بابک شکری نویسنده، روزنامه نگار و کاریکاتوریست کرمانشاهی دربارهی او دلنوشته ای به کردپرس داد که در پی می آید.
از وقتی چشم باز کرده بودم خودش، آهنگو لحن صدایش، حاضر جوابیهایش، شوخیها و جوکهایش را دیده و شنیده بودم. جزئی از زندگی ما بود انگار.
تخم مرغ خریدنهای الکیم از او همیشه با این جمله شروع میشد که:
عمو بَگی اَرا خای کَلشیر نیَفروشی؟ (عمو بگی چرا تخم خروس نمیفروشی)؟
و او هم هربار جوابی میداد که نمیشود بنویسم و هردو میخندیدیم.
خندههایش خاص بود. سبد تخم مرغهایش هم.
از معدود آدمهایی بودم که اسمم را میدانست. او را گاهی عمو بگی و گاهی مِستربگی صدا میزدم. هردو حاضرجواب بودیم و رفیق گپ هم.
اولین بار که از او تخم مرغ خریدم کلاس اول دبستان بودم. بیشتر پاتوقش خیابان شریعتی بود و قطعاُ هر روز از جلوی مدرسه ما- شکیبا(نیکمرام)- رد میشد.
گفت : خام نخویدی. پَنَمید ...
و من بازی هر روزم بعد از مدرسه شوخی با عموبگی بود.
عمو بگی دیروز رفته. باورش سخت است، نمیدانم چرا؛ اما سخت است. خیلی زود فهمیدم، اما هیچ نگفتم و هیچ ننوشتم تا امروز. نمیدانم چرا.
تقریبا همه دوستان برایم پستهایی فرستادند که: «بگمراد دارابی امروز فوت شد»
و جواب من تنها یک استیکر بود. دلم ریش شد از شنیدنش. دلم گرفت. باندازه باغهای سراب و کوه بیستون. دلمبرای شهرم میسوزد. پر شده از آدمهایی که بگمراد دارابی را نمیشناسند...
کوچه های تنگ و تاریک کرماشان را نمیشناسند. لهجهش را خوب بلد نیستند. اما صاحب شهر شدهاند.
شهرم دلخون است. شهرم بیصدای بگیخافروش و بچه های تشیله و ترخون بدست است. شهرم درختان تمشک و گزنه های سراب، خانههای قاجاری و سقفهای کاهگلی پر از شقایق، کوچهُ پشت بیمارستان راه و بوسههای یواشکی، میدان فردوسی سوت و کور آرام، عاشقهای کوچه پس کوچه های شریعتی و عطر شب بوها و یاسهای امین الدولهش ، پسران عاشق پیشهُ روبروی دبیرستان جلال، کوچه باغ پشت بلوار S ، دخترهایی با چادرهای خاکستری و گلهای سفید که مدام به کوچه سر بکشند و برای دلبری آبپاشیش کنند را دیگر ندارد.
شهرم دیگر هیچ ندارد. در درون لخت است و کشمات و چول(خالی). و در بیرون پر از ازدحام مردمان کوتاه قد و کور و کر. شهرم در دل خودش غریب است. شهرم دیگر حتی یک بگی خافروش هم ندارد.
شهرم جای ماندن نیست...
*نویسنده و کاریکاتوریست - جمعه یکم شهریور ۱۳۹۸
نظر شما