۲ شهریور ۱۳۹۸ - ۱۱:۵۳
برای «عمو بگی» / بابک شکری*

سرویس کرمانشاه- چند روز پیش یکی از دوره گردهای زحمتکش و سرشناس کرمانشاه فوت شد. مردی که نماد کار و زحمت بود و از سال های بسیار دور هر روز کیلومترها در کوچه پس کوچه های شهر می چرخید و تخم مرغ می فروخت. همه او را به « عمو بگی» یا «بگی خافروش» می شناختند. مرگ او به اندازه‌ی مرگ بسیاری از بزرگان شهر در رسانه ها بازخورد داشت چون «عمو بگی» مظهر کار و زحمت بی وقفه برای کسب روزی حلال بود.

بابک شکری نویسنده، روزنامه نگار و کاریکاتوریست کرمانشاهی درباره‌ی او دلنوشته ای به کردپرس داد که در پی می آید.

از وقتی چشم باز کرده بودم خودش، آهنگ‌و لحن صدایش، حاضر جوابیهایش، شوخیها و جوکهایش را دیده و شنیده بودم. جزئی از زندگی ما بود انگار.

تخم مرغ خریدنهای الکیم از او همیشه با این جمله شروع می‌شد که:

عمو بَگی اَرا خای کَلشیر نیَفروشی؟ (عمو بگی چرا تخم خروس نمی‌فروشی)؟

و او هم هربار جوابی می‌داد که نمی‌شود بنویسم و هردو می‌خندیدیم.

خنده‌هایش خاص بود. سبد تخم مرغهایش هم.

از معدود آدمهایی بودم که اسمم را می‌دانست. او را گاهی عمو بگی و گاهی مِستربگی صدا می‌زدم. هردو حاضرجواب بودیم و رفیق گپ هم.

اولین بار که از او تخم مرغ خریدم کلاس اول دبستان بودم. بیشتر پاتوقش خیابان شریعتی بود و قطعاُ هر روز از جلوی مدرسه ما- شکیبا(نیکمرام)- رد می‌شد.

گفت : خام نخویدی. پَنَمید ...

و من بازی هر روزم بعد از مدرسه شوخی با عموبگی بود.

عمو بگی دیروز رفته. باورش سخت است، نمیدانم چرا؛ اما سخت است. خیلی زود فهمیدم، اما هیچ نگفتم و هیچ ننوشتم تا امروز. نمیدانم چرا.

تقریبا همه دوستان برایم پستهایی فرستادند که: «بگمراد دارابی امروز فوت شد»

و جواب من تنها یک استیکر بود. دلم ریش شد از شنیدنش. دلم گرفت. باندازه باغهای سراب و کوه بیستون. دلم‌برای شهرم می‌سوزد. پر شده از آدمهایی که بگمراد دارابی را نمی‌شناسند...

کوچه های تنگ و تاریک کرماشان را نمی‌شناسند. لهجه‌ش را خوب بلد نیستند. اما صاحب شهر شده‌اند.

شهرم دل‌خون است. شهرم بی‌صدای بگی‌خافروش و بچه های تشیله و ترخون بدست است. شهرم درختان تمشک و گزنه های سراب، خانه‌های قاجاری و سقفهای کاهگلی پر از شقایق، کوچهُ پشت بیمارستان راه و بوسه‌های یواشکی، میدان فردوسی سوت و کور آرام، عاشقهای کوچه پس کوچه های شریعتی و عطر شب بوها و یاس‌های امین الدوله‌ش ، پسران عاشق پیشهُ روبروی دبیرستان جلال، کوچه باغ پشت بلوار S ، دخترهایی با چادرهای خاکستری و گلهای سفید که مدام به کوچه سر بکشند و برای دلبری آبپاشیش کنند را دیگر ندارد.

شهرم دیگر هیچ ندارد. در درون لخت است و کشمات و چول(خالی). و در بیرون پر از ازدحام مردمان کوتاه قد و کور و کر. شهرم در دل خودش غریب است. شهرم دیگر حتی یک بگی خافروش هم ندارد.

شهرم جای ماندن نیست...

*نویسنده و کاریکاتوریست - جمعه یکم شهریور ۱۳۹۸

کد خبر 146234

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha