و تصمیمی که گرفته درست است. هنوز در نگاهش پشیمانی را نمی بینی... بیشتر خشم هست و نفرت... خشم از اینکه کارش نتیجه نداده و نفرت از اینکه هنوز در این وادی مانده است... هفته پیش بود که شانس «انتخاب اختیاری مرگ» را برای خودش رقم زد. شانسی که با او یار نبود و او را در انتخابش ناکام گذاشت.
17 سال بیشتر ندارد. پدر و مادرش فوت کرده اند و خودش به همراه خواهر کوچکترش با مادربزرگشان در خانه ای کلنگی که از نظر مسئولان به عنوان بافت فرسوده شناخته می شود، زندگی می کنند. در حال نگاه کردن به حال پریشانش هستی که خواهرش با یک سینی چای به دست می آید. «الآن یه هفته اس همین جوری گوشه این اتاق نشسته و بیرون نمیاد»... «یسنا» با گفتن این جمله سینی چای را زمین می گذارد و کنار برادرش می نشیند. کمی به برادرش نگاهی می اندازد و بعد مستقیم در چشمانت نگاه می کند. نگاهی که آغشته به ترس و دلهره و کمی هم بی اعتمادی است.
«یاسر» گرچه حاضر به حرف زدن نیست اما وضعیت معیشتی خانواده اش نشان از رنج زندگی او دارد؛ رنجی که او را از سر کلاس و مدرسه به سمت کار و کارگری کشانده؛ محو نگاه این خواهر و برادری که صدای سرفه های خلطی پیرزنی از بیرون اتاق، پسرک را هراسان می کند به طوری که با صدای خفه ای می گوید «وای... مادر بزرگ».
به دنبالشان که می روی داخل اتاقی کوچک پیرزنی را می بینی که با لباس کردی و سربند محلی اش دستمال گلی به دهانش گرفته و سرفه های پی در پی امانش نمی دهند. «یاسر» لیوان آب را به مادربزرگش می دهد و بعد اسپری تنفسی اش را به دهانش می گیرد. پیرزن کمی آرام می شود و بهتر نفس می کشد.
«یسنا» اسپری را به سمتت می گیرد و با بغضی آغشته به عصبانیت می گوید «این رو می بینی؟! برای خرید همین اسپری باید کلی این برادر بیچاره من کارگری کنه... اونم تازه اگه همون روز پولشو بدن! می بینی خانم صبر برادرم از اینکه هرچقدر دوندگی می کنه بازم به جایی نمی رسه سر اومده!». خوشه های اشک به صورت ریزش می ریزد. هق هق کنان مادربزرگش را روی تُشک جابجا می کند.
پسر نفرتش را با فکر به خواب مادربزرگش دوخته. نه می توانی بفهمی چه در ذهنش می گذرد و نه جرئت داری سر صحبت را با او باز کنی. می دانی رنگ و روی زندگی اش رفته و او چون طاقت این همه فشار را نداشته تصمیمی گرفته ناخواسته...
ترسی برای اجبار...
پاچه های شلوار خیس اش را بالا می زند و می پرد وسط حوض و آب آن را می کشد. «خانم من نمی تونم دخترمو به هرکی از راه می رسه دو دستی تقدیم کنم. خودش بچه اس عقلش نمی رسه ما که بزرگتریم باید حواسمون بهش باشه». «سیف اله» این را می گوید و سطل را پر و خالی می کند. مردی حدود 50 ساله که از بد روزگار محاسن اش پیرتر نشان اش می دهند.
نگاهت به مادر «منیره» می خورد. دختری که یک ماه پیش به دلیل مخالفت خانواده اش برای ازدواج با پسری که دوستش دارد به انتخاب اختیاری مرگ پیوست. انتخابی که گرچه فقط برای ترساندن پدر و مادرش بود اما داشت او را به آن دنیا می رساند، اگر مادر به موقع متوجه اش نمی شد. «وقت ناهار بود. هرچی صداش زدم جواب نمی داد. فکر کردم چیزی گذاشته توی گوشش و آهنگی چیزی داره گوش میده. رفتم سمت اتاقش ولی نبود. دیدم در حموم بازه. وقتی رفتم بخار آب همه جارو گرفته بود. دقیق نفهمیدم چی شد فقط دیدم بچه افتاده و کف از دهانش زده بیرون». مادر حین گفتن ماجرا چشمانش اشک ریزان می شوند. با گوشه روسری اش اشک هایش را پاک می کند و نگاهی به سمت پنجره اتاق دخترش می اندازد و سری از روی تأسف تکان می دهد. «می ترسم خانم... می ترسم به خاطر اینکه پدرش کوتاه نمیاد دوباره کار دست خودش بده». این را می گوید لبش را می گزد و دستانش را به نشانه استیصال بالا می گیرد.
«سیف اله» هنوز آب حوض را خالی می کند. «منیره اگه عقل داشت می چسبید به درسش نه اینکه دلشو خوش کنه به یه پسره که معلوم نیست کیه و چیکاره اس...». کارش را متوقف می کند. دستی به پیشانی اش می کشد و عرق اش را پاک می کند. «فکر کرده برای خاطر یه پسره خودشو بکشه هنر کرده. فقط داغ دل مارو زیاد می کنی با این کارا». لحن گفتار «سیف اله» هم نشان می دهد نگران است. نگران از اینکه دوباره تصمیم نادرست خود را تکرار کند. پدر نگاهی به همسرش می اندازد. بعد به آهستگی می گوید «نمی دونم این چه بلایی بود که اومد توی زندگیمون».
«منیره» اما گوشش به این حرفها بدهکار نیست. او خودش را عاشق می داند. داخل اتاقش کِز کرده و این یک ماه را نه اجازه داشته تنهایی بیرون برود و نه تلفنی حرف بزند. پشت پنجره نگاهش به پدر و مادرش است. پشیمانی را در چشمانش می بینی. چشمانی که حالا به سمتت نشانه رفته اند. «من فقط می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم. به خدا می فهمم بچه که نیستم 21 سالمه. ما همدیگرو می خوایم وقتی همدیگرو می فهمیم دیگه چی از این بهتر!». حین حرف زدن استرس دارد. انگشتر نگین سبز کهربایی اش را در انگشت وسط دست راستش مدام می چرخاند. جدای از استرس ترس هم دارد. ترس از اینکه نمی داند با این کاری که کرده آخرش چه می شود؟!
انتخابی به نشانه هشدار...
«می خواستن به زور منو به عقد جمشید در به در، در بیارن». «جمشید» مردی 52 ساله دوست و رفیق پدر «سارا» است. دختری که 37 سال از او کوچکتر هست و جای نوه اش را دارد. «سارا» یک سال پیش وقتی خانواده اش او را داشتند مجبور به ازدواج با «جمشید» می کردند تصمیم گرفت به انتخاب اختیاری مرگ تن بدهد. انتخابی که معتقد بود بهتر از زندگی با کسی چون «جمشید» است.
«سارا» کنار دار قالی روسری گلدار آبی رنگش را سفت می کند و قیچی به دست مشغول بریدن نخ قالی می شود. دوست دارد حرف بزند و خودش را خالی کند. هنوز می ترسد. هنوز استرس این را دارد که بازهم مجبورش کنند به خواسته عمویش که سرپرست اش هست تن بدهد. «خانم به خدا هرکاری ازم بخوان می کنم ولی نمی تونم زن جمشید بشم. اونم فقط برای اینکه به عموم پیشنهاد کلی پول داده». کمی بغض می کند. انگار دوست ندارد گریه اش را ببینی برای همین فوراً بغض اش را می خورد. «عموم گفت نمی تونم درس بخونم... با وجود اونکه درس رو خیلی دوست داشتم قبول کردم. بهم گفت باید کار کنم، گفتم باشه. ولی دیگه نمی تونم این خواسته آخرش رو قبول کنم! بخدا این ظلمِ». با آستین پیراهنش چشمانش را که از اشک نمناک شده اند پاک می کند و مشغول بافتن قالی می شود.
یک سال تمام را با همین استرس پشت سر گذاشته. گمان نمی کرد نجات پیدا کند. «خیلی بی سر و صدا و توی یه زمان خلوت کارم رو کردم اصلاً فکر نمی کردم کسی متوجه بشه و نجاتم بدن. وقتی بهوش اومدم شوکه شدم. هنوزم نمی دونم چطوری نجاتم دادن».
«سارا» گرچه هدفش پایان دادن به زندگی اش بود اما این کارش را هشداری می داند به خانواده و اطرافیانش. «حالا که نجاتم دادن باید بدونن تصمیمی که گرفتم شوخی نبود و جدی بود. باید بدونن هر چیزی رو نمیشه با اجبار و پول انجام داد و هرکسی رو نمیشه مجبور به هرکاری کرد».
هر رجی که به دار قالی می زند انگار زندگی خودش است که به نقش می کشد. نقشی که اگر باز هم گرفتار اجبار شود معلوم نیست این بار چه پیش می آید؟!
همه از سر نداری نیست...
همه انتخاب های اختیاری مرگ از سر نداری نیست. گاهی داراها هم سراغ این انتخاب می روند. همانند «مجتبی» که نه غم نان دارد و نه غم کار. کسی که زندگی اش بر چرخ مراد خوش می رقصد چطور می تواند دست به چنین کاری بزند؟!
او که چرتکه قدیمی پدربزرگش را دست گرفته و حساب و کتاب می کند با حالتی تعجب سؤالت را بی پاسخ نمی گذارد. «درد اینه که همه فکر می کنن فقط آدمای ندار هستن که مشکل دارن. هیچکی به فکرشم نمی رسه که امثال ماها چقدر مشکل می تونیم داشته باشیم».
عینک مارک دار تزئینی اش را از روی چشم بر می دارد و سراغ تخته فرش هایی می رود که قرار هست برای مشتری جدا شوند. کمی به فرش ها نگاه می کند و بعد همان جا حرفش را ادامه می دهد. «گاهی وقتا لازم هست توی زندگی فهمیده بشی. خیلی بد دردی هست همه چی داشته باشی اما انگار هیچی نداری».
آه سردی می کشد و به خودکار دستش خیره می شود. «درستِ پول دارم. کار و زندگیم روی روال هست ولی وقتی خانواده و اطرافیانم درکم نمی کنن و نمی خوان بفهمن منم انسانم نه ماشین و هرچقدرم می خوای بهشون حالی کنی کی هستی و فایده نداره! چه ارزشی داره زندگی کردن؟!».
«مجتبی» سه ماه پیش به خاطر همین درک نشدن توسط خانواده اش تصمیم گرفت برای همیشه از زندگی خداحافظی کند. تصمیمی که گرچه به نتیجه نرسید اما هنوز هم در ذهن دارد که دوباره تکرار کند.
می خواهد موضوع را هر طور شده بیان کند. «ببین خیلی راحت نیست موضوع رو واضح بگم فقط می خوام اینو بدونی که واقعاً یه جایی آدما دیگه به بن بست می رسن. اونم نه هر بن بستی... بن بستی که هرچی نگاه می کنی راه برگشتی نداره.. نمی دونم چطوری بگم این بن بست یه جورایی مثل منگ شدن توی زندگی می مونه... انگار که منگ میشی و نمی تونی کاری بکنی».
شاید حال «مجتبی» که انگار دارد با خودش حرف می زند را یک روانشناس بهتر درک کند اما فهم اینکه گاهی اوقات انسان گرفتار بن بست زندگی می شود چندان سخت نیست!
طعنه برای بیکاری...
شنیده ای که می گویند بسیاری از خودکشی ها به دلیل فشار اقتصادی و معیشتی است. یکی از همین فشارها به نام بیکاری خود را نشان می دهد. معضلی که بسیار فراگیر شده و گریبان جوانانی را گرفته که گاهی اوقات مغلوب این فشار می شوند و به سمت انتخاب اختیاری مرگ می روند.
درست همانند «کاوان» که بعد از سه سال فارغ التحصیلی و گرفتن مدرک ارشد نتوانست کاری مناسب پیدا کند. «می دونم شاید خیلی ها مثل من باشند ولی نمی دونم این خیلی ها مثل من مدام حرف و حدیث خانواده و اطرافیان رو هم تحمل می کنن یا نه؟!». او بیشتر از خود بیکاری از طعنه ها و کنایه های اطرافیانش هست که رنج می کشد. تسبیح قهوه ای رنگ پدرش ا در دست گرفته و روی پله های ورودی حیاط نشسته. مادرش کمی آن طرف تر دارد باغچه را آب می دهد. خیره به مادرش می گوید «اگه به خاطر این پیرزن نبود شاید تا حالا تموم کرده بودم».
«کاوان» چند ماه پیش وقتی برای پیدا کردن کار به نتیجه نمی رسد، با حرف و نیش و کنایه اطرافیانش مواجه می شود. این رفتارها تا جایی او را آزار می دهند که ناخواسته تصمیم می گیرد به زندگی اش پایان دهد. «من حاضرم حتی شده کارگری کنم ولی حداقل از حرف مردم در امان باشم. سخته به خدا تلاشتو بکنی ولی دیگران طوری دیگه فکر کنن و مدام بهت نیش بزنن و بگن از تنبلی کار نمی کنه!».
تسبیح را دور چهار انگشت دست راستش می پیچاند و با دست چپ موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زند. سرش رو به پایین است و پای راستش را روی پله پایینی می گذارد و با حالتی از سر بلاتکلیفی مستقیم در چشمهایت نگاه می کند. «خانم! آدما گاهی مغزشون قفل می کنه و اون وقت دیگه درست رو از غلط نمی تونن تشخیص بدن. اینجور مواقع کاش یاد بگیریم به جای گیر دادن کمک کنیم به همدیگه. باور کنید من اگه مردم راحتم بذارن زندگی خودمو می کنم ولی امان که این مردم فقط بلدن توی زندگی دیگران سرک بکشن و قضاوت کنن».
«کاوان» بخشی از تصمیم اش را برای قضاوت های نابجای دیگران گرفت. شاید بیکاری به اندازه دخالت و قضاوت اطرافیان عذابش نمی داد. شاید اگر کمتر کنایه باران می شد هرگز چنین تصمیمی را نمی گرفت.
مرگ بهتر از رها شدن...
آدامس اش را باد می کند و بعد تند تند می جود. کوله پشتی قهوه ای سوخته اش را روی پاهایش گذاشته و وسط چمن های پارک به درخت تنومندی تکیه داده. باد موهای چتری اش را از زیر مقنعه اش تکان می دهد. با دست بخشی از آدامس را از دهانش بیرون می کشد و دوباره می جود. «هرگز شده توی یک شهر غریب تک و تنها بدون هیچ پولی حتی یه ریالی رها شده باشی؟!». «یاسمن» این را می پرسد و منتظر جواب نمی ماند و خودش شروع می کند از دردهایش می گوید. «با کلی بدبختی دانشگاه قبول شدم اونم توی یه شهر خوب. فک می کردم برم دانشگاه خانواده خوشحال میشن و کمکم می کنن تا موفق بشم اما همه چی برخلاف انتظارم پیش رفت. نه خبری از کمک بود و نه موفقیت!».
«یاسمن» از کوله اش دستمالی را بیرون می آورد و بعد عینک دودی اش را می زند و با لحن سردی ادامه حرف هایش را می گیرد. «وقتی رفتم دانشگاه بعد از گرفتن خوابگاه و کارای ثبت نام دنبال کار گشتم. یه کار نیمه وقت پیدا کردم. خوب بود و همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه جایی که کار می کردم دچار مشکل شدند و تعدیل نیرو کردن و همین شد دردسر برای من. از کار بیکار شدم و دست خالی مانده بودم. پس اندازی آن چنانی هم نداشتم و معلق میان زمین و آسمان شدم».
او انتظار داشت در این زمانی که دچار مشکل شده بود خانواده اش کمکش کنند اما دریغ از یک تماس و پیگیری وضعیت فرزندشان. «وضعیت ام طوری شده بود که حتی پول نداشتم دیگه نان بخرم. از خانواده هم درخواست کمک کردم ولی هیچ کاری برام نکردن. دنبال کار رفتم ولی کاری پیدا نکردم. پول خوابگاه اومده بود جلو و هزار مشکل دیگه برام پیش اومد و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. حتی تا جایی پیش رفتم که به فکر فروش کلیه هم افتادم».
«یاسمن» وقتی دیگر دستش از همه جا کوتاه می شود ناخواسته دست به دزدی می زند. «برای کرایه خوابگاه و قسطی که داشتم مانده بودم. اونقدری داشت فشار بهم میومد که حد نداشت. دیگه ناچار شدم از کیف هم اتاقیم دزدی کنم. کاری که شد دردسر برام. بعد از اون کار دیگه نمی تونستم برگردم خوابگاه و چون جای دیگه ای هم نداشتم تصمیم گرفتم خودمو بکشم».
او به خاطر رها شدن توسط خانواده به انتخاب اختیاری مرگ دست زد، انتخابی که گرچه به ظاهر برای کار خلافش بود اما بیشتر به رها شدن توسط خانواده اش ربط داشت. خانواده ای که حتی پس از نجاتش باز هم سراغی از او نگرفتند! و حالا «یاسمن» خودش مانده با زندگی در مرکز حمایتی متعلق به بهزیستی.
او کمی از چمن پارک را می چیند و با حرص رها می کند. «هنوزم باور دارم که مرگ بهتر از رها شدن توسط خانواده اس. هنوزم نمی دونم چطور تونستن منو ندید بگیرن و حتی سراغم نیان!».
حال «یاسمن» را وقتی باور دارد مرگ بالاتر از هر چیزی است چه کسی می تواند درک کند؟! انتخاب اختیاری مرگ برای رها شدن توسط خانواده؛ نه انتخاب ساده ای است نه قابل باور...
منم «شلیر» هستم...
این روزها خبر خودکشی اجباری «شلیر» آن زن جوان مریوانی را مدام می شنوی. با خودت می گویی اگر «شلیر» زنده می ماند بازهم این گونه مورد حمایت قرار می گرفت؟! باز هم علت خودکشی اش به این واضحی بیان می شد؟! ذهن ات درگیر ماجرای «شلیر» است که «ثمینه» مقابلت ظاهر می شود. دختری 24 ساله که دقیق دو ماه پیش به خاطر اینکه نمی خواست زیربار خواسته تجاوز ناپدری اش برود به انتخاب اختیاری مرگ دست زد. «الآن داشتم خبر همون خانم مریوانی رو می خوندم. خوش به حالش که حداقل مُرد. اگه مثل من نجات پیدا می کرد چه اتفاقی براش می افتاد؟! آیا بازم مردم حامیش می شدن؟! یا مثل من از ترس آبروش سکوت می کرد؟!». «ثمینه» دو ماه پیش وقتی ناپدری اش می بیند در خانه تنها هستند قصد تجاوز به او را می کند و «ثمینه» از ترس تنها فرصت می کند به آشپزخانه برود و به خودش آسیب بزند؛ آسیبی که باعث شد تا «ثمینه» کلیه اش را از دست بدهد. «وقتی اون کارو کردم به هیچ چیزی جز اینکه فقط از تجاوز در امان بمونم فکر نمی کردم. تنها فکرم این بود دست اون عوضی بهم نرسه. اصلاً توی ذهنم مردن و یا زنده موندن نبود».
روبرویت می نشیند و روسری اش را بر می دارد و موهای بافته شده اش را باز می کند و دوباره روسری را می پوشد. کش موهایش را در دستانش می گیرد. «از وقتی خبر اون بانوی مریوانی رو شنیدم مدام با خودم میگم اگه منم به همه بگم چرا تن به خودکشی دادم... چطور بهم نگاه میشه؟! اصلاً باور می کنن واقعیت چی بوده؟! مدام می ترسم بگم اون روز چه اتفاقی افتاد و بدتر خودم گناهکار شناخته بشم! شلیر یه شانسی که آورد این بود که اول زنده نموند و دوم اینکه شاهد داشت که بی گناه بود وگرنه جامعه ما ظرفیت پذیرش واقعیت های تجاوز رو نداره!».
خودکشی اجباری «ثمینه» از ترس تجاوز چنان روی زندگی اش تأثیر گذاشته که با گذشت دو ماه از آن اتفاق هنوز جرئت پیدا نکرده به پیش مادرش برود و واقعیت را بگوید. این انتخاب اختیاری مرگ برای چنین افرادی نه تنها از جانب خود این افراد قابل پذیرش نیست که حتی دیگران هم ممکن است نتوانند چنین موقعیتی را هضم کنند برای همین بیشتر اوقات اگر از اقدامشان جان سالم به در ببرند سکوت را به سفره گفتار دعوت می کنند و در خود می شکنند و هرگز تن به افطار سکوت نمی دهند.
حال پریشان زندگی...
این زندگی هرچه باشد حال خوش خود را به «یاسر»، «منیره» و «سارا»، «مجتبی» و «کاوان»، «یاسمن» و «ثمینه» و آن 124 نفری که سال گذشته در قروه دست به انتخاب اختیاری مرگ زده اند، نشان نداده و زیر سایه مشکلات فراوان بیشتر به حال پریشان زندگی رسیده اند.
اینکه هر فردی در هر شرایطی چه واکنشی از خود نشان می دهد مسئله ای نیست که ساده گرفته شود. برای همین است که می گویند باید افراد را در موقعیت مختلف شناخت و درک کرد. شاید به گفته «ادوین اس. اشنیدمن» به عنوان پدر خودکشی شناسی جهان «روان درد، علت خودکشی است»؛ روان درد به آسیب، تألم، آزردگی، رنج و درد روانی در روان و ذهن فرد گفته می شود و اساساً دردی روان شناختی است، دردی ناشی از احساس شدید شرم، گناه، تحقیر، تنهایی، ترس، بیم، هراس از پیر شدن، مرگ ناگوا یا هر چیز دیگری. وقتی چنین دردی عارض می شود، وجود آن را نمی توان در درون خود انکار کرد. خودکشی هنگامی رخ می دهد که روان درد از نظر فرد به حدی تحمل ناپذیر می رسد. این یعنی خودکشی به تفاوت در آستانه تحمل درد روان شناختی در افراد مختلف هم مرتبط است.
اینکه روان آن 124 نفری که سال گذشته دست به خودکشی زدند و نجات پیدا کردند چقدر درد می کرد نیازمند واکاوی و بررسی است؛ واکاوی برای اینکه حداقل این درد درمان شود تا دیگر شدت نگیرد و دوباره آنان تن به «انتخاب اختیاری مرگ» ندهند./
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما