به گزارش خبرنگار کردپرس، هر روز از یک جا سر بیرون می آورد. یک بار با دود و آلودگی هوا به جان مردم می افتد و روزی خودش را با روغن پالم و ماهی آلوده به جیوه به خورد مردم می دهد. زمانی می نشیند سر میز فست فودی ها و زل می زند توی چشم آدم ها که با چه اشتیاق و ولعی، تکه تکه قورت اش می دهند. چشم غره می رود به دیزی خورها که آنان هم از دستش در امان نیستند. سبزی اشتها برانگیز، خدا می داند چطور آبش داده اند و چقدرش آلوده است. اصلاً ولش کنید. سبزی نمی خوریم. میوه چطور؟ ارگانیک ها خوب هستند حتماً. لک دارها و ریزها. پرتقال های اندازه توپ، جان می دهد برای چشم میهمان! قدیم ها اینطوری نبود. کودها دارند چه می کنند با ما؟!
هر روز خبرش از یک جا می رسد. چه کسی است که خود یا عزیزان و نزدیکانش درگیر نبوده باشند. اسمش در دهان نمی چرخد. آدم نمی تواند به راحتی دهان باز کند و بگوید «فلانی سرطان دارد». سرطان با فلانی چه می کند؟ با خانواده عزیزت، عزیزترین ات دارد جلوی چشم ات آب می شود و نمی توانی کاری کنی.
انتظار 17 ساله به سرطان ختم شد...
عکس های قدیمی، پنهان می شوند. دور از چشم. «خیلی قدیمی نیستند به خدا! مال همین پارسالِ» عکس سفر شمال. همه هستند. همکلاسیهای دانشگاه. در عکس می خندند. باکشان نیست از چیزی. یکی شان، نفر دوم از چپ، همان که انگشتش را شاخ کرده پشت سر نفر بغلی، حالا شبیه عکس آن روز نیست. موهایش جابه جا ریخته. چند تار باقی مانده را تراشیده اند که یکدست شود. ابرو ندارد. مژه ندارد. هیکلش لاغر و نحیف است. بیماری تمام وجودش را برده و با این حال آدم باز دلش نمی آید بگوید که سرطان دارد.
مادر باور نکرده. از همان روزهای اول که گفتند پسر یکی یکدانه اش سرطان دارد، تا خود حالا که دیگر نشانه ها احتمال تشخیص نادرست را رد می کنند. سخت است. زندگی چه بازیهایی دارد. مادر دردش زیاد است. اندازه 17 سال نذر و دعا برای بچه دار شدن. اندازه تمام گریه های سال های نبودن «رضا». اندازه بغل کردن لباس های نوزادی که گاه و بیگاه از ته کمد می کشیده بیرون و با حسرت نگاه شان می کرده و اشک می ریخته. همچنان عکس قدیمی را در دست دارد. با دست چشمانش را می مالد و با همان بغض عکس «رضا» را یکبار دیگر نشانت می دهد. «بچهام را از خدا دارم. سلامتی اش را هم از خودش می خواهم.»
صورتش شکسته و درهم است مثل دلش. آخ که چقدر دلش را سوزاندند اهل فامیل که گفتند بچه را به زور از خدا گرفت، نتیجهاش همین می شود! آخ که گاهی چقدر بی رحم می شوند این مردم! مادر، چشم از «رضا» بر نمی دارد. پسر اصرار دارد که خودش می تواند برای شیمی درمانی بیاید. چطور می تواند با آن هیکل تحلیل رفته؟! پاها لاغراند. مثل دو تا شاخه خشک. شلوار جین آبی به تن اش زار می زند. کلاه لبه دار سرمه ای گذاشته روی سرش. چشم ها بی حال بی حال اند. تشویش و نگرانی در چهره مادرش را می بینی که سعی دارد خود را امیدوار نشان دهد. «خدا را شکر دیگر حالت تهوع ندارد. ضد تهوع می ریزند در سرم اش».
غصهاش میگیرد. کاش میتوانست وقت شیمی درمانی کنار پسرش باشد، اما کسی جز بیمار نمی تواند در اتاق باشد، قانون است. یک نفر بیاید، بقیه هم می خواهند بیایند. شلوغ می شود. همراه باید بنشیند بیرون و منتظر بماند. یک ساعت تا یک ساعت و ربع. چقدر طولانی می گذرد. تسبیح سبز رنگ رفته در دست مادر، نشان ساعت های انتظار است پشت دری که جگرگوشه اش شیمی درمانی می شود.
«رضا» آرام است. حوصله حرف زدن ندارد، با این حال گاه شیطنت های خاص یک پسر 25 ساله می آید سراغش. مثل همان وقتی که پرستار مسن از کنارش رد می شود و میگوید «چطوری آقا رضا؟» و «رضا» با لبخند جواب می دهد «شما را که می بینم خوب می شوم. راستی گفتی امسال چند سالت شد؟» و پرستار ادای اخم کردن را در می آورد و انگشتش را به نشانه خط و نشان کشیدن در هوا تکان می دهد. «حسابت را می رسم. چه کار به سن من داری ورپریده؟!».
«رضا» و مادرش از در بیرون می روند. قد مادر تا شانه رضا می رسد. خمیده است. اندازه بار 17 سال نازایی و این یک سال اخیر که اندازه چندین سال روی پشتش سنگینی کرده است.
غصه بی پایان شیمی درمانی...
اتاق انتظار اینجا شبیه بقیه اتاق های انتظار است. شاید یک کمی متفاوت تر. همه همدردند. نشسته اند تا نوبت شان شود. یکی به خنده میگوید «باید زنبیل بگذاریم دم در!». «اعظم» 45 ساله، یکی از همان بیماران منتظر است که با صورتی لاغر و گونه های فرو رفته نگاهت می کند. چشم های عسلی قشنگی دارد. از همان ها که حالت مخموری به خود می گیرد وقت غصه. اما «اعظم» دیگر غصه ندارد. عادت کرده. اولش کمی می ترسیده. «همه می ترسند. اصلاً اسم شیمی درمانی آدم را می ترساند. درد جسمی یک طرف و درد روحی از طرف دیگر. درد روحیش بدتره. آدم رو داغون می کنه. هزار و یک فکر میاد توی سر آدم. اگه خوب نشم، اگه بیماری دوباره برگرده، اگه...».
کمی جابجا می شود و روسری اش را جلوتر می کشد و به اطراف اشاره می کند. «اینجا همیشه شلوغه، بیمارستان دولتیه دیگه. بیمار زیاد هست. به خاطر همین هم بعضی وقت ها خوب به آدم رسیدگی نمی کنند. یکی دوبار وقت وصل کردن سرم، رگم پاره شد و خونریزی کرد. کلی پرستار را صدا زدم تا بالأخره آمد. بس که سرشان شلوغ است. آدم از صبح که می آید اینجا کلی معطل می شود. یکی دو ساعت باید معطل بمانیم تا نوبتمان شود. داخل اتاق که بروی، دیگر خودت هستی و خودت. اینجا قبلاً تمیز نبود. حتی این صندلیهای انتظار هم نبود. بازسازی که کردند بهتر شد».
نگاهش می رود سمت یکی از پرستارها و لبخند کوتاهی می زند. «پرسنل اینجا انصافاً برخوردشان خوب است. با آدم شوخی می کنند و می خندند. بیمار روحیه می خواهد. البته پرسنل بخش شیمی درمانی این طور هستند. یک شب به خاطر کم خونی شدید مجبور شدم بستری شوم تا خون بهم بزنند. بخش بستری برخوردشان اصلاً خوب نبود. طوری برخورد می کردند انگار همه شان رئیس بیمارستان هستند».
«اعظم» از روزهای اول شیمی درمانی میگوید. از اینکه تا قطره اول سرم دارو وارد رگش شده، احساس کرده که دارند رگش را آتش میزنند. داد میزده که «آی سوختم!» پرستارها به دادش رسیدند. سرم را درآوردند. یکی شان گفته بوده «نکند داروی هندی گرفتی؟!» «اعظم» چه می دانست باید داروی کجایی بگیرد. بعداً فهمیده که هندی و چینی اش، مفت نمیارزد. کلی پول بابت داروهای هندی داده، کلی دیگر می دهد تا داروهای فرانسوی و اتریشی بگیرد که می گویند خوب است. گله دارد که چرا دکتر از اول نمی گوید باید چه دارویی بگیرند آن هم با این قیمت ها! «بیمه تأمین اجتماعی و سلامت، تقریباً مثل هم هستند. تفاوت قیمتی ندارند. شیمی درمانی هم اگر از اول پرونده تشکیل بدهی و تحت حمایت قرار بگیری، رایگان است.»
دلش پر است. دوست دارد حرف بزند. «کاش دکترها بیشتر برای بیمار وقت بگذارند. باور کنید هربار کلی استرس دارم. سؤال هایم را چند بار در ذهنم مرور می کنم تا از دکتر بپرسم، اما دکترهای اینجا همیشه عجله دارند. هنوز نوبت من است و در مطب نشسته ام که یک بیمار دیگر را صدا می زنند. در همان حالی که من دارم از دکتر سؤال می کنم، بیمار بعدی را هم دارد ویزیت می کند. سرسری جواب آدم را می دهند.»
این رعایت نکردن زمان لازم برای ویزیت بیمار مشکلی است که بسیاری از پزشکان دچار آنند. «اعظم» دستی به صورتش می کشد و خمیازه ناقصی را تحویلت می دهد. «حتی یکی دوبار به خاطر شلوغی و قاطی شدن پرونده ها، دکتر داروی اشتباه به من داده بود که خودم به او گفتم انگار داروها را اشتباه داده اید و دکتر تازه متوجه شد! میگویند این دکترها مطب شان که بروی، جور دیگری رفتار می کنند! آخر چه فرقی باید داشته باشد؟! دکتر مگر تعهد ندارد؟!».
بیمارها را از اینجا معرفی می کنند به انجمن های خیریه؛ آن هایی که زمینه فعالیتشان بیماران سرطانی است. «اعظم» هم با این مؤسسات در ارتباط هست. هر چهارشنبه از صبح می رود مؤسسه. آنجا کلاس های گروه درمانی دارند. کلاس یوگا برگزار می کنند. ناهارشان را با هم می خورند و بر می گردند خانه. آخر دوره هم قرار است برایشان جشنی ترتیب دهند. او از جلسات راضی است. تأثیر مثبتی روی روحیه اش گذاشته. البته هنوز نتوانسته از طریق مؤسسه وامی دریافت کند. به هر حال تهیه داروها و طی کردن مراحل درمان هزینه بر است. «فکرش را بکن، یک دفعه یک هزینه اضافی تحمیل می شود به زندگی آدم. درد بیماری از یک طرف و نگرانی مالی از طرف دیگر». زن چشم عسلی باید برود. نوبتش شده. دستش را می گذارد روی دستت و فشار خفیفی می دهد؛ به نشانه صمیمیت. برایش آرزوی سلامتی میکنی و به رفتنش خیره می مانی...
جایی خوانده بودی که سرطان زودتر از همه چیز، به نشانه های زنانگی حمله می کند. یادت رفت از زن بپرسی که بچه دارد یا نه؟ یاد دختر جوانی میافتی که چقدر دوست داشت مادر شود اما سرطان مادرانگی اش را با خود برده بود؛ سرطانی که هر روز از یک جا سر بیرون می آورد. یک روز از هوای آلوده، روزی دیگر از روغن پالم و میوه و سبزی آغشته به کودشیمیایی، زمانی از دل ماهیهای آلوده به جیوه؛ سرطان زیاد شده. هر روز می میراند. آرزوها را خشک می کند. پیر و جوان نمی شناسد. بی رحم و سمج می آید. سرش شلوغ است؛ خیلی شلوغ! قدیم ها این طوری نبود./
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما