اصغر کامکار معروف به اصغرآقا نخستین کسی بوده است که حرفه عکاسی را در شهرستان دره شهر در استان ایلام بنیان گذاری و سپس رونق داده است.
وی که متولد شهرستان بم در استان کرمان بوده است اتفاقات و رویدادهای معمول زندگی و در واقع نوعی سرنوشت وی را از زادگاهش شهر بم در استان کرمان به استان کردستان و سپس شهرستان دره شهر در استان ایلام می کشاند و برای همیشه در این شهرستان ماندگار و حرفه عکاسی را برای نخستین بار در این شهر بنیانگزاری می کند.
وی پس از گذراندن پایان دوره ی سربازی عاشق دخترخاله خودش می شود، اما به دلیل اختلافات خانوادگی و برخی مخالفت ها به عشقش نمی رسد.اصغر در پس از این رویداد تلخ ، دلشکسته و نا امید از خانه بیرون می زند و در حالی که احساس می کند دیگر چیزی را در زندگی اش برای از دست دادن ندارد بدون هدف و مقصدی خاص از شهر محل سکونت خود خارج و در به در شهرها می شود.
وی در این سفر غمگینانه و بی هدف سر از استان کردستان درآورده و پس از مقیم شدن در شهر سنندج در نهایت وقتی دستش به ته جیبش می خورد تنها و خسته جویای کار و سرپناهی برای خواب می گردد که در این گیرو دار سر از یک عکاسی در سنندج در می آورد.
مدیر عکاسی آبیدر پس از شنیدن درد دلهای اصغرآقا او را به شاگردی می پذیرد و یک تختخواب یک نفره برایش در همان اتاق آتلیه عکاسی جا می دهد تا اصغر آقا روزها در عکاسی شاگردی کند و شب های تنهایی اش را همانجا بگذارند.اصغرآقا با مشغول شدن به حرفه عکاسی چهار سال در شهر سنندج می ماند و ضمن ادامه زندگی در غربت،شغل عکاسی اش را ادامه می دهد.
وی در یکی از تعطیلات نوروزی که صاحب کارش قصد سفر به خرم آباد را دارد با او در این سفر هنری و کاری همراه می شود. در یکی از روزهای تعطیلات حین عکاسی از قلعه فلک الافلاک با آقایی به نام طولابی که سالها در دره شهر آموزگار بوده است آشنا می شود و به درخواست آقای طولابی به عنوان عکاس در یک سفر سه روزه همراه وی وارد شهر دره شهر می شود و در این شهر شروع به عکاسی از جاذبه های تاریخی و طبیعی اش می کند.
وی در این سفر چند روزه اش به شهرستان دره شهر شیفته ی طبیعت بکر وکم نظیر دره شهر و جاذبه های تاریخی و طبیعی اش می شود و تصمیم می گیرد دیگر به سنندج باز نگردد ودر شهرستان دره شهر مقیم شود.
وی که در مدت اقامت خود در شهر سنندج تجربه های زیادی را از هنر عکاس اندوخته بود و به شغل اصلی اش تبدیل شده بود تصمیم می گیرد که در دره شهر نیز حرفه عکاسی اش را ادامه دهد و یک آتلیه عکاسی که در واقع نخستین عکاسی دره شهر است راه اندازی می کند .
اصغر آقا در اواسط دهه پنجاه علاوه بر حرفه عکاسی با ماشین فولکس ۹ نفره اش در جاده دره شهر پلدختر و بلعکس مسافرکشی می کرده است و از این راه کسب درآمد می کرده.
آتلیه عکاسی اصغرآقا در کنار اداره پست دره شهر بود و این مکان کم کم دیگر برای مردم شهرستان دره شهر شناخته شده بود همانطور که خودش هم کم کم برای مردم این شهر به یک هره ی آشنا تبدیل شده بود.
منزل شخصی وی نیز به مساحت ۴۰۰ مترمربع در خیابان پشت اداره منابع طبیعی کنونی شهرستان دره شهر قرار داشت. اصغر آقا مردی آرام و مهربان و نیکوکار بود که علاوه بر حرفه عکاسی و مسافر کشی، از کمک به فقرا و مهرورزی با دوستانش دریغ نمی کرد.
زندگی در غربت وی در شهرستان دره شهر با ادامه مجردی هایش همراه بود و وی در این سالهای بعد از شکست عشقی اش، چه در شهرستان سنندج و چه در دره شهر هیچگاه ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداد.
اصغرآقا بخاطر شکست عشقی اش و در پی آن سالهای دربدری و آوارگی اش به بیماری افسردگی دچار بود و خانواده اش تا سال ۱۳۶۵ از زندگی و محل سکونت وی هیچ اطلاعی در دست نداشتند تا اینکه یک ماجرای جالب و هیجان انگیز که بسیار هم اتفاقی بوده است پس از گذشت چند دهه از زندگی اش در دوری از زادگاه خود سرانجام نشانی از وی به اهل خانواده اش در بم می رسد.
ماجرا از این قرار بوده که برادرزاده ی اصغر آقا که مامور سرشماری بوده است از سر اتفاق و فعالیت کاری برای سرشماری به شهرستان دره شهر اعزام می شود . وی در حین سرشماری از مردم شهرستان دره شهر ناگهان با یک اسم و فامیلی آشنا برخورد می کند. برادر زاده اصغر آقا با دیدن اسم اصغر کامکار که عموی خودش است و سالهای سال است کسی از وی خبری نداشته است در حین سرشماری در لیست افراد سرشماری شده ،شوکه می شود و اینگونه عموی خود را پس از سالها دوری پیدا می کند.
اصغر آقا در پی ارتباط برقرار شده با خانواده اش مدت ها بعد به همراه یکی از دوستان دره شهری اش همان سال به زادگاه خود در بم می رود و بازماندگان خانواده اش که دو برادر به نامهای هاشم و ماشاله و تنها خواهرش بودند را ملاقات می کند و دوباره به دره شهر باز می گردد.
وی در برگشت به دره شهر بار دیگر افسردگی اش عود کرده و اعصاب و روانش به هم می ریزد و کنترل خود را از دست می دهد که در پی این اتفاق مدتی را در انزوا سپری می کند. افسرگی وی و نا امیدی اش از زندگی باز هم بد و بدتر می شود تا اینکه در یک روز سرد زمستانی تمام آرشیو و نیگاتیوهای آتلیه اش که که حاصل سالها کار و تلاش در حرفه عکاسی در این شهر بوده و در واقع گنجینه ای بزرگ از ثبت وقایع زندگی مردم این شهر بوده است را در سه گونی بزرگ جمع آوری و به سراب دره شهر می برد و آتش می زند.
اصغر آقا پس از آن اتفاق باز هم به شدت دچار افسردگی شده تا اینکه آتلیه و منزلش را به شاگردش آقای شاهپور زنوری سپرده و به اتفاق برادر بزرگش برای درمان به تهران می رود تا اینکه در نهایت در سال ۱۳۷۱ بخاطر شدت گرفتن بیمار افسردگی دار فانی را در زادگاهش وداع گفته و در همانجا به خاکسپرده می شود. روحش شاد.
نظر شما