به گزارش خبرنگار کردپرس، دفتری را از کشوی میزش در می آورد. نگاهت همان ابتدا به نوشته روی دفتر می افتد؛ «حساب کشاورزان». فروشنده مرد میانسالی است. دفتر را باز می کند و از زیر عینکش ریز نگاهت می کند و دستی به سبیل جو گندمی اش می کشد و دفتر را روی ترازو می گذارد و ورق می زند. «بیا دخترم ببین تموم این حسابا مربوط به مشتریانی هست که کشاورزاند». این را می گوید و بعد انگشت اشاره اش را روی اسامی بالا و پایین می کند. «کلای مجید، حاج علی، مش فرمان، کلای حسن، رضا پسر مرحوم غلامحسین و... و.» این ها اسامی هستند که توی دفتر «اوستا محمد» نوشته و جلوی هر اسمی مبلغ بدهی ذکر شده. اوستا به صفحه بعدی می رود و آهی از حسرت می کشد. «همه اینا که می بینی کشاورزند و از ما خرید کردند و گفتن سر خرمن میان حساب می کنن. بندگان خدا خوش حساب اند به شرطی که پولشون رو دولت به موقع بده». اوستا از پشت میز بیرون می آید و سراغ کیسه های کود می رود. کیسه ها را کمی مرتب می کند. نگاهت به روی اجناس داخل فروشگاه می چرخد. در این حین اوستا کیسه ای بر میدارد، آن را داخل قفسه آهنی جا می دهد و سپس نگاهش به روی نگاهت قفل می شود. «مشتریان ثابت ما همین کشاورزان اند که جنس می برن و همیشه وقت درو که میشه تسویه می کنن. بعضی وقت ها میان و با شرمساری میگن هنوز پول گندم رو بهشون ندادن و می خوان که بهشون مهلت بدم و منم نشده تا حالا بهشون فشار بیارم چون می دونم خودشون مقصر نیستن».
او کمی در فروشگاهش قدم می زند و بعد جلوی پنجره می ایستد و خیره به بیرون نگاه می کند. از جیب شلوارش پاکت سیگاری در می آورد و یک نخ را بیرون می کشد. فندک را از جیب دیگرش می کشد بیرون و سیگار را به دهانش نزدیک می کند و همین که می خواهد فندک را بزند بدون اینکه نگاهت کند فندک روشن را بالا می گیرد و می گوید اذیت نمیشی؟ یک «نه... اصلاً» می گویی و شروع می کند به سیگار کشیدن. دود سیگار در هوا می پیچد و لحظه ای اوستا را در خود محو می کند. «این مغازه نیاز به این کشاورزان داره و اگه کشاورز و باغبانی نباشه فروش کود به چه کاری میاد!؟ پس احترام کشاورز ضروری هستش». این را که می گوید پُک دیگری به سیگارش می زند و به سمت میز می رود و کشیدن دفتر حساب می نشیند. کارهایش را زیر نظر داری که با خنده نمکینی دفتر را باز و بار دیگر اسامی را از چشم می گذراند. «ببین همه اینارو خوب می شناسم. زحمتایی که می کشن رو دیدم و می دونم چقدر یک سال رنج می برن تا بتونن محصولشون رو خوب بار بیارن و حداقل نتیجه قابل قبولی بگیرن. حالا شانس بیارن و باران یاری کنی باهاشون که راحتن ولی خدا نکنه خشکسالی بشه که جز غم هیچی براشون نداره».
او همچنان نگاهش خیره به اسامی است. صفحات را ورق می زند و دوباره صفحه اول را می آورد. پُک آخرش را به سیگار می زند و بعد آن را داخل زیرسیگاری سنگی مرمرش خاموش می کند. «خیلی از اینا چک دادن به تاریخ سرخرمن. ولی همیشه کلی زمان می بره تا چکشون پاس بشه، چرا؟ چون دولت اذیتشون می کنه و حقشون رو به موقع نمیده». روی صندلی سیاه کوچک و رنگ و رو رفته کنار میز می نشینی. وقتی می پرسی «شده تا حالا چکشون رو برگشت بزنید!؟» با نگاهی تلخ و گزنده بدون هیچ مکثی می گوید «هرگز. هرگز و هرگز». بعد محکم دفتر حساب را می بندد و بلند می شود و همان ایستاده عینکش را از چشم بر میدارد و روی میز می گذارد. «اگر قرار بود به مشتریانی که در اصل صاحبان این فروشگاه هستند فشار بیارم به نظرت بازم سال بعد میان و پیش من خرید کنن!؟ قطعاً نه دخترجان. پس چه بهتر که وقتی هوای جیب خودمو دارم هوای جیب مشتریانم رو هم داشته باشم. جاهایی باید وجدان و انصاف را جایگزین پول کرد».
اوستا محمد با این گفته لبخند بر لب به ساعتش اشاره می کند که یعنی بس است دیگر و وقت رفتن شده.
او را با دفتر حسابش و نیت درستش تنها می گذاری و در فکری که آیا دولت از پشت پرده زندگی کشاورزان خبر دارد و می داند چقدر دچار مشکل اند!؟
تنها کشاورز نیست...
«نزدیک یک میلیارد چک از کشاورزان دستمان است و نمی خواهیم برگشت بزنیم چون می دانیم گیر دولت اند و مانده ایم چیکار کنیم». این را یکی از املاکی ها می گوید. مرد جوانی که پرونده به دست می آید و پشت میز می نشیند. بعد برگه ای را از توی گاوصندوق اش بیرون می آورد و نشانت می دهد. «۱۲ نفری میشن که چک دارم ازشون. همه گندمکار و همه لنگ پولشون هستن. من نمیدونم دولت پیش خودش چی فکر کرده! باید بدونن تنها کشاورز نیست که داره اذیت میشه بلکه ما هم درگیر این ماجرا هستیم و همون قدر که کشاورز به پولش نیاز داره ما هم به پولمون احتیاج داریم. خب پول بندگان خدا رو زودتر بدن ماهم زودتر به حقمون می رسیم». این را می گوید و بعد برگه را به سرجای خودش بر می گرداند.
می خواهی بپرسی هر سال این وضعیت هست؟ که فرصت پرسیدن نمی دهد و بلند می شود و با صدای فریادگونه از گرانی و بلاتکلیفی مردم می نالد. «والله قبلاً گندمکار زمانی که وجه گندم رو می گرفت خوشحال می شد و کلی کسری یکساله خودش و خانواده رو جبران می کرد ولی الآن اینجوری نیست و کشاورز بنده خدا فقط می تونه بدهی هاشو صاف کنه و بس. مخصوصاً این چند سال اخیر که گرانی سر به فلک کشیده و معلوم نیست چرا کنترل نمیشه!». کاملاً اتفاقی پاسخ سؤالت را گرفته ای.
مرد جوان نفس عمیقی می کشد و با افسوس و حسرت به سمت چای ساز می رود و دو استکان چایی می ریزد. یک لحظه همان جا می ایستد و به بخار چای نگاه می کند. «می دونی دارم به این فکر می کنم کشاورز یک سال تمام عرق می ریزه که محصولش خوب بار بیاد بعد با قیمت ناچیز دولت ازش میخره و بعد از مدت زمان زیادی پولش رو میده و این بین کسی نیست بگه وقتی روز به روز قیمت ها بالا میره چرا نرخ گندم مطابق تورم بالا نمیره!؟ کشاورز باید دخل و خرجش باهم بخونه یا نه!؟». در این حین می چرخد و مستقیم نگاهت می کند.
سرش را می خواراند و بدون مکث صحبتش را ادامه می دهد. «باور کن گاهی وقت ها از این صبوری همین کشاورزا حرصم می گیره. هر سال صبوری می کنن و هر سال بدتر میشه وضعشون. الآنم که می گن قروه آب نداره و به زودی خشکسالی میشه و معلوم نیست تکلیف چیه...!؟». به اینجا که می رسد به فکر فرو می رود. سعی می کنی از حالت چهره اش فکرش را بخوانی که خنده ای با لحن حرص تحویلت می دهد. «خانم باور کن دلم می سوزه ولی چه کنم کاری ازم بر نمیاد جز اینکه مدارا کنم باهاشون. چون می دونم خوش حسابن و دولت پولشون رو بده فوری میان تسویه می کنن». در تأیید حرفاهایش سرت را تکان می دهی. می خندد و استکان چایی را برایت روی میز می گذارد. چایی در جنگی میان رنگ های قرمز و زرد وامانده و این واماندگی در دسته گل گندمی که روی کمد فایل های املاکی داخل گلدان سفالی به چپ و راست پخش شده، گم می شود.
از لذتی که نمی برند...
تازه از درو گندم برگشته. دستمال سیاه و سفیدی بر میدارد و عرق صورت اش را پاک می کند. با سر و صدای زیادی از کمباین می پرد پایین. هنوز پوسته های گندم روی کمباین مانده و با هر وزش باد در آسمان به رقص در می آیند. دارای رقص پوسته ها را نگاه می کنی که با صدای بلند خش داری نگاهت را به روی خودش قفل می کند. زیر تیزی خورشید بطری آب را روی سرش می ریزد. «والله ما هم لنگ پول گندم کاریم. کشاورز کرایه مارو با پول گندم میده و وقتی دولت به موقع حقشون رو نده خب مای راننده هم گرفتار می شیم دیگه». در این حین روی سنگ سیمانی کنار دیوار زیر سایه کمباین می نشیند. برای فرار از حمله خورشید از سایه کمباین بهره می گیری و تکیه به آن زده و منتظر ادامه صحبت های راننده می مانی. «باور کن شده دو ماه منتظر موندیم تا کشاورز تسویه کنه. بندگان خدا خیلی اذیت میشن وقتی گندمشون رو به موقع تحویل میدن ولی با کلی تأخیر باهاشون حساب میشه. هیچکی سختی کارشون رو درک نمی کنه. برای همینم هست که هر سال اینجوری مورد بی انصافی قرار می گیرن».
دستی به صورت خیس اش می کشد و با لحنی آغشته به عصبانیت، محکم روی زانوی راستش می زند و می گوید «دولت هیچ سالی نشده سر وقت پول گندم رو بده و همین هم باعث بی اعتمادی کشاورز شده، از یه طرف کشاورز دلخوش به پول گندم به همه وعده سرخرمن میده و از اون طرفم همه نگاهشون به این سرخرمن بسته شده. همه می دونیم کشاورز مقصر نیست برای همین صبوری می کنیم اگر غیر این بود هرگز مدارا نمی کردیم».
او از پر شدن چوب خط کشاورز و رنجی که از این بابت می کشند هم گفت. «کشاورز هر سال وقت درو چوب خطش پر میشه و با شرمساری سر می کنه. من برای هر کشاورزی کار کردم از بس ازم عذرخواهی کردن خودم خجالت کشیدم. واقعاً گندم کار رنج می کشه و از بس دیر پولشو می دن اصلاً حس خوشی نداره و فقط با استرس می خواد تموم بدهی هاشو صاف کنه و دیگه لذتی براش نمی مونه».
بلند می شود و کلاه آفتاب گیرش را روی سر می گذارد و در حینی که کلید به در خانه می زند با ناله می گوید «امیدوارم زودتر کاری کنن. هرچند چشمم آب نمی خوره».
از رنجی که می کشند...
«هی خانم عادت کردیم به انتظار. بدهکاریم و دیگه رومون نمیشه بگیم مهلت بدن. تا کی آخه!؟». این را چند کشاورزی می گویند که بیرون بانک کشاورزی ایستاده اند. خستگی و بلاتکلیفی را در نگاه هر کدامشان می بینی. برگه های تحویل گندم دستشان است. زیر سایه درختی می نشینند. یک از آنان که جوان تر است با لبخند تلخی نگاهت می کند. «ما خودمون وعده سرخرمن می دیم به همه و حالا به خودمون دارن این وعده رو میدن. بابا به والله هزینه حمل و نقل کامیون و کارگر و کمباین رو ندادیم. بابا نداریم و منتظریم حداقل رنجی که یک سال کشیدیم رو جبران کنیم». حین گفتن این دردها دستش را به سمت مابقی کشاورزان می گیرد و به برگه های دستشان اشاره می کند. «کارمون این شده که هر روز به این برگه ها زل بزنیم و از خودمون بپرسیم کی واریز میشه!». حرف های این کشاورز جوان که تمام می شود همگی بلند می شوند و ضمن رفتن می گویند «خانم از رنجی که می کشیم بنویس. هرچند گوش شنوایی نیست»./
* گزارش و عکس: زیبا امیدی فر
نظر شما