به گزارش خبرگزاری کردپرس، با این حال دلبستگی مردم بومی شهر مرزی مهران به زادگاه خود که سالهای جنگ باعث شده است به اجبار دیار کودکی های خود را ترک کنند شاید عمیق تر و وصف دیگری داشته باشد.
اشغال شهر مرزی مهران در نخستین روزهای جنگ توسط ارتش بعث عراق باعث شد مردم این شهر به اجبار دیار خود را ترک و راهی مناطق دیگری در استان ایلام شوند و شرایطی باعث شد که بسیاری از آنها دیگر هرگز نتوانند برای زندگی به زادگاهشان بیایند و بسیاری در این زمینه روایتهایی شنیدنی دارند.
امیرحسین فتاحی یکی از اهالی شهر مرزی مهران که البته بعد از سالهای جنگ دیگر ساکن شهر ایلام شده اند از کسانی است که در نخستین روزهای جنگ و زمانی که یک کودک خردسال بوده با چشمانی اشکبار شهر خود را ترک و دیگر هم هیچوقت نتوانست بار دیگر به زادگاه خود برگردد.
خبرگزاری کردپرس در این زمینه با امیرحسین فتاحی گفتگویی را انجام داده که گفته های شنیدنی وی از این ماجرا بصورت پیوسته روایت می شود:
زماني كه در شهريورماه 59 جنگ عراق عليه كشورمان آغاز شد و ارتش عراق حملات همه جانبه اي را شروع كرد من کودکی حدوداً 10 ساله در شهر مرزی مهران بودم و مثل همه کودکان دیگر دلبسته شهرم بودم ،از جایجایش خاطره ها داشتم و هر روز بوی کوچه هایش را که اکنون آمیخته با خاطرات کودکی ام هست را استشمام می کردم.
در اوايل مهرماه همان سال شهر مهران بخاطر قرار گرفتن در نقطه صفر مرزي از اولين شهرهايي بود كه مورد حمله ارتش عراق قرارگرفت.آن موقع خانه ما در شهر مهران قرار داشت. پدرم كاسب بود و در بازار مهران يك مغازه خوارو بار فروشي داشت که من روزهای زیادی را از دوران کودکی هایم را همراه پدرم در رفت و آمد بین خانه مان و این مغازه سپری می کردم.
همه خاطرات این دوران به نوعی در ذهنم مانده است؛ از زمستانهای دلچسب این شهر مرزی تا تابستانهای داغ و طاقت فرسای آن.
همزمان با شدت گرفتن حملات ارتش عراق و نزديك شدن آنها به شهر، فرمانداري مهران اعلام كرد كه همه اهالي مهران بايد شهر را ترك كنند. این موضوع برای من و همه اهالی مهران خبر تلخی بود چرا که دل کندن از شهری که همه هست و نیست مان در آن بود بسیار دشوار بود و با چنین تصمیمی به نوعی باید به همه گذشته خود و خاطرات زندگی مان در این شهر پشت پا می زدیم.
با این حال اخباري كه به دست ما مي رسيد،انفجارهای پی در پی و حال و هوايي كه در نقاط مرزي وجود داشت همه نشان دهنده ي اين واقعيت بود كه مهران به زودي تصرف خواهد شد و مردم شهر چاره ای جز ترک زادگاهشان ندارند و ما هم این تصمیم سخت را گرفتیم که این شهر را ترک کنیم.
خانواده ما كه آنموقع حدود 9 نفر بوديم با كرايه كردن يك دستگاه خودرو نيسان مجبور شديم مانند ديگر اهالي مهران شهر را ترك كنيم. من که آن موقع فکرم هنوز به شرایط جنگی و اشغالگری قد نمی داد فکر می کردم که این شرایط موقتی است و ما نهایت تا چند روز دیگر به خانه مان بر می گردیم. با این حال وقتی داشتیم از شهر خارج می شدیم و هر مقدار که از خانه مان دور می شدم حس دلتنگی عجیبی را حس می کردم.
نزديك ترين جايي كه مي توانستيم به آنجا پناه بياوريم خانه ي دايي مان در روستاي چالاب در 20 كيلومتري شهر مهران بود.بعد از اينكه در خانه ي دايي ام در روستاي چالاب مستقر شديم پدرم و برادر بزرگم كه الآن بازنشسته است هردو بخاطر محافظت از خانه و مغازه مان به شهر مهران برگشتند.
دو سه روز بعد و زماني كه مهران به تصرف عراقي ها درآمد آنها نيز پس از ترك مهران به روستاي چالاب آمدند.
در روزهای بعد با ادامه حملات ارتش عراق و گسترده تر شدن جنگ مهران کاملا تصرف شد و به ما خبر رسید که عراقی ها در همه جای شهر مستقر شده اند. در چنین شرایطی همه اجناسي كه در مغازه داشتيم و اموال و اثاثيه ي منزلمان را كه نتوانسته بوديم باخودمان بياوريم به دست عراقي ها افتاده بود.
پدرم بعدها مي گفت ترك خانه و كاشانه مان در مهران به اجبار دشمن ، يكي از غمناك ترين اتفاقات زندگي ام بوده است.
ارتش عراق بعد از تصرف مهران به پيشروي هايش ادامه داد و از آنجايي كه خطر تصرف روستاي چالاب و ديگر مناطق اطراف احساس مي شد مجبور شديم روستاي چالاب را نيز ترك كنيم و به همراه خانواده های آواره دیگر با پاي پیاده در كوهستانهاي اطراف پناهنده شديم و در میان جنگلهای بلوط چادر هایمان را برپا کردیم.
آوارگی ها و دربه دری های مان پس از ترک مهران همچنان ادامه داشت و ما در آنجا نیز دوام نیاوردیم. پس از تصرف كامل مهران و مناطق اطراف و قطع اميد از بازگشت به مهران مدتي در روستاي گنبد پيرمحمد شهرستان امروزی ملکشاهی مستقر شديم و بعد از مدتي هم با كرايه كردن يك دستگاه كمپرسي شش تن رهسپار شهر ايلام شديم.
زماني كه به ورودي شهر ايلام نزديك مي شديم تعدادي از هواپيماهاي عراقي را ديديم كه در ارتفاع پايين در حال پرواز بودند و با شكستن ديوار صوتي باعث ايجاد رعب و وحشت در بين مردم شده بودند. همين مسئله باعث شد راننده كمپرسي حامل ما از ترس و وحشت دست و پاي خود را گم كند تا اینکه پس از لحظاتی جست و گریز و انحراف از جاده واژگون شد.
در حالی که ما پس از چند روز آوارگی و جان به در بردن از انفجارهای دشمن تا این لحظه جان سالم به در برده بودیم، در این حادثه من و ديگر سرنشينان اين كمپرسي همگي زخمي شديم و توسط رهگذران و خودروهاي عبوري به بيمارستان امام خميني«ره» ايلام انتقال داده شديم و تحت معالجه قرار گرفتيم.
روز دومي كه در بيمارستان بودم متوجه شدم علاوه بر شكستگي سر و زخمي شدن صورت و پيشاني، شانه هايم نيز شكسته شده اند.به همين خاطر من حدود دوهفته در بيمارستان بستري بودم که البته این پایان ماجرای آوارگی ما و خانواده هایمان نبود چرا که جنگ هشت ساله ایران و عراق تازه شروع شده بود و این آوارگی ما فصل جدید و تازه ای از بی سرو سامانی دربدری و مشکلات گوناگون ناشی از جنگ بود. همان مشکلاتی که باعث شد که ما حتی بعد از جنگ دیگر هیچ وقت برای اقامت و زندگی به مهران باز نگردیم.
گفتگو و تنظیم: حشمت اله کرمی نژاد
نظر شما