وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینی مرا چنان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
(مولوی)
اگر ظاهر سارایی تنها یک شاعر بود که در خلوت پاک خود و با خلوت خود خو گرفته و شعرهای زلالی می سراید می شد راحت درباره شعرش حرف زد، اگر تنها یک پژوهشگر بود که کارهای پژوهشی را با جدیت پی می گیرد و هر چند وقت یکبار یک کار اساسی و تاثیر گذار ارائه می دهد، می شد آسان درباره پژوهش های او و تاثیر و نقششان در فرهنگ بومی و ملی صحبت کرد، اگر تنها اندیشمندی بود که با اندیشه های اثر بخشش تولید فکر دارد و اندیشه های خود را هر سال متعالی تر از سال پیش مطرح می کند، می شد راحت در باره ی اندیشه های او قلم زد. اگر فقط یک فعال فرهنگی تاثیر گذار و نخبه پرور بود که برگردن فرهنگ این دیار و بازخوانی و بازیابی اش حقی دارد و نشانی، می شد در باره اش به آسودگی نشست و صحبت کرد، اگر تنها یک بیدار اجتماعی بود که با شم هوشمندانه اش آسیب ها و خطر ها و تهدیدها و فرصت ها را به خوبی می شناسد و گوشزد می کند، می شد در باره او به راحتی سخن گفت و اگرخوبی ها و زیبایی های فکر و روح او تنها به یک دوست کم یاب خلاصه می شد که در وقت سختی برادرت می شود و در وقت شادی ممکن است کمتر ببینی اش می شد به سادگی در باره او حرف زد و دست آخر اگر تنها یک استادی بود که شاگردان بسیاری را بدون ادعای استادیشان به جامعه معرفی کرده و بی مزد و بی منت به عرصه فرهنگ و ادب و اجتماع سپرده و راه را از چاه نشانشان داده است «و حالا خیلی هاشان شاید هم یادشان نیاید که روزگاری شاگردش بوده اند و یا بردارش بوده اند» به سادگی می شد در این باره حرف زد. اما مشکل اینجاست که ظاهر سارایی ترکیبی است خوش چین و منظم از تمامی این ها و اینجاست که کار سخت می شود و جنبه های گسترده تری پیدا می کند.
ظاهری که من می شناسم شایسته ی عنوان استادی است نه آن استادی که امروز برای همه به کارش می برند و مبتذلش کرده اند، او به هیچکس نگفته استادت هستم با این حال همه او را به نام استاد می شناسند و اینجاست که مقام بلند و واقعی استاد مفهوم پیدا می کند و لذت کار اینجاست که مردم این لقب را به تو بدهند مردمی که متشکل از دانشجویان و شاگردان و شاعران جوان و با سابقه و نخبگان و دانش آموزان وفرهنگ دوستان و فرهنگ پیشگان هستند.
همیشه فکر می کردم اگر از من روزی بخواهند در باره استاد سارایی حرف بزنم به اندازه یک کتاب می توانم صحبت کنم اما پای نوشتن که به میان می آید می بینی نمی توانی این قله مه آلود را آنگونه که شایسته است نمایان کنی و باید صبر کنی تا آفتاب کم کم بلندی ها و شکوه واقعی او را نشان دهد. آفتابی که از پس قافله ی توفان و بوران و سرما می آید و غربال به دست دارد...
اگر چه اولین استادم را مادرم می دانم که با قصه گویی های شیرین و پدری ها و خدمت بی مزد و بی منتش مرا پا به پا و پله پله برد اما کسی که به من آموخت چگونه باید از پله ها بالا بروم چگونه در پله ها نمانم و چگونه از خود پله بسازم استاد ظاهر سارایی بود که در وقت سختی برادر بود و در وقت شادی آموزگار و بارها دیدم که مخالفانش را هم دوست داشت و دوست داشتن را با این کارش به من هم آموخت. بارها دیدم که سخن مخالفش را شنید و بی آنکه کینه به دل راه دهد آرام و صبور راه خود رفت و دوستی اش آسیبی ندید. بارها دیدم که به خاطر استانش به خاطر سرزمینش از حق خود گذشت و برای خودش حق شخصی قائل نشد بارها بی کینه بودن و سرسختی و خوشبختی و شاعرانه و باشعور زیستن را در زندگی او دیدم و برای خود از آن الگو ساختم. ظاهر سارایی را اگر از نظر شخصی ببینم می توانم او را برادر و استاد و دوست دیرینه ام بنامم اما او فراتر از این هاست چرا که جهان او جهان گسترده چند بعدی است که بر مدار پاکی و انسانیت می چرخد.
ظاهر سارایی که در نظر من اسطوره ای است ناشناخته و گمنام اگر چه نام بلندی دارد اما بسیار مظلوم مانده و مانند شاهکار فردوسی هر چه زمان می گذرد باید او را از زاویه های مختلف دید و شناسید. وقتش رسیده باشد که یک تکریم اساسی از این مرد بزرگ و دوست داشتنی بشود (مانند نام گذاری یک پارک، یک خیابان یا ساخت مجسمه ایشان) که نمادی از ایثار فرهنگی است و محبوبیت عام و خاصش نیز زبانزد است و خود را به ناچیز نفروخته است.
نظر شما