به یاد استادم عبدالهادی افخم زاده/ دکتر محمّد فاضلی*

هنگامی که در حوزه های علمیّه مناطق کردستان از محضر استادان مبرّز بهره می گرفتم و برای دستیابی به تخصّصهای مختلف به دیدار اَعلام و اقطاب می شتافتم، با نام و آوازه استاد عبدالهادی افخم زاده« قُدِّسَ سِرُّه» آشنا بودم و درک محضر آن بزرگوار را در برنامه کار خود داشتم.

کردپرس_ چون سیر و سفر من در طلب علم و دانش حوزه ها به پایان خود نزدیک شد و علوم متداول و کتب معروف حوزه ها را در نزد اهلش به نحوی مطلوب و عمیق تحصیل کردم، بر آن شدم تا بُرهه ای از زمان را به حضور در درس استاد «افخم زاده» اختصاص دهم و چنین اقدامی را حُسن ختام این سیر و سلوک علمی قرار دهم. در نتیجه در تاریخ 1338 [شمسی] به محفل درس استاد در قریه «سرا» راه یافتم. «سرا» قریه ای بزرگ و آبی و سرسبز است که در فاصله شهرستان «سقز» و «بوکان» قرار دارد. در آن روزگار حوزه های علمیّه خوب، بیشتر در قُرای بزرگ تشکیل می شد که هزینه آن را مالک ده و مردم بر عهده می گرفتند. در این فرصت نه چندان طولانی، خوشبختانه کتاب مُغنی اللبیب ابن هشام – از اوّل تا انتها- و کتاب «فرائض شرح منهج» و همچنین کتاب «حیاة محمد(صلی الله علیه و سلم)» نوشته دکتر حسنین هیکل را بر استاد خواندم.
چنانکه یادآور شدم حضور من در محضر استاد «افخم زاده» پایان بخشِ تحصیلاتم در دیگر حوزه ها بود. از این روی آمادگی و توان لازم را برای حدّاکثرِ استفاده از آن شادروان داشتم و درسها را دقیقاً به شیوه قدما یعنی: بر خواندن بر استاد صورت می دادم که فقط اشکالات و لغزشها توسط ایشان یادآوری می شد. البته شیوه تدریس آن بزرگوار در سایر دروس تقریباً همان شیوه دیگر حوزه ها بود که متن درس توسط خود استاد قراءت می شد و طلبه ها به شیوه خواندن و توضیح راهنمای خود گوش فرامی دادند، امّا چون استاد«افخم زاده» بسیار تیزهوش بودند و فصیح و بلیغ سخن می گفتند و حشو و زواید در کلام نداشتند، در بیان مطالبِ درسی تطویل و تکرار را نمی پسندیدند و ایجاز و سرعت را ترجیح می دادند. این ویژگی باعث شده بود تا کسانی که توش و توان کافی نداشتند یا به تکرار و تَرداد[=بازگردانیدن] از جانب عادت کرده بودند، از محضر این بزرگ مرد بهره مطلوب نبرند. 
به خاطر دارم یکی از دوستان خوبم- که شکر خدا امروز از نعمت سلامت برخوردارند و به ارشاد مردم و تدریس در حوزه مشغول اند و قرین اکرام واحترام عام- در آن ایّام با من دیداری داشتند و سخت اظهار تمایل کردند تا با پا درمیانیِ این جانب در سِلک شاگردان استاد درآیند؛ به وی گوشزد کردم که درس استاد تمرکز حواس و آمادگی ذهنی و سرعت فهم مطالب و گذشت از تکرار و ترداد[=بازگردانیدن]  می طلبد، و چه بسا پایان علاقه و اشتیاق کنونی، ملالت و افسردگی باشد. چون تذکر من در آتش اشتیاق این دوست تأثیری بر جای ننهاد، اجازه حضورش را در حلقه درس «فرائض شرح مَنهَج» از استاد گرفتم. 
اوّلین جلسه که استاد درس را به شیوه خاص خود شروع کردند و بدون تطویل و تکرار و حشو و زواید مطلب را سریع به پیش بردند، دوستم پس از دقایقی چند به من که در کنارش به سماع درس نشسته بودم اشارت کرد که رشته سخن از دستش خارج شده است و نمی تواند سخن را دنبال کند، من او را به سکوت و صبر خواندم تا درس به پایان آید. چون استاد حلقه درس را ترک کردند به دلجویی دوستم پرداختم که مشکلات بزودی حل می شود و به شیوه درس استاد عادت می کند و چنانچه از این جانب کمکی برآید از آن دریغ نرود. چون جلسه بعد فرارسید و استاد درس را شروع نمود، پس از لحظاتی دوستم از استاد اجازه گرفت تا سخنی بر زبان آورد. آن گاه که اجازه را به دست آورد قسمتی از سخنان استاد را به منظور حصول اطمینان از فهم و درک آن بر وی عرضه داشت، استاد با تعجّب گفت سخنان مرا دوباره تکرار می کنی؟! من حوصله آن را ندارم و این مطالب را بر فاضلی عرضه دار. در نتیجه دوست مشتاق من، پس از مدتی کوتاه محضر استاد را ترک گفت، «وَ رَجَعَ بِخَفَّی حُنَینٍ».
برخی از شیوه ها و رفتار استاد
شاید خوانندگانی که این سخنان را بخوانند گمان کنند که من آن را تحت تأثیر عواطف می نگارم و از واقعیّت فاصله می گیرم، اما من اطمینان می دهم که جز آنچه بوده و خود دیده ام ننویسم.
از جنبه دینی، استاد سمبل اسلام زلال و پاک و نمونه بارز مسلمانی متعهد و مقیّد به آداب و اصول و احکام راستین اسلام بود، و بر حفظ و پاسداری ثغور و حدود دین پای می فشرد، تا آنجا که تعهد عملی به احکام دینی را شرط حضور طلبه در حلقه درسش به حساب می آورد. او زندگی خود را وقف دعوت مسلمانان به تأمّل و تفکر در قرآن و حدیث و بازگشت به شیوه سلف صالح کرده بود. تلاش می کرد تا چهره اسلامِ قرآنیِ منطبق با فطرت و خِرَد را به مسلمانان عرضه کند و آن را از هرچه که بیگانه است و زیبنده اش نیست، بپیراید.
استاد در مسیر دینی و اعتقادی خود با خرافات سخت می جنگید و با بهره کشی از جهل و غفلت در هر مقطع مبارزه می کرد، و بر طرّارانِ این وادیِ تیره و تار فریاد می زد. طبیعی است که چنین شیوه ای به مذاق همه خوش نیاید، و زبانها در هرجا در حقّ استاد «لِسان صِدق» نباشد.
از جنبه معاشرت، استاد فروتن و متواضع و یارِ شاطر بود نه بارِ خاطر. با هرکس به خوبی اُنس برقرار می کرد وهمگان را به مصاحبت خود می کشاند. در مقام جِدّ، قاطع و سخت و به وقت هزل و لین[=نرمی]، شوخ و بذله گو، و در تفریح و سرگرمیهای ساده- چون توپ بازی- شریک و همراه شاگردانش بود.
استاد در علوم قرآنی و فقه و تاریخ اسلام وادبیات عرب و برداشت اصولی و منطقی از مسائل دینی، کم نظیر بود. در کنار این تخصّصها در ادبیات فارسی و ریاضیّات نیز دست بالا را داشت؛ زیبا می نوشت و مطالب علمی و ادبی را شیوا به رشته تحریر می کشید.
آن بزرگوار، زمان و روزگار خویش را خوب می شناخت واز این روی می کوشید تا حرکت علمی را درحوزه ها با درک شرایط عصرش همراه سازد.
بر اوضاع و احوال جهان اسلام، آگاه و مسلّط بود  و به رهبران فکری و پیشتازان نهضتهای اسلامی چون سید جمال الدین و محمد عبده، عشق می ورزید.
استاد «افخم زاده» از نظر مَنِش و شخصیت چنان بلندنظر وعزیزالنّفس بود که نه به مقام و جاه می نگریست و نه به نام و نان، دل می بست. دانش و بینش اسلامی اش آن اندازه چشم و قلب او را پر کرده بود که نه زرق و برق مادّی را می دید و نه ثروت و قدرت، او را می کشید. استاد ذیل عکسی که در تاریخ 10/9/1345 به این جانب فرستاده است چنین می نویسد:
از سختیِ زندگی نباشد عارَم      وز ثروت بی دین به خدا بیزارم
از لطف خدای، شکر همچون گنجی      از گوهر دریای رسالت دارم
دیگر شاهد این مطلب: آقای محمد عباسی، مالک قریه «سرا» در آن ایّامی که این جانب از محضر استاد بهره می گرفت، سناتور انتصابی در تهران بود. با توجه به علاقه ای که به استاد داشت تلاش کرده بود تا در دانشکده حقوق دانشگاه تهران مقدّمات تدریس شادروان افخم زاده را فراهم آورد و موفّق هم شده بود. او این مسأله با مسرّت ضمن دعوتنامه ای به استاد گزارش می کند تا اقدام مقتضی را به عمل آورد. به نظر می آید شخص ذینفع در این شرایط از شادی به اهتزاز درآید و به مباهات و افتخار کشیده شود، اما استاد گرانقدرِ ما از این خبر نه تنها شادمانه بر خود نلرزید بلکه خوشحال هم نشد، و به آن سناتور مقیم تهران در نامه – که خود حاملِ آن بودم  سالی که در کنکور شرکت داشتم و می خواستم از حوزه به دانشگاه نقبی بزنم و به سیر در آفاق آن نیز بپردازم- از جمله شبیه به این مضمون نوشت: « من امرزو رفت و آمد در کوچه های خاک آلود و گِلی دهِ «سرا» و حضور در حلقه درس طلبه ها، و ارشاد وهدایت مردمان ساده و محروم این دیار را بر گام نهادن در خیابانهای زیبا و دلفریب تهران، و عبود از کنار چمنهای سرسبز و آراسته محیط دانشگاه، و تکیه بر کرسی جذّاب استادی را ترجیح می دهم». آفرین بر این همّت والا که یادآور این سخن حافظ است:
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همّتم    گر به آبِ چشمه خورشید، دامَن تر کنم
از این مسائل که بگذریم استاد در رفتار شخصی واجتماعی خود منظم و مرتّب بود؛ کارهایش را با برنامه انجام می داد و از زمان حدّاکثر استفاده می برد؛ اوقات فراغت را به مطاله و نوشتن پُر می کرد و از اهمال و غفلت بیزاری می جُست. این بود مختصری از ایامی که در محضر استاد بودم و به یاد آوردم.
بعدها که محضر استاد را ترک کردم و به تحصیل در دانشگاه روی آوردم رابطه خود را با آن گرانمایه استاد ادامه دادم و در هرفرصتی که پیش می آمد محضرش را غنیمت می شمردم. یاد دارم حدود سال 1343 که در دانشگاه کتاب «درس اللغة و الأدب» جلد دوم تألیف دکتر محمد محمدی را تحصیل می نمودم، درس کلاس بسیار کُند پیش می رفت و به احتمال زیاد تا پایان سال بخشی ناچیز از کتاب تدریس می شد. در جا زدن، روح مرا سوهان می زد تا اینکه خوشبختانه استاد افخم زاده به مناسبتی به تهران آمدند و حدود یک هفته ای ماندگار شدند. فرصت را از دست ندادم و اشکالات کتاب را از اوّل تا آخر بر استاد عرضه داشتم و خود را از عذاب روحی رهانیدم.
پس از این مرحله دیگر سعادت یاری نکرد که به حضور استاد برسم اما روابط از طریق نامه و یا کسانی که از آن دیار می رسیدند ادامه یافت؛ تا اینکه بر اواخر تابستان 1366 که از سفر مطالعاتی انگلیس بازگشته بودم، دیداری کوتاه از «سقز» داشتم. از این پیشامد سود جُستم و برای چندساعتی به محضر استاد که مقیم بوکان شده بودند شتافتم. متأسفانه استاد را در بستر بیماری یافتم؛ همه چیز عوض شده بود: طراوت و شادابی، صحّت و سلامت، توان و قدرت، درس و بحث و حلقه های پرشور و شوق طلبه ها و.... تنها چیزی که بر جای مانده بود ایمان و اعتقاد و توکل استوار، اراده آهنین در راه جهل ستیزی و عوام فریبی، بلندنظری و مناعت طبع و رجای واثق آن روشن ضمیر دانا به رحمت پروردگار، و فداکاری افراد خانواده اش و حفظ آرمانهای وی در میان آنها.
این دیدار از یک سوی مرا لذتبخش بود و از دیگر سوی تلخ و دردناک، گاهی اشک شادی درچشمم حلقه می زد و دیگرگاه اشک غم و اندوه. زمان کوتاه بود و بالاخره وقت وداع فرارسید و من آن را با بوسه بر دست و روی آن زنده یاد توأم ساختم که امید دیدار مجدّد نداشتم. روانش شاد و یادش جاویدان باد!

*استاد دانشگاه فردوسی

کد خبر 2757101

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha