رنجی که به کول می‌کشند/ بنفشه سام‌گیس*

فقط «سيروان» را صدا مي‌زنند. هر كولبري از صخره‌هاي «سياه كوه» و «لك‌لك» و «دولان» و «قاعد مست» و «نوري» و «كشتارگاه» پرت شود، تير بخورد، يخ بزند، بميرد، كاسبكارها، كولبرها، مردم «بيتوش»،

فقط «سیروان» را صدا می‌زنند. سیروان تا امروز، ۲۳ جنازه کولبر به کول کشیده و ۳۵ کولبر مجروح را به بیمارستان «سردشت»؛ دو کیلومتر دورتر از «سیاه کوه» رسانده. سیروان، کولبر است؛ ۳۲ ساله، پدر نهال ۵ ساله و نسیم ۱۰ ساله، ساکن روستای «بیتوش»؛ روستایی از کناره‌های «سردشت». سیروان از ۲۰ سالگی کولبری کرده. بارهای ۴۰ کیلویی و ۵۰ کیلویی به شانه‌ها بسته و از «سره شیو» (روستای بارانداز کولبری در اقلیم کردستان) سراشیب و سربالای قله‌ها و صخره‌های پشت سر سیاه کوه را، بالا رفته و پایین دویده و همه اینها، به خاطر ۱۰۰ هزار تومان، به خاطر ۵۰۰ هزار تومان. همه اینها، به خاطر اینکه در سردشت و روستاهایش و تا کیلومترها دورتر، هیچ شغلی نیست. سیروان، وقتی جنازه و تن نیمه جان کولبرها را، مثل یک گونی بار ۷۰ کیلویی و ۵۰ کیلویی، روی کول می‌اندازد و از سراشیبی قله‌های سایه انداخته بر سر بیتوش پایین می‌آید، به این فکر می‌کند که مرگ و زخم و رنج، خاصیت کولبری است؛ مرگ و زخم و رنج، پشت و روی سکه کولبری است …..

سیروان، پایین سیاه کوه که می‌رسد، با بی‌سیم اعلام می‌کند: «احمد مرد، شاهین تیر خورد، عثمان یخ زد، حمید سکته کرد…»
سیروان هر بار قبل از اینکه بی‌سیمش را روشن کند، فکر می‌کند که نان کولبری، چه بی‌مقدار است؛ ری نمی‌کند، برکت ندارد، نمی‌ماند، آب می‌شود در لحظه و سیر هم نمی‌کند. سیروان، بعد از به کول کشیدن جنازه و تن مجروح ۵۸ کولبر، فکر می‌کند که کولبر؛ یکی مثل خود او، انسانی است که پای دندان شکن‌ترین نان دنیا، جان می‌دهد چون غیر از این، نان دیگری برای سیر شدن ندارد …..

پایان جاده ارومیه؛ آغاز «سردشت». چشم‌انداز سمت چپ، سیراب است از گندمزار. جاده که قوسی می‌خورد و شیب زمین، پشت چرخ‌های ماشین جا می‌ماند، می‌روی تا به «سردشت» برسی. سرِ دشت است؛ بالای بالا. روستاهایش؛ بالاتر. کوه‌هایش؛ خیلی بالاتر. کولبرها، هزاران مرد از پیرانشهر و اشنویه و مهاباد و بوکان و سردشت، چند بار در هفته، چند بار در ماه، خودشان را می‌رسانند تا پای «سیاه کوه»، در خانه‌ای کاهگلی، در قلب آخرین روستا پشت نوار جغرافیایی «مرز»، پناه می‌گیرند و انتظار می‌کشند تا زمین و آسمان، در شب غرق شود. وقتی دیگر هیچ صدایی نبود جز زوزه‌ای دوردست، در سکوت، ملتهب از ترس، راهی «مرز» می‌شوند. نان، پشت مرز است؛ نان ممنوع.
سیروان، کولبرا چند ساعت باید راه برن تا به روستای عراق برسن؛ اون روستایی که بار هست؟
«رفت و برگشت، ۱۱ ساعت، ۱۲ ساعت طول می‌کشه. اگه مامور کمین نذاره و اگه برف و یخ نباشه و از کوه پرت نشن و گرگ بهشون نزنه، ۵ ساعت راه میرن که به روستای سره شیو عراق برسن. اونجا، بار رو که به کولشون بستن، ۶ ساعت، ۷ ساعت راه میان که به بیتوش برسن.»
همه میگن کولبرای سردشت قاچاقچی هستن. چه باری به کولشون می‌بندن سیروان؟
«بادام زمینی، گردو، کفش، بعضی وقتا هم سیگار.»
قرعه ثروت، هیچ‌وقت به نام «سردشت» و روستاهایش نیفتاد. شهر، سرِ دشت نشسته و روی نقطه چین مرز، با سرنوشتی مثل تمام شهرها و روستاهای مرزی ایران. معیشت مردمش، وابسته پیله‌وری است. از قدیم این‌طور بود، هنوز هم. قبل از تیر ۱۳۶۶، قبل از آن ظهر جهنمی که با دستور صدام، «سولفور موستارد» بر سر «سردشت» بارید هم، مردم «سردشت» مرزنشینانی بودند که با تهاتر آنچه داشتند و آنچه همسایه داشت، روزگار سپری می‌کردند. آوار «سولفور موستارد» بر «سرِ دشت»، مثل نفرینی ابدی، هیچ‌وقت باطل نشد و مفاصل نازک شهرِ پا گرفته روی دامن «سیاه کوه»، شکست و هیچ‌وقت جوش نخورد. قبل از بمباران، اقتصاد کوچک شهر، همان داد و ستد کاشت و برداشت، چراغ همه خانه‌ها را، به مساوات، روشن نگه می‌داشت. بعد از بمباران، سینه‌های زخمی و تاول‌های آبدار و مردمک‌هایی با هاله آبی، درد مشترک مردمی بود که رگه طلایی گذران معیشت را از دست داده بودند؛ آب و خاک سردشت، آلوده به سم بود، محصولات باغی شهر؛ کیلو کیلو انگور و بادام و گندم، وسط تنها میدان شهر جمع شد و فروش نرفت و چشم‌های خیس این مردم، از غصه تماشای این همه گندیدن و پوسیدن، خیس‌تر شد و دیگر، روز و شبی، مثل قبل نبود و سفره‌ای، رنگین نبود و خنده‌ها، پوک بود و هنوز هم، مادران سردشت، پای گهواره کودک‌شان می‌خوانند که «یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، شهری بود که غم نداشت …….»
شب که می‌رسد؛ شب کولبری، گاهی تا ۱۰۰ نفر هم می‌شود دید که مثل نواری باریک، روی یال «سیاه کوه» می‌لغزند. «سره شیو» مقصد است؛ روستایی پشت مرز؛ بعد از ۶ قله. روی تپه مشرف به سیاه کوه که بایستی، تا دوردست پیداست؛ این وقت سال؛ سه ساعت بعد از ظهر، سیاه کوه؛ «که نه که ره ش»، با آن هیبت سیاه‌تر از همه، سفیدپوش است و ۵ قله دورتر؛ لک‌لک و دولان و قاعد مست و نوری و کشتارگاه، سر در مه فرو برده‌اند. قله‌ها، انگار قلعه دیو؛ مهیب و با شکوه. بین اینها، «لک‌لک» از همه زیباتر است. قله لک‌لک، مثل ۷ و ۸ است؛ همین شکل بصری دو عدد ۷ و ۸‌ . و «لک‌لک» از همه مرگبارتر است. اغلب کولبرها، پایین پای «لک‌لک» جان می‌دهند.
«سره شیو، بار رو ریختن کف روستا؛ ۲۰ کیلو، ۴۰ کیلو، ۵۰ کیلو، ۷۰ کیلو. همه، پلاستیک پیچ. مزد بار رو می‌پرسیم. معمولا، مزد هر کیلو بار، ۱۰ هزار تومنه. بیشتر از ۵۰ کیلو نمی‌تونیم به کولمون ببندیم. راه صخره اس، دره اس. سربالا، سرازیر. بچه ۱۷ ساله، مرد ۵۰ ساله، اینا که بیشتر از ۲۵ کیلو هم نمی‌تونن به کول ببندن.»
بسته‌های پلاستیک پیچ شده، با طناب‌های ضخیم، می‌چسبد به ستون فقرات‌شان، جزیی از تن‌شان می‌شود. گره بندها که محکم شد، مثل نواری باریک و بی‌انتها، روی یال قله‌ها می‌لغزند و……. این قصه هنوز به آخر نرسیده …..
سیروان، چند کولبر به کول کشیدی؟
«۵۸ نفر. ۲۳ نفرشون مرده بودن.»
چطور با خبر میشی که یه کولبر زخمی شده یا مرده؟
«اگه مامور بهشون تیر بزنه، با بی‌سیم به ما خبر میده که بریم بیاریمشون. اگه از کوه پرت شده باشن، اگه یخ زده باشن، اگه غذای گرگ شده باشن، کولبرا با بی‌سیم خبر میدن که یه کولبر مرده.»
اولین کولبری که به کولت بستی کی بود؟
«نمی‌نشناختمش. اهل بوکان بود. ۱۰ سال قبل. هنوز بی‌سیم نبود. کولبرا دهن به دهن به هم رسوندن که یه کولبر توی کوه مرده. منم شنیدم. از کولبری برمی‌گشتیم. هنوز به بیتوش نرسیده بودیم که شنیدم. کولم رو به یکی سپردم، همون مسیر رو دوباره برگشتم. به کولم بستمش، آوردم تا بیتوش.»
از اون به بعد، هر کی زخمی شد، هر کی مرد، تو رو خبر می‌کردن؟
«آره دیگه. یا اینکه همراه هم بودیم که جلوی چشمم کشته می‌شد، زخمی می‌شد. منم به کول می‌بستمش. ۵۸ تا کولبر به کولم بستم، ۲۳ تاشون مرده بودن، تیر خورده بودن، از کوه پرت شده بودن. از اونایی که زخمی بودن، ۱۴ نفرشون قطع نخاع شدن. هنوز زنده‌ان، ولی دیگه نمی‌تونن راه برن.»
فرق اینکه بادوم و گردو و سیگار به کولت ببندی، با اینکه یه آدم، یه جنازه، یه مجروح به کولت ببندی، چیه سیروان؟
«خیلی سخته. اصلا نمی‌تونی این حس رو تعریف کنی. وزن این آدم که روی کولته، با وزن هیچ کولی قابل مقایسه نیست. از کول (بار) سنگین تره. تو فکر می‌کنی این آدمی که روی کولته، با هزار آرزو رفته برای کولبری. ولی می‌دونی؟ هر جنازه‌ای که به کول کشیدم، هر مجروحی که به کول کشیدم، پشیمونم نکرد که چرا کولبرم. نترسیدم که کولبرم. می‌دونستم که بازم جنازه کولبر روی کولم میاد، می‌دونستم که بازم کولبر مجروح روی کولم میاد. چون می‌دونم که ما مجبوریم. حتی اگه بترسیم هم مجبوریم بریم کولبری. حتی اون موقع که همه دلم پر شده از یه حس بد، از اینکه یه جنازه روی کولمه، حتی وقتی می‌رسم بیتوش، جنازه شو میندازم پایین و می‌فرستم برای خانواده‌اش، پشیمون نیستم که کولبرم. می‌دونم که دوباره میرم کولبری، دوباره میریم کولبری، چون مجبورم، مجبوریم …..»
کمی مانده به ظهر، پشت آبشار «شلماش»؛ پایین دامن سیاه کوه، وقتی کولبرها به خانه برمی‌گردند، وقتی تا «بیتوش» کمتر از ۵۰۰ قدم مانده، سیروان شروع می‌کند به خواندن ….
«آخ از دست این زندگی / از زندگی با بیچارگی / لعنت به کسی که کشف کرد کولبری / زندگی ما چرا اینطوری /عادت کردیم به خاک بر سری /عادت کردیم به دربه دری /عادت کردیم به دست به سری /‌ای خدا /‌ای خدای آسمانی / خودت بهتر می‌دانی / بر هر چیزی می‌توانی / تو پادشاه زمین و آسمانی / دردی بر دل دارم از اولین روز زندگانی / کولبری ساده‌ام در این دنیای فانی / رحمی کن‌ای خدا / ما را محصور بدار از درد و بلای ناگهانی / کولی بر پشت دارم در این راه کوهستانی / نزن برادرم / آمده‌ام ببرم با خود نانی/ بچه کوچکم چشم انتظاره/ دوباره می‌خواهم بوسش کنم پیشانی……»
و این ترانه جاده‌های انتظار است؛ ترانه رنج که سال‌ها و قرن‌ها بر زبان هزار مثل آنها جاری شد؛ بر زبان سیاهان برده، بر زبان دخترکان قالیباف، بر زبان زنان شالی کار، بر زبان مردان ماهیگیر…… ترانه رنج، این مهیب‌تر از هیبت رنج ….
سیروان، مرگ برای کولبر عادی میشه؟
«اونایی که ما رو می‌زنن، می‌خوان بهمون بگن که مرگ عادی میشه. ولی عادی نمیشه. آزار می‌کشیم، غصه می‌خوریم، می‌سوزیم، اونی که مرد، یه انسان بود، بچه داشت، آرزو داشت. کی دوست داره بره کولبری؟ کی دوست داره بمیره؟ ما، تمام اون ساعت شب، وقتی توی اون تاریکی، کوه به کوه رد میشیم تا به بار برسیم، سکوته. سکوت محض. فقط صدای پاهامون رو می‌شنویم. فقط دعا می‌خونیم که زنده برسیم. وقتی بار رو به کولمون می‌بندیم، کوه به کوه که رد میشیم تا به بیتوش برسیم، بازم سکوته. فقط دعا می‌خونیم که زنده برسیم. نه …. مرگ، عادی نمیشه. ما دوست نداریم کشته بشیم. ولی کار دیگه‌ای از دستمون بر نمیاد.»
وقتی به سیروان خبر می‌دهند یک کولبر کشته شد، یک کولبر زخمی شد، سیروان، طنابش را برمی‌دارد؛ طنابی بلندتر از طناب کولبری. برای سیروان، بستن آدم روی کول، با بستن یک بار پلاستیک پیچ ۷۰ کیلویی روی کول، فرق زیادی ندارد…… کار، وقتی سخت می‌شود که کولبر، از کوه پرت شده، تیر مرزبانی، به سر و شکمش خورده و مغز و روده‌هایش بیرون ریخته، دست و پا و کمرش شکسته …. وقتی با بی‌سیم خبر دادند که حسام از کوه پرت شده، سیروان وقتی رسید بالای سر حسام، حسام، تمام کرده بود. سیروان، تنها بود، سیروان بود و یک طناب بلند. حسام، سر نداشت. سرش ترکیده بود. سیروان برگشت و از روستا کمک آورد که جنازه را پتوپیچ کنند و مثل تنه بریده درخت، روی شیب کوه سُر بدهند …..
«گاهی وقت هم کسی خبر نمیده. وقتی چند روز می‌گذره و کولبر تلفنش رو جواب نمیده، وقتی از بی‌سیمش هیچ صدایی نمیاد، می‌فهمی که دیگه زنده نیست. چند سال قبل، از سردشت به من تلفن زدن و گفتن یه کولبر، چند روزه که برنگشته. زمستون بود. از همون مسیری که همه برگشته بودن رفتم، وسطای مسیر، یه بیراهه بود. از اون بیراهه رفتم. پیداش کردم. از سرما یخ زده بود. خشک شده بود. شده بود قد یه بچه. ۵ ساعت قبل از اینکه بهش برسم مرده بود. گریه‌ام گرفت، واسه بدبختیش. انداختمش روی کولم. عین همون کولی که می‌ریم برمی‌داریم. روی کولم بود و از کوه می‌اومدم پایین و همین‌طور گریه می‌کردم. چرا آدما باید به خاطر این زندگی کشته بشن؟ اون مرد می‌تونست یه زندگی خیلی خوب داشته باشه، زندگی خوبی که حق هر انسانیه. چرا باید توی راه کولبری کشته بشه؟»
سیروان، خانواده‌های زیادی در روستاهای سردشت و بانه و مریوان و پاوه و پیرانشهر و اشنویه می‌شناسد که نان‌آوری ندارند؛ مردان خانواده، کولبر بوده‌اند، کشته شده اند؛ با گلوله مرزبانی، خشکیدن در کولاک، سقوط از صخره، مرگ زیر برف….. امروز، سیروان به سردشت که می‌رود، به پیرانشهر و اشنویه و مهاباد که می‌رود، سراغ از مردانی می‌گیرد که تا چند سال قبل، کولبر بودند، همراه سیروان، یال سیاه کوه را بالا می‌دویدند به امید ۵۰۰ هزار تومان. وقتی از کوه پرت شدند، وقتی گلوله به شانه و کمرشان خورد، سیروان، تن‌شان را به کول بست و تا «بیتوش» آورد. وقتی آخرین گره طناب را دور مچ دست‌هایش و مچ دست‌های‌شان محکم می‌کرد، روزهای تارشان را می‌دید، روزهای از کار افتادگی، روزهای فلج بودن، روزهای پوسیدن و چشم انتظاری برای مرگ …..
«یه طناب داریم که به کولمون می‌بندیم، یه چوب دستی داریم و یه چاقو که اگه خطری بود، طناب کول رو پاره کنیم و فرار کنیم. زمستون، نمی‌تونیم لباس گرم بپوشیم چون بدنمون سنگین میشه و با اون وزن کول، راه رفتن سخته. چه صبح راهی بشیم یا شب، هر وقت از خونه میریم، این‌طور فکر می‌کنیم که دیگه برنمی گردیم. »
از روزی که بازارچه‌های مرزی «اشکان» و «باشماق» تعطیل شد، دفترچه‌های ۱۰۰ برگی کولبری ده‌ها مرد مرزنشین از ۱۲۰ روستای مناطق «آلان»، «سردشت» و «قاسم رش»، از آن ترکه‌های نازک درخت بلوط که می‌سوخت و خاکستر می‌شد تا تنور نان روشن بماند، بی‌خاصیت‌تر شد.
«وقتی بازارچه‌ها کار می‌کردن، می‌تونستی هفته‌ای دو روز با اسب بری پشت مرز و ۲۰۰ کیلو بار بیاری کف بازارچه خالی کنی. گردو و بادوم می‌آوردیم. کرایه بار ۵۰ هزار تومن بود. ۲۰۰ کیلو گردو و بادوم توی بازارچه خالی می‌کردی و ۵۰ تومن می‌گرفتی. اگه کسی دفترچه نداشت، یا باید توی همون کرایه ۵۰ تومنی شریک می‌شد، یا باید قاچاق می‌رفت. بازارچه‌ها که تعطیل شد. همه بیکار شدن. حالا همه میرن قاچاق. اینجا دیگه هیچ شغلی نیست. مرد سردشت، یا باید بره حمالی، یا باید بره کارگری. ولی باور کن که امروز با مزد کارگری و حمالی هم نمیشه زندگی کرد. مزد کارگری و حمالی، شکم بچه‌هامونو سیر نمی‌کنه. وقتی بچه‌ات گرسنه است، نه به مین فکر می‌کنی، نه به یخ زدن توی کولاک، نه به پرت شدن از کوه، فقط به این فکر می‌کنی که این بچه باید سیر بشه. همه‌اش به خاطر نونه. ما باید بریم کولبری که زنده بمونیم.»
چه تناقضی هست در سرشت کولبری؛ کولبری که نمی‌داند زنده از کولبری برمی‌گردد، می‌رود کولبری که زنده بماند. سیروان، کیلومترها از من دور بود ولی داغی استیصال از خستگی کولبری، از خلل و فرج واژه‌ها، از بیتوش تا تهران می‌رسید.

سیروان می‌گفت بچه ۱۵ ساله هم می‌رود کولبری، می‌گفت جنازه کولبر ۱۷ ساله هم به کول گرفته. سیروان می‌گفت پسرهای سردشت و روستاهایش، اگر کولبر نشوند، می‌روند برای کارگری. کامران معلم همین بچه‌هاست؛ پسرهای ۱۲ ساله و ۱۳ ساله و ۱۷ ساله‌ای که نیمه نوجوانی، کولبر می‌شوند. کامران، شاگرد دبستان بود و هنوز قدش به یال اسب نمی‌رسید که افسار اسب در دست می‌گرفت و تا روستاهای پشت مرز می‌رفت برای کولبری. خرج تحصیل شاگردان مدرسه این‌طور جور می‌شد؛ صبح تابستان، صفی دراز از پسرکان دبستانی، افسار اسب و قاطر در دست، در جاده مالروی مرزی می‌رفتند و ترانه‌های کُردی می‌خواندند. کامران، امروز که معلم مدرسه «بیتوش» است، در روستا که سر می‌گرداند، قصه‌های کودکی مثل جریان بی‌توقف رودخانه پیش چشمش جاری می‌شود؛ مردانی که امروز، کاسب و جوشکار و بنا و راننده شده‌اند، اگر سر یک سفره بنشینند، کام‌شان با کلام مشترک، ‌تر می‌شود؛ فقر موروثی که مثل ترانه‌ای کهن، دهان به دهان نقل می‌شد و نمود عینی زمزمه‌اش، همان قطار مردان کوچک در جاده‌های مالروی مرز بود که ناخواسته، سهمی از نان خانه بر دوش می‌کشیدند.
«من یک معلم هستم / ۲۵ سال دارم / لیسانس آموزش ابتدایی دارم / به کودکان ۱۲ تا ۱۵ ساله درس می‌دهم / تعداد زیادی از شاگردان من، کولبر هستند / دانش‌آموزان من، هم کولبری می‌کنند و هم درس می‌خوانند / هر سال که مدرسه‌ها باز می‌شود، نگرانم که چند صندلی از کلاسم ممکن است خالی بماند؛ صندلی شاگردانم که در مسیر کولبری، یا می‌میرند یا علیل می‌شوند / خودم هم قبل از اینکه معلم بشوم، کولبر بودم / روستای ما، ۵ کیلومتر با مرز عراق فاصله دارد / برای کولبری باید شب‌ها بروی، در تاریکی محض / پشت روستای ما، کوه است / کوه پشت کوه / ۴ ساعت که از کوه‌ها بالا بروی و پایین بیایی، به سره شیو می‌رسی / من این مسیر را در کودکی و نوجوانی بارها رفتم / حتی وقتی دانشجو بودم هم رفتم، بارها رفتم / وقتی به سره شیو می‌رسیدیم، هر کولبر، چه کودک و چه مرد بزرگ، به اندازه توانش، کول برمی‌داشت؛ ۲۰ کیلو، ۲۵ کیلو، ۳۰ کیلو، من ۲۵ کیلو برمی‌داشتم / کول را محکم به کولمان می‌بستیم و از همان کوه‌های پشت در پشت، به بیتوش برمی‌گشتیم / وقت برگشتن، از ترس مامور و تیر مامور، باید سرازیری کوه را می‌دویدیم، با همان کول‌های ۲۰ کیلویی و ۳۰ کیلویی که به کولمان بسته بودیم/ هر بار که به خانه می‌رسیدم، می‌دانستم تا یک هفته از درد زانو خواب ندارم / در روستای ما، همه مردها کولبرند / در روستای ما هیچ شغلی نیست، هیچ زمین کشاورزی نیست، بازارچه مرزی را تعطیل کردند، قول دادند بازارچه باز می‌شود ولی باز نشد / در روستای ما، هیچ مردی از کولبر بودنش شرمنده نیست / در روستای ما، ۳۰ کولبر کشته شدند …..»
کامران، معلم کولبرهای ۱۳ ساله و ۱۵ ساله‌ای است که ۲۰ کیلو بار به کولشان می‌بندند و هنوز، مرد نشده، مثل مردها، سربالای کوه را بالا می‌روند و پایین می‌آیند و وقتی در کتابچه‌های‌شان مشق می‌نویسند، حواس‌شان ملتهب از ترس است؛ ترس از شب، ترس از کوه، ترس از گرگ، ترس از مرگ. کامران، به شاگردانش؛ به کودکان کولبر، یاد می‌دهد چطور در این دنیای زشت، در رقابت بی‌فرجامِ زیستن، در هیاهوی سرآمد شدن با مقیاس ریال، زنده بمانند و زندگی کنند حتی اگر شانه‌های‌شان از تحمل وزن ۲۰ کیلو بار در سراشیب و سربالای کوه، به سوزش بیفتد و در نوجوانی، پیر شوند ……
کامران بعد از همه حرف‌هایش از من پرسید: «تو تا حالا مسیر کولبری رو دیدی؟ دیدی اون دیواره کوه رو که ۴ هزار نفر، ۴ هزار کولبر، عین مورچه‌ها، دنبال سر هم، ازش آویزونن؟ من دیدم. ۱۷ سالم بود که دیدم. وقتی رفته بودم کولبری. الان شاگردام می‌بینن. وقتی میرن کولبری. اونا ۱۵ سالشونه. فکر می‌کنی برای چشمای یه بچه ۱۵ ساله، این تصویر چه معنایی داره؟ چرا بچه‌های ما باید چنین تصویری رو ببینن؟»
فصل زمستان، برای کولبرها، بهشت و جهنم توامان است؛ در کولاکی که اگر دستت را دراز کنی، انگشتان خودت را هم در توفان برف پیدا نمی‌کنی، چشم‌های مسلح مرزبانی، اغلب مواقع نمی‌تواند تشخیص دهد این سیاهی لغزان در آن دورترها، آدم است یا تخته سنگ غلتانی یا گرگ گرسنه‌ای یا شاخه سرگردان درختی. کولبرها، صبر می‌کنند تا توفان برف بوزد و جاندار و بی‌جان، از چشم مرزبان و گلوله‌هایش پنهان شوند. کامران می‌گوید در روستاهای سردشت، صدها خانواده می‌شناسد که سال‌هاست چشم انتظار بازگشت مرد خانه نشسته‌اند؛ مردی که رفت و در کولاک گم شد. کولبرها در آن شتابی که برای رهاندن جان و نان از چشم مرزبانی دارند، چندان فرصت نمی‌کنند بقای هم قطارشان را مراقب باشند. این سرنوشت محتوم همه مردان کولبر است که باید روزی پیام آور مرگ برادر برای خانه همسایه شوند.
«آخرین بار که رفتم کولبری، بهار بود. رمضان بود. روزه بودم. هیچ‌وقت با زبون روزه کولبری نرفته بودم. ظهر راه افتاده بودم. ۲ ساعت بعد از ظهر، دیگه نتونستم مقاومت کنم. آب خوردم. پشت سرم رو نگاه کردم، صف دراز کولبرا، همه روزه بودن. از انسان بودن خودم بیزار شدم. حق اونا، این نبود. توی چشماشون نگاه کردم. اونا هفته‌ای چهار بار می‌رفتن کولبری، می‌رفتن توی دل مرگ که زنده بمونن. اونا می‌دونستن من دیگه نمیام کولبری چون قراره معلم بچه‌هاشون بشم، بچه‌هایی که باید مثل پدراشون می‌رفتن کولبری. از نگاهشون خجالت کشیدم. صد جفت چشم از من می‌پرسیدن چرا ما باید کولبری کنیم؟»

بیتوش خلوت شده، خانه‌هایش متروک شده‌اند. ظهر زمستان، آفتاب بی‌رمقی که بر میدان روستا می‌بارد، هیچ شوقی نمی‌تاباند. میدان، پر از سکوت است و گاهی، آهی که از سر اندوه به زبان می‌رسد و در گوش پیرزن‌ها و پیرمردهای روستا پژواک دارد. شکوفه‌های درختان بادام اطراف بیتوش، هفته‌هاست که شکفته ولی سال‌هاست که دیگر هیچ دست عاشقی نیست آنها را بچیند. جوان‌های بیتوش، یا بار خاطره بر دوش، راهی سرزمین‌های غریب شدند و غم تنهایی‌های به درازای عمرشان، در دودوهای جستن نان از نفس افتاد، یا کارگر وطنی شدند در ۱۰۰ کیلومتر و ۵۰۰ کیلومتر دورتر، جورکش باغ سیب و کرت‌های سیب‌زمینی همدان و رشت و ساری. کامران یکی از ۶ جوان بیتوش بود که از کوه‌های کولبری رهید و به دانشگاه رسید. کامران، لابه‌لای هجای
«من هذا» و ترجمه «What’s the meaning of life» و رونویسی «دره من چه سبز بود»، به شاگردانش فلسفه زندگی درس می‌دهد. سر کلاس درس، به آن ده‌ها جفت چشم‌های لبریز از معصومیت نگاه می‌کند و می‌گوید: «هیچ کسی از گرسنگی نمی‌میره ولی مهم اینه که نون سیر شدن رو چطور به دست بیاری. فردا که وارد جامعه شدی، به راحتی یاد می‌گیری دو به علاوه دو میشه چند، ولی مهم‌تر، اینه که یاد بگیری چطور زندگی کنی.»

شاهین، نگهبان مرغداری است، دو نوبت در شبانه‌روز کار می‌کند؛ هر نوبت، ۶ ساعت. نوبت دوم، بعد از نیمه شب شروع می‌شود تا قبل از سپیده صبح. کمی مانده که آسمان باز شود، شاهین از مرغداری بیرون می‌رود، رو به شرق می‌ایستد، زل می‌زند به دیواره کوه‌ها. پشت چشم‌هایش، تصویری از غروب بیتوش شکل می‌گیرد؛ وقتی چراغانی خانه‌های روستا، دشت زیر پای بیتوش را نورباران می‌کند. شاهین می‌داند این وقت از بامداد، بیتوش هنوز خواب است. شاهین، از اربیل، به آن سوی کوه‌ها، به شرق نگاه می‌کند و خیالش تا خانه کاهگلی کوچک بیتوش پرمی‌کشد. شاهین، ۱۵ سال از عمرش را روی دیواره کوه‌ها سر کرد. ۵۰ کیلو و ۷۰ کیلو بار روی شانه‌هایش بست و از کوه بالا رفت و از کوه پایین آمد به خاطر مزدی که نمی‌ارزید. همه آن ۱۵ سال، دلش با کولبری نبود. دنبال افقی محترمانه‌تر می‌گشت که نبود. هیچ جا نبود؛ نه در سردشت، نه در روستاهایش. شاهین آنقدر با دل کدر، کولبری کرد که عاقبت، نفرین دیو بدگلِ خانه زاد قله‌های افراشته بر سر بیتوش، زمینش زد و زمینگیرش کرد.

تلفن خرخر می‌کند. نمی‌دانم نویز موبایل شاهین است یا خط روی خط افتاده. نیمه شب، خطوط تلفن بین‌المللی به همه جور بلایی ممکن است گرفتار شوند. البته برای تهران به وقت نیمه شب است. اربیل هنوز ۳۰ دقیقه وقت دارد تا پا به بامداد بگذارد. این وقت از شب، یکی از فرصت‌های استراحت شاهین است؛ از ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب، شاهین برای استراحت می‌رود خانه، پیش زن و بچه‌اش. خانه پشت مرغداری است؛ دو اتاق به علاوه فضای کوچکی کابینت‌بندی شده با اجاق گاز رومیزی و یک یخچال کوچک. شاهین برای این خانه اجاره‌ای نمی‌دهد. خانه رایگان، بخشی از قرارداد کار در مرغداری است. کارگر مرغداری، به ازای خانه مجانی با آب و برق و گاز رایگان و حقوقی معادل ۸ میلیون تومان همراه با بیمه‌ای که در اربیل خیلی به درد می‌خورد، باید در دوره‌های ۵۰ روزه، از جوجه‌های نو مراقبت کند، دو نوبت در روز، محل خواب و زندگی جوجه‌ها را تمیز کند، آب و دانه بریزد، دمای تهویه را کنترل کند، بعد از فروش جوجه‌ها، سالن مرغداری را تمیز و ضدعفونی کند، راهی بازار شود و وسایل جدید برای جوجه‌ریزی جدید بخرد …. همه سختی‌های یک ماه کار در مرغداری، به پای رنج یک نوبت کولبری هم نمی‌رسد. کولبری، ترس دارد، مرگ دارد، زخم و حبس و اشک دارد. بعد از بارها و سال‌ها کولبری و بار اجبار بردوش کشیدن، حس حقارت و خشم، مثل پیله‌ای نامرئی، دور چشم‌ها، دوردست‌ها، دور بافت و عضله قلب تنیده می‌شود و انگار قدم‌های کولبر، از همین حس زمخت کهنه نیرو می‌گیرد در هر نوبتی که بر سر زمین کوفته می‌شود؛ مثل دم و بازدم. کولبری یک بار قدم‌هایش را شمرده بود؛ ۱۳ هزار قدم …..
«خیلی کارها کردم، کارگر جوشکاری بودم، کارگر صافکاری بودم، آجر به کولم کشیدم، کارگر نقاشی بودم…. پشت سرم رو که نگاه می‌کنم، همیشه کارگر بودم. حتی کولبر هم که شدم، کارگر یه آدم دیگه بودم. حسن کولبری این بود که مزدش همون لحظه بود. سختیش اون راهی بود که انگار نمی‌خواست تموم بشه. هی می‌شمردی، ۱۰ متر دیگه مونده، ۵۰ متر دیگه مونده. وقتی شغلت بشه کولبری، این راه مثل قوه چشمت، همیشه باهات هست. هر چقدرم ازش خسته بشی، هر چقدرم برات تکراری بشه، چاره‌ای نداری. توی روستای ما هیچ کاری جز کولبری نیست. زمین کشاورزی ما اندازه‌ای نبود که خرج یک خانواده ۹ نفره ازش در بیاد. گندم و خیار و گوجه‌ای که می‌کاریم، باید مفت به دلال بفروشیم. ۵ تا برادر هستیم. اونا از من بزرگ‌ترن. اونا زودتر از من کولبر شدن. وقتی خواستم برم کولبری، گفتن نیا، سخته، خطرناکه، جونت تموم میشه و آخرش هم، هیچ. ولی من از کجا باید خرجمو پیدا می‌کردم؟ از کدوم شغل؟»
شاهین ۱۲ سال کولبر بود، تا دو سال قبل، تا آن روزی که از ترس تیر، خودش را از کوه پرت کرد و زانویش ترکید. ۱۲ سال کولبر بود و زنده ماند، کولبر بود و سالم ماند. با مزد ۲۰ هزار تومان شروع کرده بود، با بار شکر. اولین‌بار، ۵۰ کیلو شکر به کولش بست چون مزدش از همه بیشتر بود. ۲۰ هزار تومان برای ۵۰ کیلو شکر. شاهین وقتی کولبر شد که مرزبانی، اسب کولبرها را با تیر می‌زد. اسب برادر شاهین را هم با تیر زده بود. اسب سیاهی انگار هنر دست یک مجسمه‌ساز بس که خوش‌تراش بود. شاهین آن روز نحس را به یاد داشت؛ روزی که اسب سیاه تیر خورد. شاهین بالای سر پیکر نیمه جان اسب رسید. تیر بالای ران اسب خورده بود و زبان بسته، با چشم‌های پر از معصومیت، انگار می‌فهمید که او هم شریک رنج یک خانواده، یک قبیله، یک روستا شده. پلک‌هایش را آنقدر با وقار برهم می‌گذاشت که برادر شاهین دستش نمی‌رفت اسب را خلاص کند. دو برادر، پا به پای پلک ریزان اسب، اشک ریختند تا آن طوق سیاه براق، ثابت ماند و دیگر پلکی بر پلک ننشست. جرم اسب، حمل ۱۰۰ کیلو گردو بود ….
«دو سال پیش اومدم اربیل. حداقل می‌تونم برای زن و بچه‌ام اون چیزی که می‌خوان رو بخرم. حداقل زنده‌ام. با کولبری نمیشه زندگی کرد، نمیشه زنده موند. خیلی سعی کردم نون حلال در بیارم ولی نشد. پول یه نوبت کولبری مساوی بود با مزد ۵ روز جوشکاری یا کارگری ولی اگه کولبر می‌موندم، می‌مردم. ۵۰ کیلو بادوم کاغذی به کولم می‌بستم واسه ۴۵۰ هزار تومن، مزدم رو نقد می‌گرفتم ولی تا سه روز بعد از کولبری، از درد کمر و زانو خواب نداشتم. تا درد زانو و کمرم آروم می‌گرفت، دوباره از کوه می‌رفتم بالا و دوباره با ۵۰ کیلو بار برمی‌گشتم پایین. فرض کن تیر هم نمی‌خوردم، فرض کن از صخره هم پرت نمی‌شدم، فرض کن اسیر گرگ و سرما هم نمی‌شدم، با این درد زانو و کمر، تا چند سال می‌تونستم کولبر باشم؟ برو روستای ما و همه روستاهای سردشت، بیین چند نفر که نه تیر خوردن، نه سقوط کردن، نه گرفتار بهمن و سرما شدن، از کولبری علیل شدن و الان افتادن گوشه خونه، حتی انگشت پاشون رو نمی‌تونن تکون بدن. ۷ تا از رفقام جونشون رو به خاطر کولبری از دست دادن. همه با تیر کشته شدن. جلوی چشم خودم تیر خوردن، ما فرار کردیم چون بارمون سبک بود و طناب رو سریع با چاقو بریدیم، اونا نتونستن فرار کنن چون بارشون سنگین بود و نتونستن طناب رو سریع پاره کنن. من از جایی که پناه گرفته بودم، دیدم که رفیقم، وقتی تیر به شونه‌اش خورد، عین توپ فوتبال، سه دور معلق زد و سرش خورد به تیزی صخره و ترکید. وقتی جنازه بی‌سرشو برای مادرش بردیم، خجالت می‌کشیدم توی چشم مادرش نگاه کنم. رفیق همشیر من بود. هم سن، هم اسم. تا روزی که برای همیشه از روستا رفتم، نتونستم توی چشم مادرش نگاه کنم. جرم رفیقم چی بود؟ ۷۰ کیلو لباس بچه به کول داشت. چرا هیچ کسی از ما نمی‌پرسه چرا میریم کولبری؟»

هنوز آن فایل‌های صوتی را دارم؛ فایل مصاحبه‌ای که با یک جراح مغز و اعصاب و یک پزشک عمومی داشتم. جراح مغز و اعصاب، بعد از ۴ سال کار در تنها بیمارستان بانه، به زنجان برگشته بود؛ با خاطره ده‌ها جوان علیل که پیش از علیل شدن، کولبر بودند.
«تمام کولبرها دیسکوپاتی شدید گردن و کمر دارن (اختلال عصبی و عامل ناتوانایی‌های موقت، معمول‌ترین بیماری ناحیه ستون فقرات، نخاع و عصب‌های نخاع که به دلیل فشارهای فیزیکی مکرر ایجاد می‌شود) و باید جراحی بشن. همه هم جوون هستن. واقعا انتظار دارین کسی که یخچال دوقلو روی کولش می‌ذاره سالم بمونه؟»
آن دیگری، پزشکی بود که در دوره «طرح»، دو سال در بیمارستان «صلاح‌الدین ایوبی» شهر بانه کار کرده بود و در آن دو سال، ده‌ها کولبر تیر خورده، روی مین رفته، علیل و فلج را معاینه کرده بود. پزشک جوانی بود ولی کار کردن در بیمارستانی پشت مرز کولبری، مثل این بود که پشت خط مقدم جنگ و چشم دوخته به کارزار دانسته مرگ و زندگی، کارورزی کرده است. دو سال تماشای رنج آدم‌ها؛ رنجی که ناخواسته اما آگاهانه بود، از این پزشک جوان، آدم دیگری ساخته بود، وقتی پای تختی می‌ایستاد که جوانی هم سن خودش، با ستون فقرات مچاله از حمل مکرر و مکرر کول‌های ۱۵۰ کیلویی و ۲۰۰ کیلویی یا ساق پای از هم دریده روی نقطه جوش مین ضد نفر، خوابانده بودند و او، پزشک بود و اینی که روی تخت خوابیده بود، کولبر بود، ضرب و تقسیم کلمات و تردیدها، به یک نتیجه کلیشه‌ای اما غیرقابل انکار می‌رسید «این واقعیت است اما عدالت نیست.»
پزشک جوان، عکس روی مین رفته‌ها را به من نشان داد؛ عکس آنهایی که با ساق ترکیده و منهدم روی تخت بیمارستان بانه خوابیده بودند. یکی از عکس‌ها، تصویر پای سرباز روی مین رفته‌ای بود و پایین‌تر از ساق پای سرباز، دیگر چیزی نبود، مچ، وجود نداشت، تیزی استخوان سفید شکسته از بافت و گوشت و عضله بیرون زده بود و پوست ترکیده ساق، جدا از همه اینها، مثل پارچه‌ای دریده.
«انفجار مین کل بافت‌ها رو از بین می‌بره. کل اعصاب و عروق رو نابود می‌کنه، مثل ساطور همه اندام تحتانی رو قطع می‌کنه. هیچ کدوم از این آسیب‌ها و اندام‌های از دست رفته قابل بازسازی نیست. کولبری که روی مین می‌رفت معمولا پاش از زیر زانو قطع می‌شد و باید اندام مصنوعی می‌گذاشت …. کولبری که گلوله می‌خورد. معمولا پاش هدف قرار می‌گرفت. گلوله حرکت دورانی داره، در مسیر خروج، گوشت و استخوان و بافت رو چرخ می‌کنه و در خروج، یک حفره بزرگ می‌سازه.»
غیر از تیر خورده‌ها و روی مین رفته‌هایی که زنده مانده بودند، کولبرانی به مطبش می‌آمدند که
-بسیاری اوقات «آنها» نمی‌آمدند، صندلی چرخدار و عصا و واکر «آنها» را به مطب پزشک می‌رساند- ستون فقرات‌شان از تداوم تحمیل سنگینی وزن ۲۲۰ کیلویی یخچال و ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی در مسیرهای ۲ ساعته و ۴ ساعته کولبری در فاصله روستای عراق تا روستاهای مرزی بانه و مریوان، تغییر شکل داده بود و مثل کله عصایی که در دست داشتند، قوس‌دار و خمیده شده بود.
«در مدتی که بانه بودم، هر روز هفته حدود ۴۰ مریض داشتم که ۲۰درصدشون کولبر بودن. شاید باورش برای من و شما خیلی سخت باشه که یک نفر دو تا ماشین لباسشویی و ظرفشویی روی کولش بذاره بیاره ولی کولبرا می‌آوردن. سنگینی این‌بار،
غیر از فشار به مفاصل، آسیب‌های عصبی مثل انواع دیسک از نوع شدید و گرفتگی ستون فقرات و عضلات ایجاد می‌کرد. سنگینی بار باعث در رفتگی دیسک از بین دو تا مهره و فشار به نخاع و شاخه‌های عصبی مربوط به عصب‌دهی پا می‌شد که از کار افتادن اعصاب پا رو به دنبال داشت و اگر سریع به دادش می‌رسیدن، بعد از یک یا دو ماه با فیزیوتراپی برگشت‌پذیر بود. خیلی اوقات کولبرا با علایم فلج‌های عصبی می‌اومدن. حدود ۶ مورد فلج عصب رادیال (عصب عامل بالا آوردن مچ دست و باز کردن انگشتان) داشتم چون کول رو در حالتی می‌گرفتن که دست، موقعیت نامناسبی پیدا می‌کرد و عصب‌های اصلی دست دچار فلج‌های ۳ یا ۴ ماهه می‌شد که در اون مدت، به هیچ‌وجه قادر به کار نبودن. ضعف اندام تحتانی و افتادگی مچ پا خیلی شایع بود و اغلب دچار آسیب‌های گردن و کمربند شانه‌ای بودن. شکستگی و پیچ خوردگی پا بین کولبرا خیلی زیاد بود. دو مورد هم فلج کامل به علت سنگینی بار حمل شده داشتم.»
مرز کولبری بانه و مریوان، همین بلا را سر کولبرها می‌آورد. نوع کالاهایی که از این نوار مرزی وارد کشور می‌شود، اغلب، کالاهای خانگی سنگین وزن مثل یخچال‌های دو در (ساید بای‌ساید) تلویزیون‌های فلت، ماشین لباسشویی و ظرفشویی است. باقی بارها هم با همین ابعاد است. این سمت نوار مرزی، انگار مسابقه سنگین وزن‌هاست؛ می‌آیند برای زمین زدن ۲۰۰ کیلو و ۲۵۰ کیلو. آنهایی که از اقصا نقاط «منطقه کردستان» خودشان را به معبر کولبری بانه و مریوان می‌رسانند، می‌دانند چه سرنوشتی در انتظارشان است. در روستاهای بارانداز اقلیم کردستان، مجاور نوار بانه و مریوان، حرف زدن از کول‌های ۵۰ کیلویی و ۷۰ کیلویی، شبیه تعریف کردن لطیفه است؛ به همان اندازه مسخره. ابعاد رنج در مرز بانه و مریوان، چیزی فراتر از توان حجمی آدم‌هاست. اینجا، کولبر می‌آید که اگر یک روز از کولبری مرد هم، آبرومندانه مرده باشد. ترازویی که در بارانداز اقلیم کردستان است، مثل سنگ محک زرگرها عمل می‌کند. یادم هست حرف کولبر ۳۰ ساله ساکن روستای خوری‌آباد – مرز بانه که کمتر از ۲۰۰ کیلو به کول نمی‌کشید. پرسیدم: «این مسیری که شما می‌رین، خیلی پر دست اندازه، سرازیری کوهه، ۲۰۰ کیلو، ۲۲۰ کیلو، این وزن رو باید ببندی به کول اسب و قاطر. اونجا که بار سبک‌تر هست، چراکه بار سبک‌تر برنمی‌داری؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و با همان چشم‌هایی که گوشه‌هایش با ریشخندی محسوس، چروک خورده بود، گفت: «فکر کردی می‌خوام آسون بمیرم؟ مفت؟ این همه سال تحقیر تحمل کردم واسه ۵۰ کیلو؟ واسه ۷۰ کیلو؟ اگه کشیدن وزن اون باری که من به کولم می‌بندم، فقط در توان اسب باشه، اون وقت دیگه همه می‌فهمن من واسه چی مردم. همه یادشون می‌مونه.»

دکترها، یک کنج نادیدنی دارند برای انباشت دردهای بی‌درمان آدم‌ها. این کنج، دفتر خاطراتی بی‌ورق است……
کریم، پزشک سردشت است؛ از مدل آن پزشکانی که تولد یک نوزاد را شاهد بوده و حالا همان نوزاد، شده یک جوان رشید. کاش رشید می‌ماند، نوزادها، کولبر می‌شوند و این برای دکتر درد دارد. از جنس همان دردی که درمان ندارد و دکتر، این درد ناگفتنی را می‌سپارد به آن کنج نادیدنی. این کنج حالا لبالب است از خرواری خاطره تلخ، خاطره رنج ده‌ها کولبر معلول. رنج کولبر، رنج ناگفتنی است چون حجم رنج حقارت، از گنجایش ظرف کلام بیشتر است. کولبر می‌داند که این راه، این جاده مالرو، این معبر کور که روی نقشه نظامی ایران اصلا به حساب نمی‌آید، یک روز راه مرگ خواهد بود و یک روز روی تن همین راه، بازدم آخر را به دنیا پس می‌دهد.
«خیلی هاشون مشکل روانی پیدا می‌کنن؛ جوون ۲۰ ساله و ۲۵ ساله، باید بار یه زندگی رو بکشه. شب‌ها میره توی کوه می‌مونه تا خطر مامور و مرزبانی بگذره، راه‌های طولانی میره، بار سنگین به کولش می‌کشه، این شرایط، آسیب روانی داره. خیلی هاشون، سالمندن ولی ناچارن کولبری کنن. این‌بار سنگین رو به کولشون می‌بندن و خیلی‌هاشون مشکل قلبی پیدا می‌کنن، همه‌شون آرتروز و درد مزمن زانو دارن، بارها دچار در رفتگی مفاصل میشن. بارها رفتم مچ شکسته‌شون رو جا بندازم. وقتی این مچ چند بار و چند بار بشکنه، دیگه از کار افتاده میشه. خیلی‌هاشون از ارتفاع پرت میشن، اگه زنده بمونن، دچار فلج نخاعی و ضربه مغزی میشن. همین الان چند کولبر فلج در پیرانشهر و روستای ببران سردشت هستن که هر چند ماه یک‌بار میرم خونه‌هاشون برای معاینه. به همه شون میگم، میگم چند می‌ارزه؟ این زانو، این کمر، این دست، این مچ پا چند می‌ارزه؟ چند می‌ارزه که تو به خاطر ۲۰۰ تومن، به خاطر ۵۰۰ تومن جونت رو به خطر میندازی؟ نه من جوابی برای سوالم دارم نه اونا. این بدبختا چاره‌ای ندارن جز کولبری. کولبری آینده‌ای نداره. خودشون می‌دونن ممکنه از کوه پرت بشن، ممکنه یخ بزنن، ممکنه تیر بخورن، ممکنه وسط راه سکته کنن، از سرما انگشتای پاشون یخ می‌زنه و باید پا رو از مچ قطع کنیم، هزار درد بی‌دوا می‌گیرن، اگه زنده بمونن هم، از کار افتاده میشن. بدترین لحظه‌های کار من، وقتیه که بگن بیا معاینه یه کولبر، یه کولبرِ تیر خورده، یه کولبرِ روی مین رفته، همه هم جوون. اینجور وقتا، با حال بد برمی‌گردم خونه، انگار یه کاسه زهر خوردم. من از سال ۷۲ طبابت می‌کنم. در این ۳۰ سال، بارها پدر و پسر کولبر معاینه کردم. بارها خجالت کشیدم ازشون ویزیت بگیرم. ویزیت من ۵۰ تومنه. این کولبر میره واسه ۲۰۰ تومن. چطور می‌تونم ویزیت ازش بگیرم؟»
کریم؛ پزشک سردشت، مهلتی گرفت برای پاک کردن اشک‌هایش… می‌گفت که در سردشت و روستاهایش هیچ شغلی نیست. یک کارخانه صنعتی با ظرفیت محدود، مراتع خشکیده، گندمزارهای تشنه، خانه‌های برافراشته با کاه و گل، اینها بضاعت وسعتی بود به نام «سردشت». نانی نبود، شغلی نبود.
«جوونی اومد به مطبم، گفت حال پدرش بد شده. پرسیدم خونه تون کجاست؟ روستای ماونده. دورتر از شلماش. گفتم فردا میام. صبح راه افتادیم. عصر رسیدیم به روستا. مسیر سخت و سنگی که چرخ ماشین به زور می‌چرخید. خونه این جوون، دو تا اتاق کاهگلی بود. پدر، کور از دو چشم و بیمار اعصاب و روان از نوع سختش. دست و پاشو با زنجیر به میله آغل بسته بودن که تکون نخوره. پسر، همون پسری که به مطبم اومد، کولبر بود. خرج ۱۰ نفر رو با کولبری می‌داد. گفتم چشمای پدرت باید عمل بشه. پسر به من نگاه کرد گفت شرمنده آقای دکتر. نمی‌تونم. ندارم خرج عمل بدم.»


تمام کولبرها دیسکوپاتی شدید گردن و کمر دارن
کولبری که روی مین می‌رفت معمولا پاش از زیر زانو قطع می‌شد و باید اندام مصنوعی می‌گذاشت
خیلی هاشون مشکل روانی پیدا می‌کنن
خیلی‌هاشون مشکل قلبی پیدا می‌کنن، همه‌شون آرتروز و درد مزمن زانو دارن، بارها دچار در رفتگی مفاصل میشن
خیلی‌هاشون از ارتفاع پرت میشن، اگه زنده بمونن، دچار فلج نخاعی و ضربه مغزی میشن
ممکنه از کوه پرت بشن، ممکنه یخ بزنن، ممکنه تیر بخورن، ممکنه وسط راه سکته کنن…

منبع: روزنامه اعتماد

کد خبر 28834

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha