گورستانی به نام آموزش و پرورش! / عبدالصاحب ناصری*

سرویس ایلام - مهر ۵۴، در حالی که با یک دست، دست و با دست دیگر، گوشهٔ عبای عربی مادر را محکم گرفته بودم، وارد حیاط مدرسهٔ روستای بهین و بهروزان مهران شدم. مدرسه نه، زندان! کلاس درس نه، پای چوبهٔ دار!

به گزارش خبرگزاری کردپرس، مادرم که می رفت، این جان بود که از تن کودکی ۶ ‌سالهٔ من می رفت. ‌‌بغض گلوگیرم شده، راه نفسم بریده بود. گویا این عصای موسی بود که بر تخته سنگ زده و ۱۲ چشمه سار از آن فوران کرده باشد، سنگی که بر سینهٔ کودکی ام سنگینی می کرد و چشمانی که به سان آن ۱۲ چشمه، فوران نمودند!

چه عذاب الیمی تجربه کردم اولین هفته های مهر ۱۳۵۴! اندک اندک مدرسه عادتم شد! عشقم این بود تیمسار شوم، بعدها در عالم کودکی، خلبانی عشقم شد! در رقابت تنگاتنگ با دوست همسایهٔ روستایی، در تمام دورهٔ ابتدایی من شاگرد اول بلا منازع مدرسه بودم و جوایز را درو می کردم - البته در اولین املای فارسی کلاس اول صفر مطلق شدم! - غافل از اینکه گرمای اشتیاق من از هیزم حسرت درون عزیزی است که در رقابت با من قرار گرفته است!

امتحانات نهایی خرداد پایهٔ پنجم که در شهر مهران برگزار شد، به فاصلهٔ زمانی محدودی - تیر یا مرداد - آتش جنگ شعله ور گشت!

نوجوانی، عشق، آرزو و آیندهٔ من و هزاران چون من در میان لهیب جنگ سوخت!

آوارگی ناشی از جنگ، فصل محنت های ناگفته و ناشنفتهٔ دانش آموزان نسل من است، که حکایت تلخش قصه ها دارد!

به رغم تمام مصیبت و مضیقه ها، من درسم را ادامه دادم و در دو دورهٔ راهنمایی و دبیرستان، از شاگردان ممتاز شهرستان بودم! خرداد ۶۶ در میان شعله های جنگ و آوارگی های مکرر، دیپلم علوم تجربی گرفتم.

در کنکور آن سال اگر چه ۷ اولویت نخستم به دلیل اشتباه در انتخاب رشته حذف شده بود، اما در ۷ اولویت بعدی برای پذیرش در رشتهٔ دکترای حرفه ای دامپزشکی شیراز یک نفر فاصله داشتم.

تقدیر به رغم ناملایمات ناگفتنی، در مهر ۶۸ مرا روانهٔ تربیت معلم شهید مدنی قم در مجاورت زندان ساحلی کرد تا در رشتهٔ دینی عربی به تحصیل بپردازم، با معدل ۱۹ و 51 صدم فارغ التحصیل و در مهر ۷۰ در روستای گلان در کسوت معلمی مشغول امر تعلیم و تربیت شدم.

اخذ مدرک کارشناسی در دو رشته و کارشناسی ارشد، حاصل تلاش های تحصیلی ام است.

اکنون پس از ۴۲ سال ارتباط مستمر با درس و مشق و مدرسه و آموزش و پرورش، ضمن شکرگزاری نان و نمک این سفره، می خواهم درونی ترین قضاوت خود را پیرامون کلیت امر آموزش و پرورش ایران، اظهار نمایم و آن اینکه:

"آموزش و پرورش گورستان بزرگ استعدادها، قاتل مباشر خلاقیت ها، قالب یکسان سازی انسان ها و خاستگاه رقابت های تعاون ستیز و فردگراست!"

این داوری نه اختصاص به دوره و دولتی خاص دارد، که حاصل تجربه ای زیسته به عمر چهار دهه است.

آموزش و پرورش ما گرفتار دوری شده است که مدام گذشته را بازتولید می کند و پشت به آینده دارد!

بر من روا نیست که منکر تلاش های گاه به گاه دلسوزانی شوم که برای شکستن این دور و تسلسل دلیرانه و فداکارانه مجاهدت نموده اند، اما ماهتاب این مجاهدت ها زود در محاق، و رنج این تلاش ها بر باد رفته است!

این سخن کسی است که تمایل دارد پیکرش در حیاط مدرسه ای به خاک سپرده شود تا میزبان گام های هر روزهٔ دانش آموزانش باشد. تا صبحگاهان با سرود ملی و به احترام پرچم وطنش از گور برخیزد و با صدای زنگ آخر همهمهٔ شادمانی بچه ها در جانش نشیند!

آموزش و پرورش را باید از اوضاع و احوال جامعه مطالعه و داوری کرد، از بانک و بازارش، از کارگر و کارمندش، از تردد و ترافیکش، از مدیر و وزیر و وکیلش، از صنایع غذایی و بهداشتی اش، از مسجد و مدرسه اش از پزشک و پیمانکارش، از راه و فرودگاه و ساختمانش، از خشم و خشونتش، از مهر و مدارایش، از ...

ممکن است درصدی از تجهیزات آموزشی تغییر کرده باشند، اما روش ها بر همان مدار معیوب در جریان اند!

برای خروج از این وضع باید معلم تربیت کرد، معلم!

و من اندکی بیش از چهار دهه بیم ندارم که بگویم: باز هم کودکانه در تنگنای دلتنگی ها و در خیال خاطر خویش، با دستی، دست مادر و با دست دیگر گوشهٔ عبای عربی اش را محکم می گیرم، و با خود زمزمه می کنم: "‌گلستان آموزش و پرورشم آرزوست!"

کد خبر 123149

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha