به گزارش خبرنگار کردپرس، چاره ای نداریم، چاره ای ندارند. اینها تنها نظری است که خودشان و دیگران دارند. اما به جز این ناچاری، درگیری دیگری هم هست. درگیر «حرف مردم». مردم چه می گویند یا چه فکر می کنند، این شده بلای جان زندگی کسانی که می توانند پل های خوشبختی را بالا روند اما...
خودشان می گویند دوست نداشتیم به اینجا برسیم. یکی برای بستن دروازه زندگی شخصی اش به روی مردم رضایت داد و دیگری برای اینکه نتوانست مقابل خانواده بایستد. یکی از فقر فرهنگ می نالد و دیگری از حرف مردم. در این میان هیچ کدام روشنایی در آینده خود را نمی دیدند. دخترانی که زود ازدواج کرده اند...
آمارها فریاد می زنند که تعدادشان بالاست و روز به روز هم بالاتر می رود. در این میان اما قانون نادیده گرفته می شود و گاهی فکر سنتی بر قدرت قانون می چربد. کارشناسان مدام هشدار می دهند. روانشناسان بارها زنگ خطر را به صدا درآورده اند. اما هیچکدام نتوانسته اند بر ضعف فرهنگ، افکار سنتی و مهم تر از همه بر «حرف مردم» پیروز شوند.
رسمی که آرزوها را بر باد می دهد
20 ساله است. 14 سالگی ازدواج کرده و حال دختری دو ساله دارد. شیطنت خاصی در نگاهش نهفته و همین باعث شده بتواند بر مشکلات زندگی به نسبت غلبه کند. تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده. یعنی به گفته خودش اجازه درس خواندن نداشته. «اینجا رسمشان است که دختر نباید زیاد درس بخواند. پدر و مادر من هم نگذاشتند مدرسه بروم و گفتند هرچه خواندی بس است.»
چهره دلنشینی دارد. وقتی حرف می زند دوست داری فقط شنونده باشی. با مردی ازدواج کرده که باهم 10 سال اختلاف سنی دارند. همسرش تا چهارم ابتدایی تحصیل کرده و معیشت زندگی اش با بنایی می گذرد. از اجبار برای ازدواج می گوید، از اینکه اینجا نمی توان در مقابل بزرگترها ایستاد. «مجبور به پذیرش ازدواج شدم چون نمی توانستم در برابر پدر و مادرم استقامت کنم.»
گرچه حین حرف زدن شاد به نظر می رسد اما با کمی دقت می توانی بفهمی درون دلش غوغایی به پاست. لحن طنزی دارد. دنبال هر کلامش طعنه ای نیش دار به زمانه و زندگی می زند. لباس رسمی پوشیده. مشکی یکدست. زیورآلاتی هم به خود ننداخته و حتی حلقه ای هم در دست ندارد.
شوخ طبعی و با کنایه حرف زدنش شاید از نوعی بی تفاوتی سرچشمه می گیرد. چیزی که با دقت در نگاهش می توانی بفهمی. «اینجا رسم است که دختر زود ازدواج می کند. از طرفی وضعیت مالی خانواده ها هم تأثیر دارد. برای من هم این دو موارد نقش داشتند.»
او که در سن 18 سالگی بچه دار شده، اصلی ترین مشکل را در حرف مردم می داند. «خانواده ام به دیگران و آشنایان چشم دارند و اینکه مردم چه می گویند برایشان مهم است. می ترسند روی دخترانشان برچسب ترشیدگی بگذارند و سنشان بالا رود.»
حرفهایش به فقر فرهنگی می رسد و خیلی ناگهانی با خودت می گویی «امان از حرف مردم... امان...» و اینکه مگر یک دختر 14 ساله از زندگی چه می داند که باید مجبور به ازدواج هم باشد. نگاهت می کند. لبخند معروف خود را که نیش دار هم هست می زند. گویی حرف دلت را شنیده. «درک از زندگی و ازدواج و شناخت مسایل زناشویی را یک بچه 14 ساله چگونه می تواند بفهمد و به مفهوم آن دست یابد؟» با تردید ادامه می دهد:«حالا وضعیت من خوبه حداقل 14 سالگی ازدواج کردم. خواهرم 10 سالگی مجبورش کردن پای سفره عقد بشینه و بعد یک سال طلاق گرفت. یعنی در 11 سالگی بیوه شده.»
کمی مکث می کند. ذهن تو اما درگیر بیوه 11 ساله است. او به اطرافیان که همه مثل خودش هستند نگاهی کرده و سپس از زندگی مشترکش می گوید. «راستش را بخواهی در حال حاضر از زندگی ام راضی هستم چون که همسرم همراهی ام کرد و اگر این همراهی اش نبود شاید نمی توانستیم به زندگی ادامه دهیم.»
از بیرون صدایی می آید. یک لحظه نگاه همه به پنجره می چسبد و ناگهان در اتاق باز می شود و دختربچه ای به سرعت برق و باد خود را در آغوش مادرش رها می کند. مادر بوسه ای نثار فرزندش کرده و با اندوه چشمان پر از سؤالت را دنبال می کند. «دوست ندارم سرنوشت دخترم مثل خودم شود و زود ازدواج کند. می خواهم استقلال داشته باشد و فرهنگ های مختلف را ببیند و خودش تصمیم بگیرد.»
دوست دارد درسش را ادامه دهد اما شرایط را برای این کار مناسب نمی داند. بیشتر دختران این دیار از سرنوشت خودشان مطابق رسوم و سنت های جا افتاده خبر دارند. «می دانستم بالأخره شوهرم می دهند و باتوجه به وضعیت خانواده ام دیگر به آینده آن طور که باید فکر نمی کردم.»
حسرت دارد. حسرتی که با اندوه و لبخندی از سر تأسف در هم می شود. «بارها پشیمان شده ام و تنها با گریه خود را آرام کرده ام. گاهی اوقات با خودم می گویم اگر مقاومت می کردم شاید بهتر بود اما وقتی نگاهی به وضعیت مالی خانواده و شرایط جامعه می اندازم به این نتیجه می رسم که مقاومت کردن هم بی فایده می بود.»
در این روستا فرهنگ قدیم جا افتاده و همان طور که مادر و پدرها خود زود ازدواج کرده اند برای فرزندانشان هم چنین روندی را صحیح می دانند. تمام مدت خنده از روی لبش نرفت. خنده ای که تلخ تر از غم نمود داشت. آخرین حرف هایش نشان از افسوس برای آرزوهای از دست رفته اش دارد. «اگر برای خواسته هایم مقاومت می کردم و می جنگیدم، می توانستم به اهدافم برسم. هرکسی برای زندگی اش معیاری دارد و باید برای رسیدن به خواسته ها جنگید و با درک از زندگی قدم در مسیر مشترک گذاشت.»
ذهنت درگیر این تحمیل خواسته های پدر و مادر بر فرزندانشان است که روایت دیگری را می بینی... این بار اما متفاوت تر...
تأثیر فرهنگ جامعه
منطقی به نظر می رسد. نگاهش نه شادی را نشان می دهد و نه غم. او هم رسمی و سیاه پوشیده. گویا اینجا عادت است این گونه پوشش. جدی و قاطع حرف می زند. گذشته را پشت سر گذاشته و می خواهد بگذرد از پل هایی که با حرف مردم ساخته شده. حرفی که تأثیرش را روی زندگی او گذاشت.
26 سال دارد و مرز بین 13 تا 14 سالگی ازدواج کرده. او عقد سوم همسرش بوده با 14 سال اختلاف سنی. این ازدواج نه خواسته خودم بود و نه اجبار والدینم. بلکه بیشتر فرهنگ جامعه باعث شد تن به ازدواج زودهنگام بدهم چرا که اینجا مردم معتقدند دختر اگر درس بخواند یا زود ازدواج نکند، آبرویش می رود.»
بحث های سنتی و نامناسبی که در جوامع سنتی وجود دارند همیشه باعث تصمیم گیریهای اشتباه می شوند. هنوز جدیت در نگاهش را می بینی. او دوم راهنمایی ازدواج می کند. حاصل این پیوند ناخوشایند دو دختر در سال سوم زندگی بوده است. زندگی ای که با اعتیاد همراه بود و بعد آن هم طلاق. «ناخواسته بچه دار شدم. در 24 سالگی که به بلوغ فکری رسیدم و فهمیدم نمی توان با این وضعیت ادامه داد، اقدام به طلاق کردم.»
طلاقش البته نه برای ازدواج زود هنگامش بلکه برای این بود که همسرش دچار درد اعتیاد می شود. «وقتی اعتیاد وارد زندگی ام شد سخت بود تحملش. همسرم تلاش کرد ترک کند اما نشد و دیگر زندگی ام از حالت عادی گذشت و چاره ای جز طلاق نداشتم.» او بعد از طلاق دنباله آرزوهایش را گرفته و پیش می رود. درسش را ادامه داده و به کارهایی که علاقه دارد می پردازد. هرچند طلاق هم برایش دردسر دیگری شد چرا که نگاه اطرافیان به او رنگ متفاوتی به خود گرفت.
کمی سرجایش جابجا می شود. شوق به استقلال آینده در چشمانش سو سو می زند. «شاید اگر در محیط دیگری زندگی می کردم وضعیت بهتری داشتم. وقتی شرایط دلخواه را نداشته باشی جز قبول هر آنچه پیش می آید را نداری. هرچند حالا دغدغه دیگری به نام مطلقه بودن دارم.»
او این بار خطای گذشته را تکرار نمی کند و دیگر به حرف مردم بهایی نمی دهد. یک تغییر و جهش فکری در خود ایجاد کرده و اولین معیارش در زندگی می شود تصمیم گرفتن درست. «این بار با میل خودم حرکت می کنم. می خواهم آینده فرزندانم را تضمین کرده و از فرهنگ اشتباه جامعه فاصله بگیرم. دوست دارم برای مردم این منطقه جا بیاندازم که اختیار دادن به دختران و پسران برای هر کاری عیب نیست.»
هیجان اینکه فرهنگ نقش بسته در روستایشان را تغییر دهد به وضوح در چشمانش می بینی. «دختران و پسران اینجا جرئت بیان احساسات خود را ندارند. پسران با خیال اینکه اگر ازدواج کنند می توانند با وام و هدایای ازدواج کار مناسبی راه بیاندازند راضی می شوند و دختران هم که اختیاری ندارند و ناچار به تحمیل خواسته دیگران هستند.»
انگار پشت تریبون دفاع از حق ایستاده و سخنرانی می کند. صورت گردش در نقاب مقنعه مشکی نشسته. حرکات بدنش اغتشاش درونی اش را لو می دهد. او تجربه تلخی را پشت سر گذاشته. معتقد است دخترانی که با سن پایین ازدواج می کنند اعتماد به نفس ندارند. از حق و حقوق خود مطلع نیستند. حتی آنانی که زندگی خوبی هم دارند باز به میل و خواسته خودشان ازدواج نکرده اند. چون اصلاً اجازه انتخاب نداشتند.
می خواهد فرهنگ را تغییر دهد اما می داند سخت است. دوست دارد احترام و اعتماد به نفس را به همه بشناساند. به دنبال نابودی غلبه اجبار فرهنگ سنتی بر خواسته هاست.
مقاومتی بی نتیجه
خانه شلوغ است. چشم که بگردانی نگاه پر از سؤال همه می نشیند به نگاهت. اینجا انگار درد همه مشترک است. چه آن زمانی که با حرف مردم پیش می رفتند و چه حالا که از کرده خویش پشیمانند. سفره ای پهن می شود و میان وعده ای توسط میزبان خانه آماده شده است. با وجود این همه محدودیت اما سعی دارند شادی را از خود نگیرند. این را آشکارا در نگاهشان و حرف هایشان می توانی متوجه شوی. هر کدامشان روایت خاص و متفاوتی دارند اما با یک درد مشترک. اگر دو مورد قبلی نتوانستند مقاومت کنند در برابر تحمیل خواسته های دیگران، این بار اما در این روایت مقاومت شده که بی نتیجه بوده.
24 ساله است اما سختی هایی که کشیده سن او را بیشتر نشان می دهد. چهره خسته و دلگیرش به گونه ای است که ناگفته پیداست حال و هوای زندگی اش. «14 سالگی ازدواج کردم. با همسرم 3 سال اختلاف سنی داشتیم. 6 سال با هم زندگی کردیم و به دلیل اینکه اعتیاد داشت نتوانستم تحمل کنم و با یک دختر ناچار به طلاق شدم.»
تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده و فرصت ادامه تحصیل را هم نداشته. بعد از شکست در ازدواج اجباری بار نخست، دوباره ازدواج می کند. هرچند این بار هم باز به خواسته خودش پیش نرفت اما حداقل رضایت نسبی داشت هرچند چندان به طول نکشید و همسرم دومش بر اثر سانحه تصادف فوت می کند.
او هم لباس سیاه پوشیده اما این یکی دلیل دارد چرا که هنوز چهلم فوت همسر دومش نگذشته. کمی خجالتی است. با تردید صحبت می کند و آرام. «برای ازدواج اولم مقاومت کردم اما بی نتیجه بود و کسی توجهی نکرد. حالا هم که بیوه هستم خانواده ام مدام فرهنگ جامعه و حرف مردم را بهانه می کنند.»
خانواده اش برای اجبار در ازدواج نخست پشیمانند و شاید به همین دلیل است که حالا کمی اختیار عمل دارد. می خواهد برای رسیدن به اهداف خود و دخترش با همه موانع بجنگد و به زندگی مطابق میل خودش ادامه دهد. در این حین لحظه ای سکوت می نشیند بر فضای خانه و ناگهان در حیاط باز شده و دختری با چشمانی میشی رنگ خود را در آغوش مادر دلواپسش رها می کند. نگاهت به روی دخترک است و سؤالات درونی ات به سرازیری اینکه آینده او چه می شود، می ریزد.
اختیاری که نیست
کنار همه روایت هایی که شنیدی ماجراهای دیگری هم هست. از بانویی که 27 سال بیشتر ندارد اما حال به تنهایی با دخترش زندگی می کند. زنی که همسرش به دلیل اعتیاد در زندان بوده و تنها به خاطر فرزند کوچکش تحمل می کند. شکسته تر از آن چیزی است که تصورش را بکنی. چشمان گرد شده ات به روی رنگ لباس روشنی که پوشیده می ماند. گویا طلسم سیاهی این بار پاره شده و کمی رنگ شادی را دیده. معترض است از اینکه اختیار هیچ کاری را مطابق خواسته های خود ندارند. «در این روستا کار کردن دختران زشت است. تنها بیرون رفتن برایشان قدغن بوده و حتی نمی توانند به خانه پدر و مادرشان به راحتی بروند.»
آگاه سازی برای خانواده ها، تضمین آینده جوانان روستا با تأمین شرایط و فرهنگ سازی در منطقه خواسته هایی است که او دارد.
شرطی متفاوت برای ازدواج
جدای از همه این زندگی ها در این جمع، نگاه متفاوت تری به ازدواج زودهنگام وجود دارد. نگاهی که دختر 16 ساله خانه میزبان به آن دارد. او که لباس سفیدی را پوشیده و رنگ سیاه را به طور کل زیرپا گذاشته از 14 سالگی با خواسته خودش ازدواج کرده و تنها دلیل خود را ادامه تحصیل عنوان می کند. «من به شرط اینکه بتوانم ادامه تحصیل بدهم ازدواج کردم، چون امکان تحصیل در مقاطع بالاتر در روستا نیست و خانواده ام هم نمی توانستند هر روز مرا به شهر ببرند.»
چهره بشاشی دارد. ابروهای مشکی اش در صورت گردش خودنمایی می کند. لهجه شیرینی دارد و با حالت خاصی صحبت می کند. با آنکه سنی ندارد اما مثل بانوان جا افتاده حرف می زند. با همسرش 7 سال اختلاف سنی دارد و از علاقه پیش آمده بعد از ازدواج می گوید. «من برای آغاز زندگی مشترک شرط تحصیل گذاشتم و با همسرم هم قبل ازدواج بسیار صحبت کردم. در واقع با عشق و علاقه زندگی کردن اساس هر کاری است و فکر می کنم به این مهم رسیده ام.» نقش رضایت در چشمانش برجسته است. شرطش برای ازدواج جالب است. با خودت می گویی پس هستند دخترانی که برای تحصیل پا روی دیگر علاقه های خود می گذارند.
اینجا سُنت حرف اول را می زند
روستا در بخش دلبران از توابع شهرستان قروه قرار داد. فرهنگ مردم اینجا در همان سنت های قدیم جای خوش کرده و به دنیای مدرن امروزی سلام نداده است. 5 هزار و 480 نفر در قالب هزار و 682 خانوار جمعیت ساکن در «مالوجه» هستند. امکانات چندانی ندارند و به دلیل محدودیت هایی که هست از جامعه امروز فاصله دارند بسیار. اینجا زنان و دختران گرفتار دیدگاه های سنتی شده و با روند پسر سالاری سنجیده می شوند.
خانواده ها دروازه زندگیشان را به روی حرف مردم گشوده و در همین راستا روز خود را شب و شب خود را به روز می رسانند. ترس دارند. ترس از اینکه دخترانشان در خانه بمانند. ترس از اینکه پشت سرشان حرف دربیاورند. ترس از اینکه جا بمانند از همسایه خود.
سالهاست دختران زیر 15 سال در این دیار سنتی، خواسته ها و آرزوهای خود را زیر خاک اجبار و تحمیل شده والدین و آشنایان دفن می کنند و بدون هیچ شناختی به سرزمین بزرگسالی پیوند می خورند. گرچه قانون برای سنین پایین با شرایطی، مجوز ازدواج می دهد اما مردان اینجا آن طور که پیداست راه فرار از قانون را خوب بلدند و از شیوه های خاص مذهبی در این مرحله استفاده می کنند.
اینجا بوی اعتیاد بسیار است. وضعیت معیشتی هم خوب به نظر می رسد و به گفته دختران آسیب دیده در این گزارش، مردم روستا از نظر مالی مشکلی ندارند اما نمی دانند داراییشان را چگونه و کجا خرج کنند. پس می توانی بگویی دیار «مالوجه» از فقر فرهنگی رنج می برد تا فقر مالی.
تلخی بی پایان
هوا سرد است. باران نم نم می بارد و باد با تندی خاصی آن را به صورت می کوبد. از دختران خفته در آشوب آروزهای درونی، خداحافظی می کنی. نگاهشان سوسوی امید را می طلبد از قانونی که باید حامیشان باشد اما نیست. از مصوباتی که لحظه ای امید می رساند و لحظه ای بدون دلیل منطقی رد می شود.
سوار ماشین شده ای. باران چهره شیشه را تر کرده. نگاهت به عقب بر می گردد. دختران پشت پنجره ایستاده اند. منتظرند... شاید چراغی برایشان روشن شود...
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما