به گزارش خبرنگار کردپرس، آستین های پیراهنش را بالا می زند و سبد قارچ ها را بلند می کند و روی چهارپایه می نشیند. قارچ درشتی را بر می دارد. نگاهش خیره به قارچ است که با سر اشاره می کند کنارش بنشینی. در حین جدا کردن قارچ های درشت از کوچک می گوید «این وضعیت کاری ماست. از ساعت ۵ صبح میایم کارگاه تا هر ساعتی که قارچ ها تموم بشن. می بینی یه روز هست که زودتر کارمون تموم میشه و یه روزم هست دیرتر. ساعت شروع کار معلوم هست ولی تموم شدن کارمون ساعتش مشخص نیست».
این ها را «شرافت» زن میانسالی می گوید که حدود ۵ سالی می شود در کارگاه تولیدی قارچ کار می کند. کارگاهی که بیش از ۲۰ کارگر زن دارد؛ کارگرانی که هرکدام رنج زندگی خودشان را دارند.
«شرافت» سرکارگر است. برنامه کاری کارگران دست اوست. در کارگاه او را «باجی شرافت» صدا می زنند و خیلی قبولش دارند.
«سهیلا بیا این سبدهارو ببر بده عبدالله... بدو دختر». باجی بلند می شود و دست به کمر گرفته سبد دیگری را به سمت خودش می کشاند و به زنان داخل سالن اشاره می کند. «من یه جورایی مادر اینام. سالهاست داریم باهم کار می کنیم. شدیم یه خانواده.». لبخند باجی را که با گفتن این جمله کنج لبش می نشیند را می بینی.
کارگاه پنج سالن تولید دارد. می خواهی به یکی از این سالن ها بروی، باجی با اشاره دست «هوشیار» را صدا می زند که راهنمایت شود. «هوشیار» پسر جوانی است که مسئولیت تدارکات کارگاه را بر عهده دارد. برای ورود به سالن تولید لباس و کفش مخصوص باید بپوشی و چراغ قوه به پیشانی ببندی. داخل هر سالن ردیف به ردیف پارتیشن بندی شده و هرکدام در پنج طبقه قارچ کشت شده وجود دارد. به خاطر کشت قارچ، سالن ها باید بدون نور باشند. تنها نوری که سالن ها را روشن می کند از چراغ قوه ای است که زنان کارگر به پیشانی خود بسته اند. نور چراغ قوه ها در هم می تابند و زنان تند و تند از طبقات که پله آهنی دارند بالا و پایین می روند و سبد سبد قارچ پر و خالی می کنند. سفیدی قارچ ها در نور چراغ قوه ها تصویر جالبی را می ساخت.
«هوشیار» داخل سالن که می رسی تنهایت می گذارد. به جنب و جوش زنان و تلاششان برای کسب نان نگاه می کنی. زنانی که از ساعت ۵ صبح مشغول کارند و در ازای کار سختی که دارند ما حقوقشان چندان رضایت بخش نیست. «حقوق کارگری در این زمانه گرانی افسارگیسخته کجای زندگی یک کارگر را تأمین می کند!؟». این را «مهدیه» می گوید. زنی سرپرست خانوار با دو فرزند کوچک. سبد قارچ را پر کرده و از روی پله به دستت می دهد که زمین بگذاری بعد خودش پایین می آید و سبد را بر می دارد و می برد خالی می کند و دوباره بر می گردد. «شوهرم سه سال پیش فوت کرد و بعد از اون زندگیم سخت شد. با کلی پرس و جو موفق شدم بیام اینجا و مشغول کار بشم». وقتی از سختی کارش می پرسی؛ لبخند تلخی می زند و سرش را به نشانه استیصال تکان می دهد. «سختی زندگی بیشتر از سختی کاره... وقتی زندگی فشار بیاره بهت ناچاری سختی هر کاری رو تحمل کنی». او راضی است از کارش. یک سال و نیم می شود به این کارگاه آمده. «کارمون اینجا راحته فقط ساعت کاریمون زیاده که اونم باید بسازیم باهاش». «مهدیه» این را می گوید و سبد به دست به سمت سرویس دیگری از قارچ ها می رود.
بوی قارچ و کود در هوا پیچیده. چینش قارچ ها آن قدر منظم است که کار چیدن را برای کارگرها راحت می کند. نگاهت به سفیدی قارچ هاست که لبخند دختر جوانی به چشمانت می ریزد. نگاهت هنوز به دختر است که صدای «باجی شرافت» را می شنوی. صدایش از دور که دارد نزدیک می شود، می آید. «دخترجان چه کردی؟». در حین آمدن به سمتت روی کار کارگرها نظارت هم می کند. «آآآآآآ... بیا شریفه جان... بیا که گویا این خانم خبرنگار چشمش تو رو گرفته...». باجی دست دختر جوان را می گیرد و به سویت می آید و دستی به پشت «شریفه» می زند و می گوید «براش بگو از زندگی کارگریت» و بعد زمزمه کنان می گذارد می رود.
«شریفه» که هنوز لبحند روی لب دارد دستکش هایش را دستش می کند و مشغول چیدن قارچ می شود. بدون اینکه منتظر سؤالت بماند رنجی که می کشد را نشانت می دهد. «با این نگاه متعجبت معلومه می خوای بدونی چد سالمه!؟ پنج روز دیگه میشه ۲۰ سالم. ۳ ماه میشه اومدم اینجا برای کار و چاره ای جز کار کردن برام نمونده». سرعتش در کار بالاست و دقتش هم بهتر از دیگران است. وقتی از او می پرسی تحصیل هم کرده یا نه؟ با لحن نیش داری پاسخ می دهد «کدام تحصیل!؟ پدرم نذاشت بیشتر از ابتدایی بخونم. از همون بچگی منو فرستاد کار کنم». چهره اش را می بینی که در روشنی و تاریکی به اندوه نشست. اندوهی از گذشته. «چه کارایی می کردی؟» این را که می پرسی انگار پرت می شود به گذشته. لحنش به تلخی می زند. «همه کار می کردم از کلفتی توی خونه های اعیانی تا دستفروشی و خدمتکاری توی رستوران و کار در خیاطی و قالیبافی و خیلی کارای دیگه... دقیق تر بخوام بگم همه جور کارو تجربه کردم با هر نوع دستمزدی از کم تا زیاد». غرق در حرف هایش هستی که دستکش هایش را در می آورد و دستانش را جلوی چشمانت می گیرد. «ببین همه این زخم ها و پینه ها برای کارهایی هست که کردم. همه این سختی ها رو کشیدم که دستم جلوی دیگران دراز نشه. می دونی ارزشش رو داشت چون الآن اینجا که هستم راضی ام. حداقلش با سختیهایی که کشیدم فاصله داره کارم». اینکه با این همه زجری که کشیده حالا از کارش راضی است باعث می شود چهره ات به لبخند باز شود. «شریفه» جوان ترین کارگر این کارگاه تولیدی است. دختری که به خاطر دقت در کارش به گفته «باجی شرافت» مورد تشویق هم قرار گرفته.
از «شریفه» که تلاش می کند از پله به ردیف بالا برود جدا می شوی. کمی جلوتر که می روی صدای زنی را می شنوی که می گوید «بیا مادر این یکی هم پر شد... ببر خالی کن و بیا». به سمت صدا که می روی زنی میانسال با دختری جوان می بینی. نورهای چراغ قوه ها در هم می خورد و سخت می توان چهره ها را دید. «خجسته و مطهره» مادر و دختری هستند که حدود ۲ سالی می شود اینجا مشغول کارند. «مطهره» سبد پر شده را می برد خالی کند و «خجسته» مادر هم پایین می آید و زیر نگاهت می کند و با خنده می گوید «بیا تو چندتایی بچین تا گزارشت رو بهتر بتونی بنویسی». لبخند می زنی به چهره مهربانش. روی چهارپایه ای می نشیند و دستکش هایش را در می آورد و از بطری آبی که دارد لیوانی آب می نوشد. انگار از نگاهت می خواند که چه می خواهی. «آها فهمیدم... می خوای از زندگیم بگم برات... باجی گفته بود یه گزارشگر میاد و باید باهاش همکاری کنیم. آره از زندگی کارگری برات می گم ولی خودت بگو قسمت تلخشو می خوای یا شیرینشو ها...». این را می گوید و همان خنده مهربانش را به چشمانت می ریزد. در حینی که داری رکوردرت را روشن می کنی پاسخ می دهی «هردو قسمت رو می خوام». قبل از اینکه چیزی بگوید دخترش از راه می رسد. «بیا مطهره جان... بیا بگو به این خانم خبرنگار که زندگیمون چی بود و چی شد و چی هست».
«مطهره» هم مثل مادرش خنده دلنشینی تحویلت می دهد. لیوان آبی می ریزد و به پله آهنی تکیه می دهد. مادر نگاهی به انتهای سالن می اندازد و جنب و جوش زنان دیگر را زیر نظر می گیرد و شروع به ورق زدن دفتر زندگی اش می کند. «ما زندگیمون با نون کارگری شروع شده و داره پیش میره. وقتی ازدواج کردم هم خودم و هم شوهرم کارگر کارخانه نوشابه بودیم. کار خوبی داشتیم و زندگیمون می گذشت. تا اینکه بعد از سال ها کارخانه ورشکست شد و اولش با اخراج نیرو پیش رفت و بعدش کم کم به تعطیلی رسید». اینجای سخنش که می رسد آه بلندی می کشد. «اون موقع که کارخانه تعطیل شد مطهره دو سالش بود. تصور کن با یه دختر دوساله و خونه اجاره ای و اقساط مختلف بیکار شده بودیم. خب دو سالی با بیمه بیکاری و کارهای پاره وقت سر کردیم تا اینکه همسرم در یک شرکت برای نگهبانی استخدام شد. خب طبیعتاً زندگیمون کمی تغییر کرد ولی کافی نبود درآمدش، برای همین خودمم پاره وقت کار می کردم به خاطر مطهره نمی تونستم کار تمام وقت بگیرم... همین کار هم خوب بود... مرهمی شد برای بخشی از زندگیمون». دست می برد و چراغ قوه اش را خاموش می کند. لیوان دیگری آب می خورد و به ماساژ پاهایش مشغول می شود. «مطهره» بالا می رود و شروع می کند به ادامه کارش. مادر نگاهی به دخترش می اندازد. «تا وقتی مطهره بزرگ شد زندگیمون با نون نگهبانی و کارگری خودم گذشت و بعدش که مطهره بزرگ شد و ازدواج کرد دنبال یه کار تمام وقت بودم که این کارگاه رو بهم معرفی کردن. اولش سخت بود ولی وقتی آموزشم دادن دیگه راه افتادم و ماندگار شدم». نگاهی به «مطهره» می اندازی. «خجسته» متوجه می شود چه می خواهی اشاره ای به دخترش می کند و با تکیه به دیوار بلند می شود. «مطهره چند ماهی میشه اومده اینجا. البته موقتی میاد و قراره خودشو و شوهرش برن شهر دیگه... تا وقتی بخوان برن میاد با خودم کار می کنه».
این خانواده با نان کارگری زندگی خود را نجات داده اند. همانند هرکدام از زنانی که در این کارگاه تولیدی برای گذران زندگی بی وقفه کار می کنند.
اطراف سالن می چرخی. زنان بالا و پایین می روند و این سبدهای قارچ است که پر می شوند و خالی. سختی کارشان را به وضوح می بینی آن هم وقتی که زمان استراحت فقط پاها یا دستهایشان را مالش می دهند.
درگیر این زنان رنج کشیده ای که زنگ داخل سالن به صدا در می آید. می بینی همه کارگرها دست از کار می کشند و به سمت در خروجی می روند. یکی از زنان از کنارت رد می شود و دستش را پشت سرت می گذارد. «وقت ناهار شده باید بریم سمت سالن غذاخوری». این را می گوید و می رود. هر کدام که نزدیک در خروجی می رسند چراغ قوه هایشان را در می آورند. دنبالشان به سالن غذاخوری می روی. سالنی تقریباً بزرگ که برای همه پرسنل کارگاه اعم از اداری و غیراداری در نظر گرفته شده با این تفاوت که ساعت ناهار پرسنل اداری دیرتر از کارگرهاست. یکی یکی می روند و غذای خود را که داخل ظرف یکبار مصرف هست تحویل می گیرند و می آیند. ناهارشان در این روز قرمه سبزی است.
با چشم به دنبال «باجی شرافت» هستی که ناگهان «مطهره» دستت را می کشد و به سمت میزی که مادرش نشسته می رود. برایت غذا گرفته اند و تعارف می کنند که با آنان ناهار بخوری. زمان ناهار و استراحت روی هم یک ساعت و نیم است. با خودت می گویی در این وقت کم آیا می توانند استراحت حدقلی داشته باشند!؟ طولی نمی کشد که پاسخ سؤالت را می یابی. قطعاً باتوجه به حجم کار و ساعات طولانی کار؛ یک و نیم ساعت نمی تواند خستگی آنان را رفع کند. هرچند به گفته خودشان همین که چشمانشان را می بندند و دراز می کشند برایشان کافی است!
مکان استراحت کارگرها گرچه کمی کوچک است اما فرش شده و مرتب و تمیز به نظر می رسد. زنان به ترتیب هرکدام گوشه ای می نشینند و یکی پاهایش را ماساژ می دهد و دیگری دستانش را به نرمش می گیرد. یکی پشتش را سفت به دیوار می چسباند تا کمی از دردش بخوابد و یکی دیگر دست روی سر می گذارد و چشم بسته ناله خفیفی می کند.
درگیر این حجم از کار و خستگی که به تنشان می ماند و حقوقی که می گیرند هستی. حقوقی که «فائزه» آن را بخور و نمیر می داند. «حقوقمون که طبق قانون کاره و هر چقدر باشه ناچاریم بسازیم، حداقل اینجا شرایط کاری برای خانم ها بهتره و ما نمی تونیم هرجایی کار کنیم برای همین خیلی از خانم ها تنها برای حقوق کار نمی کنن بلکه فضای کاری رو هم در نظر گرفتن». این گفته های «فائزه» زنی ۳۸ ساله که به همراه خواهرش در کارگاه کار می کنند را با نگاهی به فضای کارگاه و امنیتی که برای کارگران زن ایجاد شده بیشتر متوجه می شوی.
کارگران بعد از اتمام زمان استراحت دوباره به سمت سالن های تولید می روند. «عبدالله» قارچ های برداشت شده را به همراه چند نفر دیگر داخل نایلون مخصوص بسته بندی می کنند و بعد به همراه «هوشیار» پشت وانت می گذارند و می برند تا به بازار عرضه کنند.
داری در محوطه حیاط کارگاه به رفت و آمد کارگران بخش بسته بندی نگاه می کنی که «باجی شرافت» با لبخندی بر لب سراغت می آید. «ها دخترجان... کارت تموم شد؟ خانما همکاری کردن باهات؟». نزدیک تر که می شود روی سکوی سیمانی کنار انبار می نشیند و دست چپش را چتر چشمانش در مقابل آفتا می کند. «ممنون باجی... همه خیلی خوب همکاری کردن... فقط مونده که شما از مشکلاتی که هست برام بگید». همان اول باجی قول گرفته که مشکلات و محدودیت ها را فقط از خودش بپرسی. باجی با کاغذ دستش کمی خود را باد می زند و با یک «هی» گفتن از مشکلاتی که زنان کارگر دارند می گوید. «خودت دیدی که ما خانما اندازه مردا داریم کار می کنیم ولی امتیاز و حقوقمون کمتر از پرسنل مرده! جاهایی بوده حتی بیشتر کار کردیم و به قولی اضافه کاری گرفتیم ولی بازم حقوقمون برابر نیست. تازه خیلی از خانمای اینجا خودشون سرپرست خانوارند و خیلیا هم تحت پوشش کمیته و بهزیستی اند».
باجی بلند می شود و دست به کمر چپ و راست می کند و کمی به سمت عقب خم می شود و بعد با لحنی تقریباً عصبی وضعیت معیشتی کارگران را نسبت به گرانی و تورم اسفبار می داند. «هرچقدرم حقوق کارگران بالا بره به پای گرانی و تورم نمیرسه. خیلیا مستأجرن و سال به سال هم اجاره ها میره بالا. خب با حقوقی که ماها می گیریم به نظرت میشه یه زندگی نمی گم اعیانی ولی حداقل متوسط داشت!؟».
او نزدیک گروه بسته بندی می شود و نحوه کار را زیر نظر می گیرد. «می دانی بسیاری از قوانین حمایتی فقط مختص زنان شاغل در دولت یا همان کارمندان دولت است و زنان کارگر یا زنان مشمول قانون کار از قوانین حمایتی خط خورده اند. جاهایی هم که حمایت هست با نفوذ کارفرما و نبود نظارت درست، کار پیش نمی رود».
مورد جالب و تأمل برانگیز در این کارگاه، سطح تحصیلات بالای بیشتر کارگران زن است. به گفته «باجی شرافت» تعداد زیادی از زنان کارگر این کارگاه تحصیلات از دیپلم تا ارشد دارند و چون کار مناسب پیدا نکرده اند ناچار به کارگری روی آورده اند.
پایان کار کارگاه مشخص نیست ولی سرویس کارگران از راه رسیده و گوشه ای از حیاط کارگاه پارک می کند. باجی سراغ راننده سرویس می رود و برگه ای را می دهد که امضا کند. نزدیک در خروجی ایستاده ای و منتظری باجی بیاد. تا آمدنش با خودت می گویی «این زنان کارگر عموماً متعلق به فرودست ترین طبفات اجتماع هستند. آنان برای اینکه بتوانند نان در بیاورند و خرج فرزندان خود را بدهند ناچارند از خیلی چیزها بگذرند. مادران کارگر در سال های اشتغال، روزگار بسیار سختی را سپری می کنند که پیری زودرس و انواع بیماریهای ریز و درشت کمترین عواقب این روزگار سخت است».
هنوز در فکری که با این گفته باجی «می خوای بری دخترم» به خودت می آیی. خستگی از چهره اش می بارد. زنی که سرکارگر است و خود با انبوهی از مشکلات اما چنان رفتار می کند که کمتر کسی درد درونش را می تواند تشخیص دهد. باجی از «هوشیار» خواسته برای بازگشت همراهی ات کند. قبل از اینکه سوار ماشین شوی و خداحافظی آخر را داشته باشی یک بار دیگر با دقت به باجی نگاه می کنی و در چشمان خسته ولی پر امیدش می خوانی که «زنان کارگر رنج می کشند برای زندگی بهتر».../
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما