در این یادداشت آمده است: حالم بی قرار است. نکند حالم را در روزگار سرگشته جا گذاشته ام، چون حالم آمیخته ای از اضطراب و ناامیدی است. نکند دوست داشتن را از یاد برده ام که اینگونه به خلوت خزیده ام و دارم در خودم تجزیه می شوم و بر باد می روم! حالا و در دقیقه اکنون، در تبسم ملیح با همه بیمارانی هستم که روی صندلی های انتظار روانپزشک سر اندوه را در آغوش دودست گرفته اند. دکتر می پرسد چهکاره اید؟ پاسخ می دهم روزنامه می نویسم. سؤال می کند مهم ترین خبر این روزها چیست؟ من می گویم ناگهان آرام ترین سیاستمدار کشور خود را به عنوان قاتل به پشت میله ها سپرده است. دکتر می گوید هر اتفاق غیرمنتظره ای فرجام غیرمنتظره ای خواهد داشت. دوتا قرص برایت نوشته ام از همین امروز بخور تا از اضطراب و افسردگی هفت تیرکش نشده ای! وقتی نخستین قرص ها را خوردم احساس کبوتری را داشتم که خسته بال، خود را به زیر شیروانی می رساند تا صبح فردا دوباره آسمان را خط خطی کند گرچه همچنان از بلندی و تاریکی می هراسد اما می داند باید بال زد و رفت چون همیشه کسی منتظر است. این را همه بازها و پرستوها هم می دانند.
این ماییم که پرواز میکنیم
زمان در جایش محکم نشسته
هنگامی که ما شتابان از کنارش می گذریم
یادم نمی آید در جوانی های دیر و دور «سنندج» من کسی را آزرده تر از خودم کرده باشم، گرچه جنون و جوانی آغاز و پایانش دلبندی و عاشقی بود در روزگار فیلم های سیاه و سفید که نخستین عشق ها سینمایی بود؛ «من و ویدا قهرمانی، من و روفیا، من و اوا گاردنر، من و سوفیا لورن، حتی من و سیلوانا مانگانو» من همه اینان را عاشق تر از قناری بودم، تک فریم فیلم هایشان را می خریدم و آلبوم می کردم و بعد رؤیا می بافتم که اگر وقتی عاشق ماهرخی شدم باید حتما شبیه یکی از دلبرکان باشد، گشتم نبود. افسرده می رفتم که ناگهان یکی آمد که شبیه هیچ کدام نبود، نه سوفیا و نه روفیا. من اما فریب عاشقی خوردم که حالا عمرش به هزار سال می رسد.
آخرین پرنده را رها کرده ام
اما هنوز غمگینم
چیزی در این قفس خالی هست
که آزاد نمی شود
حالا و اکنون که مضطربان و افسردگان متهم به قتل در روزگار دردخیز بسیار است، حالا و اکنون که گرما بی تابی می کند و بی تابی شورانگیزترین لحظه انتظار و عاشقی است امیدوارم به میمنت ته مانده بهار کمی از دردها و رنج ها گسسته باشید، چون می دانم که می دانید دنبال غم نباید رفت. او خودش می آید، پس در جست و جوی شادی باید بود از گوشه و کنار زندگی تا حالتان حوصله کند جویای احوال بستگان و آشنایان شود؛ دایی جامانده ای در شهرستان، همکلاسی سال های راهنمایی یا تبسمی به روی ترش کودکی که برای اولین بار گوجه سبز به دندان گزیده است و یا ملاحظه در احوال غروبی که نسیمش صورت ملتهب شما را نوازش می کند. راست این است زندگی را باید زندگی کرد، حتی در اجبارها که ناچارید با یک حبه قرص اضطرابتان را پنهان کنید، مثل قناری عاشق همسایه که روی سینه اش چسب زخم زده است، مثل سیبی که دوست دارد چیده شود به جای آنکه بیفتد در جوی لاغری که چند قدم دورتر راهش را گم می کند. این را فصل ها هم می دانند حتی پاییز هم.
هنگامی که به تو می اندیشم
گل می کارم
به اسب ها آب می دهم
و بیشتر دوست می دارم کوه ها را
* این یادداشت در روزنامه همشهری روز پنجشنبه 23 خرداد منتشر شده است.
نظر شما