اینک پس از چندین ماه التهاب قبل و بعد از انتخابات ١١ اسفند که مقصود بعضی حاصل شد و مطلوب برخی نه، سرها سرد و فکرها آرام گرفته و مردم به روزهای زندگی بازگشتهاند بهترین زمان ممکن است که طرفین قدر این فراغت را بدانند و راههای نرفته و مقاصد نرسیده را مرور کنند. انتخابات ارومیه همواره به ″شهرآوردی″ میماند که علیرغمِ همهٔ اختلافات داخلی به صحنهٔ رویارویی دو روایتِ هویتی از یک شهر تبدیل میشود. چیزی که البته فراتر از صندوق انتخابات بوده و معمولاً قواعد انتخاباتی معمول را نیز برهم میزند. جاییکه باید به فکر بهترین انتخاب برای ″جامعه″ باشند، همهٔ برنامههای یک طرف در انکار ″دیگری″ و برای طرف دیگر هم نشان دادن حضور خود به هر قیمتی است.
این تمایل افراطی به انکار دیگری نخستین نکتهایست که باید بدان توجه کرد. یعنی مصافِ انکار و گفتگو که در مقابل هم قرار دارند. و جای نگرانی آنجاست که این رویه نه یک انتخاب فردی که انتخاب اجتماعی است. بیشک این همه نفی و مخابرهٔ دروغ محصول جامعه ای در اضطرار است که گرچه ممکن است تک تکِ افراد، آنرا غیراخلاقی بدانند اما مصلحت جمعی این وضعیت را برایشان عادلانه توجیه می کند، ولی آیا این بیتوجهی، به معنای ندیدن است؟ یا این نگاه بر نوع خاصی از ″دیدن″ مبتنی است؟ نگرشی که در آن ″دیگری″ یا اقلیت مذهبی است یا اقلیت جمعیتی و یا ناخوانده ای در حاشیه... طبیعتاً اینجا دیگر روایت او از زندگی، از تجربهٔ زیسته و جهان پدیدارشناختیاش چندان اهمیتی ندارد. او تنها ابژهٔ روستایی و کوهستانی برای تماشا میماند که یا او را به سکوت وامیدارد و یا گفتاری لکنتزده از او را به نمایش میگذارد. اصلا اگر اینگونه است چه نیازی به صدای زیر و ضعیف این ″دیگریِ انکار شده″ برای ساختار وجود دارد؟
آیا صرفا تفسیر سیاسی از این تحریف و نامرئی سازی کافی است؟ آیا این همه ناسِزا و نفرت تنها ناشی از ضعف اخلاقی افراد است که به خودی خود اهداف سیاسی را نیز نشانه گرفته؟ آیا همه اینها از عواید و عقایدِ ″خودحقیقت پنداری″ صرف نیست که در اثرِ ضعفِ ارتباطی و متعاقباً روابط مخدوش اجتماعی، هر روز فربه تر و رادیکال تر میشوند؟
اصلا این ″دیگری″ یعنی چه؟ دیگری در واقع، نوعی مواجههٔ اخلاقی با کیستیِ انسانی است که حضور بدنمند و روایی مستقلِ خود را دارد و من را ناگزیر از شنیدن و دیدن میکند. اما چرا این مواجهه، اخلاقی است؟ زیرا آن دیگری در قامتِ انسان، تعین یافته و بالطبع افق دید، تجربهٔ زیسته و روایت خود را نیز دارد. در همین مواجهه است که شبکهای پیچیده از رابطهها و روایتها باهم ساخته و متعاقباً به ساحتِ اجتماعی و سیاسی هم رخنه میکند. جایی که ″قدرت″ روایتِ یکی را بیان و آن یکی را پنهان میکند. یکی را به گفتن و دیگری را به شنفتن، وامیدارد. اساسا قدرت از قِبَل همین تعاملات نابهنجار، کلان روایتهایی میسازد که میتوانند لهْ یا علیهِ زندگی روایی ما در خدمت قرار بگیرند.
بنابراین همواره این امکان وجود دارد که روایتِ دیگری را نه خودش، که صاحب قدرت بیشتر بیان کند یا حتی خود فرودست روایت خود را نه چنان شایستهٔ واقعیت خود، بلکه در یک همدستی راهبردی با میلِ فرادست، بیان کند. دقیقاً در اینجا روایت دیگری سرکوب و مسکوت میشود. پیداست که روایت از خود، میتواند نوعی کنش سیاسی باشد که در مواجهه با ساختار و قدرت در شبکهٔ پرپیچ و خمِ خرده روایت ها و کلان روایتها، درگیر میشود. اینک قدرت یا به نفع موازنهٔ روایت ها تعدیل شده یا فقط در خدمت یک روایت خاص عمل میکند (که غالباً همینطور است) لذا در درون همین ساختار است که امکان بازتولید یا تغییر روایت ها بوجود می آید زیرا این روایت ها میتوانند کارکردی ایدئولوژیک داشته باشند و در خدمت بازتولید نظم موجود عمل کنند یا علیه برساختِ سابق، نظمِ جدیدی بسازند. کلان روایتهایی که میتوانند قالبی بسازند که حتی دیگریِ ″فرودست″ خود را در آن پیدا کند و به تکرار همان روایتِ نارس و نابسنده از خود، دست بزند یعنی در عین حال که حضور دارد، روایتش رؤیت نشود که این فرآیند بسیار نزدیک به مکانیسم ″هژمونی″ است. یعنی ساختاری که فرودست را علیظاهر در خود جا میدهد اما در عمل او را سرکوب میکند.
چه بایدکرد؟
برای افشای این کلیت سازی های دروغین و بازکردن کلافهای ایدئولوژیک باید از کجا شروع کرد؟ بنظر میرسد از همان انسان، انسانی که ذاتاً اجتماعی است و در نتیجه ناگزیر از تعاملات انسانی خود به سلسلهْ هنجارها و قواعدی که بقای او را تضمین و تامین میکنند نیاز دارد، چنین انسانی ضرورتاً در تعامل با سایر افرادِ گونهٔ خود، متوجه ″دیگری″ میشود.
دیگری که ممکن است بقای او را به خطر بیندازد اما ذاتِ اجتماعی انسان که مقتضای طبعِ اوست، مجبور به پذیرفتن حضور دیگری میشود و به مرور در یک زیستِ تکاملی و دیالکتیکی هر یک دارای حقوق و تکالیف ویژه ای میشوند. حال آنکه در عین پذیرش دیگری، چه در مقام ″فرادست″ و چه در جای ″فرودست″ به اندازهٔ توان خود سعی در کنترل دیگری دارد. ابنای بشر از همین رهگذر ابتدا ″اجتماع″ هایی ساخته که حول یک امر مقدس مانند خانواده و قبیله و قلمرو و نهایتا امت جمع میشوند تا در ادامهٔ تاریخ، مجموعه بزرگتری بسازد که افراد آن در یک همبستگی ارگانیک و شبکهای تودرتو از روابطِ پیچیده ″جامعه″ را شکل دادند که مناسبات ویژهٔ خود را نیز به همراه داشته است.
″جامعه″ برخلاف اجتماع، محصول تعامل های بی پایان افراد و دسته ها و گروهها است که حضورشان در کنار هم نه پیرامونِ یک امرِ مقدس که منفعت دوجانبه است. بنابراین اِبتنای گفتگو بعنوان شرطِ باهمزیستن (در واقع شرطِ جامعه)، اگر در آن سست شود، برای هر یک از ″خود″ ها یک توهمی از ″ خود استعلایی″ درست خواهد کرد، که روایتش را هم استعلایی خواهد کرد. جایی که منطق ″من-او″ دیگر در آنجا جاری نیست. جاییکه زبان نه ابزار شنیدن و فهمیدن، بلکه اعمال قدرت است و این مجموعهٔ خودمحور و ″تک گو″ با منطقِ من-آن، روابط انسانی را در سطح رابطه با اشیاء تقلیل میدهد. این وضعیت گرچه حال عمومی خاورمیانه و همهٔ جوامع رشد نیافته و فاقد تربیت سیاسی است که تربیت مدنی و افکار عمومی و در یک کلام، شهروندی وجود ندارد اما در این میان انتخابات استان و ارومیه و اتفاقات پس از آن، گسلِ زلزله خیز منطقه را دوباره فعال کرد و به قدرِ کفایت از ناتوانی ما در گفتگو پرده برداشته و نشان داد که این ناتوانی نه فردی و روانشناختی بلکه یک امر اجتماعی و حتی در سطح گفتمانی است. که حواشی نوروز و نتایج انتخابات ترکیه نیز دوباره در آتش سرد شدهٔ انتخابات ارومیه دمید تا بار دیگر صفآرایی ها علیه هم( ولو کوتاه) صورت بگیرند.
واقع مطلب آن است که انسانِ تاریخی و اجتماعی، برآیندِ خواهش های مختلف نفسانی است و در این راه منتهای توان خود را تقویت کرده که ″موانع″ این مسیر را به مرور بردارد، اما سیر تاریخی تحول در جوامع بشری به گونه ای بوده که هر اندازه توانایی بروزِ ″ منِ طبیعی″ با همۀ امیال غریزیاش بیشتر شده، موانع این بروز و ظهور ″من″ هم بیشتر شده است. انسان دریافته که برای بقای بیشتر، به بودن کنار هم نیازمند است و برای این ″بودن″ در وضعیتِ طبیعیِ جنگ همه با همه به تعبیر″ هابز″ ، به تضمین امنیتِ متقابل و کوتاه آمدن از نفعِ شخصیِ حذفِ ″دیگری″ نیاز دارد. لیکن به تدریج این منطق عریان، چنان جامهٔ فاخرانهای پوشیده و وجوه منطقی و فلسفیِ متشخصی به خود گرفته که دیگر اصرار بر کامجویی های این″ منِ طبیعی″ در واقع اقدام علیه تمامیتِ برساختههای تمدنی و فرهنگی انسان محسوب میشود.
لذا امروز در غربِ جهان اگر مثلا سامانهٔ سکولاریسم، لیبرالیسم و دموکراسی بر تمام ساحات زندگی چیره گشته ، ماحصلِ حتمی ″علت″ های جبری است نه تصمیمهای ارزش ساز و آسمانی و مقدس. علت و معلولهایی که پیوندشان از پسِ بیخردی های بسیار بشر، ضرورت پیدا کرده؛ ازینرو این قلههای عُلیای بشرساخته(درواقع همان موانع تشخص یافته)، یعنی سکولاریسم ، لیبرالیسم، دموکراسی و بند بندِ بیانیه حقوق بشر، حاصل انتخاب های صحیح و گزینش های ضروری و البته عقب نشینی سنگر به سنگرِ شهواتِ انسانی از میدانِ زیاده خواهیها و تمامیت خواهیها است.
محاسبهگری پیچیدهٔ عقل مدرن، امروزه چنین تعامل و اخلاق نوینی را ضروری کرده که در همان غربِ عالم، مجموعه ای از غریبه های درشتخو و منفعتجو که نه دلسوزی و نه دخالت چندانی را برنمیتابند در پاسخ به این سؤال که چه کنند تا لذت بیشتر و رنج کمتر را با امنیت و دوام، جمع ببندند، به این اخلاقِ اجتماعی مشترک رسیده اند که نتیجهٔ نوعی محاسبۀ چند وجهی منافع فردی بوده و هیچ مبنای فضیلتی (آنگونه که در نظام های کهن اخلاقی دیده میشد) در آن پیدا نیست. به تعبیر ″کارل مارکس″ این افکار، نه محرک نخستین بلکه واکنشِ تصعیدیافتهٔ منافع مادیاند که انسان را به تعامل با دیگری وا میدارد. لذا گذشت یا ایثارِ انسانِ مدرن به نفع جامعه، گذشتِ فرد برای گروه نیست بلکه برای بهرهوری شخصی از نظم اجتماعی است. حتی اگر بهظاهر ″نانی به دجله میاندازد″ به خاطر این است که شخصاً از منافع غیر مستقیم آن بهره میبرد.
بنابراین اینجا یک عقلی قرار دارد، که ثقلِ اتکای انسان در اِطفای امیالِ غرایز پیچیدهاش است. عقلی که به واسطه آموزش به قدرتِ عقلانیت بالاتری دست پیدا کرده و ابزارهایی ساخته که حاصلجمعِ جبری لذت و رنجِ همزمان او را بیشتر کند.
تاریخ گواه آن است که در دلِ هر جهانبینی ولو بهغایت انتزاعی، مقاصد و نتایج انضمامی(عینی) خاصی نهفته که در نسبت انسانشناسانهٔ خود مثلا میگوید: انسان، گرگِ انسان است، طبیعی است که این ایده در جایی وضعِ حمل کند و از نطفهٔ این نگاه آنتروپولوژیکی، هیولای لِویاتان متولد شود. همانگونه که ″اَبَر مردِ″ نیچه و اصولاً نگاهِ مطلقخواه و تمامیت خواه فیلسوفان قارهای آلمانی نیز ضرورتاً به ظهور رایشِ سوم منتهی میشد.
از این حیث ″عقلانیت″ نیز بر یک نوع ″انسان شناسی″ استوار است که در پارادایم علوم اجتماعی به معنای مفید بودن و نتیجهٔ درست گرفتن است بنابراین فاعل معقول با هر وسیله به دنبالِ آن منافع خواهد رفت.
″جامعه″ با همهٔ این نسبت ها و جهانبینیها اگر وجود دارد به این دلیل است که در آگاهی تک تک افراد آن نفوذ میکند و آنرا شکل میدهد چندان که آگاهی فرد، انگار آینه ای از جامعه است. جامعهای که شاهد حضور متافیزیکی آرا و افکار بسیاری بوده و راه های بسیاری را رفته و فرازهای بسیاری را فرود آمده تا به ارتفاعِ مقام ″جامعه″ برسد، اما این جامعه همواره در مخاطره و محاصرهٔ ایدئولوژی ها است ایدئولوژی هایی که هریک میخواهد آگاهی تامِ خود را از حقیقت به او تحمیل کند و روایتِ او را رواج دهد و جامعه را دوباره به سطح ″کُلونی″ های همخانواده یا دستههای تقدس یافته و متفرق تقلیل دهد لذا دفاع از ″عقلانیت″ در واقع تقابل با تمایلِ تمامیتخواهِ ایدئولوژیها است.
عقل، در یک فرآیند آموزشی برای نیل به نیازهای خود به دنبال یافتن مسیر مناسب آن است و طبیعی است که هر اندازه که کامیاب تر بوده باشد عقلانیتر عمل کرده است. بنابراین رشدیافتگی عقلِ فردی و عقلانی عمل کردن برای یافتن ″جامعهای سالم″، پیوند وثیقی با امر آموزش دارد. این عقل آموزش دیده همواره نسبت به واقعیت موجود، مصالح و منافع را بهتر درک میکند. مصالح و واقعیاتی که بیرون از زبان (منظومه ای از معانی که راه دستیابی ما به جهان است) قابل فهم نیستند.
در مقابل، ″جامعهٔ بیمار″ جامعه ای است که برای واکنش به زندگی قادر، به یافتن زبان و نشانه های مناسب نبوده و دچار زمان و مکانْ پریشی است و به این دلیل از روایت خود عاجز است. به تعبیر ″هانا آرنت″ نهایتاً زحمتکشان و پیجوی نان و جان، تنها به توسعه و تامین اقتصادی و رفاه مادی می پردازد در حالیکه جامعه سالم جامعه ای است که با گذر از سطوح اولیه سلسلهٔ نیازها دارای “زبان” است و توانایی خلق جهانِ انسانی و متافیزیکی را دارد.
جامعه ای که به سطحی از ″کنش″ انسانی رسیده که افراد آن برای ساختن جهانی جدید شجاعت و شأنِ مدارا و تساهل برای حضور در عرصه عمومی را دارند. عرصه ای که آوردگاه زبان، گفتگو و روایت های برساخته است. عرصه ای که در آن فاصله میان واقعیت ها با روایت ها به اندازه ای نیست که روایتهای دروغین و مبهم، آن جامعه را از خود بیگانه کرده باشند جامعه ای اگر وجود دارد با میانجیگری همین ″روایت″ ها است و اگر تفاوتی هم وجود دارد تفاوت در روایتها است. جایی که در گفت وشنودِ باهم از وجود هم با خبر میشویم. آن وقت است که یک ملت، یک جامعه، یک ″دیگری″ حق متفاوت بودن خواهد داشت. تفاوتی که جغرافیا و تاریخ و تجربهٔ زیستهٔ آنها بوجود آورده است.
اینجا در همان حال که ″جامعهٔ بیمار″ جز خشونت و رفتارِ روان پریشانه چیزی در آستین ندارد، ″جامعه سالم″ با درک درست روایت ها و میانجیگری آنها از واقعیتِ موجود به ایجاد یک گفتگوی مستمر میپردازد.
این جهانِ یک ″ تمامیتطلب″ است که با سرکوب روایتِ ″دیگری″ او را از زبان و ذهن خود، روایت میکند و همان روایت را به خورد ″دیگری″ و دیگران میدهد و او را چنان از خودبیگانه میکند که همه، همین روایتِ دستِدوم را باور کنند اما این چرخهٔ معیوب کجا تمام میشود؟ جاییکه ″دیگری″موفق به تفسیر موقعیت خویش شود از اینجا به بعد جامعهٔ بیدار و خودآگاه، خودش راوی کم و کیفِ حضورِ خود خواهد شد، از اینجا بهبعد فاشیسم راه به جایی نمیبرد.
این یک حقیقت است که هر جریانی که متکفل روایت دیگری میشود و استقلال روایی دیگری را سلب میکند نه تنها در روایت کردنِ دیگری خطا میکند بلکه در توجیه روایتِ تمامیتخواهِ خود هم به بیراهه میرود، چرا؟ پاسخ کوتاه آنکه، چون بنا بر دروغ و انکار گذاشته و از این رو همواره اضطراب درهم شکستن روایتهای خود را دارد. مخصوصاً در وضعیتی که برای استمرار مقاصد سیاسی، عامدانه مرزهای حقیقت را مبهم نگه میدارند تا اگر احتمالا به این روایتِ خودساختهٔ تمامیت طلبش آسیبی برسد، حداقل تئوری توطئهای در آستین داشته باشد. چه اگر حقیقتی وجود دارد نتیجهٔ پیروزی روایتی است که رقبای خود را در آوردگاهِ ″زبان″ به زیر میکشاند. بنابراین حقیقت در هر زمان، روایتی بوده که در جنگِ روایتها پیروز شده است.
حال اگر این برنده را در دستگاه دیالکتیکی″هگل″ کالبدشکافی کنیم خواهیم دید که ″حقیقت″ متشکل از همهٔ روایتهای″تز″ و ″آنتیتز″ است (البته نه به یک اندازه) اما به میزانی که هر روایت، حاوی حقیقت است. یعنی به اندازهای که هر طرف، پایْ در واقعیتِ عیان داشته و به حقیقت نزدیک تر باشد، سهم او در ″ سنتز″ یعنی نتیجه نیز بیشتر خواهد بود.
بدیهی است که در یک کلیتِ تاریخی معین این حقیقت، نزدیکترین به روحِ زمانه است، اگرچه هرگز تا ابد برندهٔ نهایی نباشد. بنابراین رخدادی که در هر دوران اتفاق میافتد نه اتفافی از روی تصادف یا تئوری توطئه، بلکه برآیند نیروهایی است که بیش از نظر و ایده از واقعیت موجود نشأت میگیرند. واقعیت هایی که بر حقیقتِ روایتها صحه میگذارند. حقیقتی که اگر از جانب همهٔ نیروهای متکثر، توسط خودشان و به ″زبان″ خودشان روایت نشود، دروغی بیش نیست و طبیعتاً برآیند آنها نیز در قالبِ یک کلیتِ مخابره شده، نمیتواند واقعیت داشته باشد. در اینصورت پرواضح است که بر چنین پایهٔ سستی نمیتوان بنیانِ متافیزیکی ″جامعه″ (به ما هو جامعه، به مثابهٔ وجدان یا روح جمعی نه صرفاً مجموعهٔ افراد) را استوار کرد. پس اگر در یک گفتگوی پیوسته هرطرف خود راوی خود نباشد عملاً امکان ″جامعه″نیز منتفی است. درهرحال چنین درایتی، منطق خاصی و افراد خاصی را میطلبد، منطقی مبتنی بر گفتگو ، تساهل و مدارا که اساسِ عقلانیت جهان جدید است. عقلانیتی که نفع فردی را ذیل نفعِ جامعه توجیه و توثیق میکند. عقلانیتی که هر چه در آستین داشته برای مهارِ غرایزِ حیوانی انسان، رو کرده است. این فراست و کیاست به افراد خاصی نیاز دارد که سرریز کردن عقلانیت به جامعه وظیفهٔشان است. روشنفکرانی که قوه ذهنی خود را وقف فهمیدن و تفهمیم بهترین نظریه و اندیشه برای همگان و به همگان کرده اند. کسانیکه ضرورت گفتگو با روایت های اصیلِ دیگران را تشخیص میدهند، روشنفکرانی که در واقع نماینده آگاهی ″جامعه″ هستند و هرگز خامِ خیالاتِ و محالاتِ پوپولیسم و لفاظی های ناسیونالیستی و آشکارا نژاد پرستانه نمیشوند. عُقلایی که هر اندازه به چشمِ حقیقت خاک بپاشند در خیرگی به واقعیت موجود، چَشمان را فدای بیداری مردم میکنند.
باری…انتخابات تمام شد اما آزمون بزرگی بود و عبرت های زیادی برای آینده و آیندگان داشت و حتماً در حافظهٔ شهر خواهد ماند. تا بعد از این نشود که دوباره در، بر همان پاشنه معیوبِ نفی دیگری بچرخد، تا نشود که کسی را به تیر تهمت ″مهمان بودن″ بزنند و تا نشود که چنان وحدتی بوجود آید که به تقاصِ سالها مخابرهٔ نادرست و تقطیع شده، ردی از روایت ترکی برای شهر ارومیه (حداقل به مدت ۴ سال) باقی نگذارند.
روایت ترکی خوشبختانه حذف نشد اما هرچه بود طشتِ رسوایی انکارگران و آیشمنخوهای فرصتطلب، چنان از بام ایران افتاد که صدای مهیب آن به گوش همه(حتی آن طرف مرزها) رسید تا پایانی باشد بر فُکاهی فاشیستی استَندآپْکمدین هایی مانند ″یارؽم گده″ و البته از او بزرگتر و اَعوان و انصارشان. و همچنین موهبتی بود که با تمکین از روح زمانه در این فرصت کوتاه زندگی بجای کمین و کینه، به مسائل جدی تر جهان معاصر بپردازیم.
روزی که کردها دیگر نخواستند صدای زیرِ و ضعیف نَقّاره باشند. صدایی که گرچه ارزش موسیقیایی دارد و الزاماً باید حضور داشته باشد ولی در نگاه عامیانه به راحتی قابل حذف است، چون اصلا صدایی ندارد.
از این حیث ۱۱ اسفندِ ارومیه سرآغازی بود که در موازنهٔ نیروها و روایتها از یک طرف کردها پا به پای حقیقت صلاحیت گفتگو را پیدا کرده و متقابلاً از طرف ترکها نیز ضرورت این گفتگو فهمیده شد و از این پس (حتی با اکراهِ زیاد) تن به شنیدن خواهند داد. حالا دیگر میشود به امکانِ ″جامعه″ امیدوار بود جامعه ای که عقلانیت، ثقل اتکای آن و تساهل، مدارا و گفتگو حیات آن است.
نظر شما