از دوره رضاشاه و به پیشنهاد انتلکتوئلهای حکومتی و در راستای روشی که کشورهای غربی طی کرده بودند، «دولت-ملت» سازی در دستور کار قرار گرفت. اساساً توسعه اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و الخ پس از فروپاشی فئودالیته، شکل گیری پادشاهیها و در نهایت ساخت دولت-ملت که نهایتاً منجر به شکل گیری کشورهای کنونی غربی شده است، بدل به الگوی بدیع برای روشنفکران شد.
نخبگان فکری آن زمان به دلیل تنوع زیاد قومی، زبانی، دینی ایران حس کردند باید به این سمت بروند تا هم بتوانند وحدت فرهنگی ایجاد کنند و هم مسیر توسعه را هموار سازند. یعنی از اقوام مختلف ایران، یک ملت واحد بسازند.
از این رو شروع کردند به ساخت دستگاههای دیوانی (همان بروکراسی)؛ نظیمه و بلدیه شدند شهربانی و شهرداری و عدلیه هم شد دادگستری و نظام دولت، سامان گرفت. به موازات این امور مسئله متحدالشکل کردن لباس و زبان و... هم در ایران اجرا شد، کلاه پهلوی جای کلاه نمدی شد و کت و شلوار جای لباسهای قدیمی و محلی را گرفت. «پرچم» نماد وحدت و زبان معیار کشور نیز فارسی شد تا مسیر توسعه به زعم آنان سریعتر طی شود.
حالا این کار خوب است یا بد محل بحث نگارنده نیست؛ مسئله افراط و تفریط صورت گرفته در این قسم کارهاست.
ایران رنگین کمان اقوام است و تنها کشوری است که تنوع قومی، زبانی و فرهنگی بسیار متنوعی دارد و در دل این تکثر هویتی «ایرانی» به وجود آمده است و از این رو بسیار محل تحقیق و مطالعه است. طبعاً این کشور با این حجم از تنوع قومی نیازمند خط و زبان و دستگاه مدیریتی واحدی است، اما آیا نیاز بود یا هست که از نوک پا تا فرق سر شبیه هم شویم؟ همه یکجور حرف بزنیم، یک جور لباس بپوشیم و الخ؟!
اصل ۱۵ قانون اساسی کشور در این خصوص میگوید: «زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان وخط باشد ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانههای گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است.» ولی چقدر به این اصل توجه داریم و اصلاً آن را اجرا میکنیم؟
برخی از همان منورالفکرهای رضاخانی، تلقی شان این بود باید از نوک پا تا فرق سر فرهنگی شد، لذا مسئله غربگرایی و یا غرب زدگی موضوع متلا به سالهای اخیر شد. معتقدم روشنفکر ایرانی بدواً «غربگرا» شد، سپس «غربزده» و در نهایتا «غربی» و در تومان با این رفتار با بدبینی و دهن کجی به داشتههای فرهنگی خود نگریست و از بیگانگی به خودستیزی و هویتگریزی رسید.
رضا امیرخانی در بخشی از کتاب «رهش» به نوعی دیگر این یکدست شدن فرهنگی را به باد انتقاد گرفته است او می گوید (نقل به مضمون) که چرا باید تمام شهرهای ما شبیه تهران شوند؟ شهری مثل تهران تا این اندازه که میبینیم بزرگ میشود، آلودگی هوا پیدا میکند و از طرف دیگر همه شهرهای دیگر کشور هم سعی دارند مثل تهران شوند. من برای تهران راهحلی ندارم اما میتوانم فکر کنم که مشهد، شیراز و اصفهان نباید مثل تهران میشدند که شدند و میدانم شهری مثل کاشان نباید قطعاً مثل تهران شود و در حال تبدیل شدن است.»
لذا به نظرم هرچقدر نخبگان و روشنفکران ما دوست دارند در سطح کلان «غربی» شوند، قاطبه مردم ما نیز میل پیدا کردهاند «تهرانی» شوند. یعنی مانند مردم پایتخت حرف بزنند، لباس بپوشند، تفریح کنند، خانه بسازند، فکر کنند و اساسا سبک زندگیشان را آنطور کنند. این حرکت که آگاهانه یا ناآگاهانه به آن دامن زده شده است نهایتاً منجر به ایجاد «تیپ» فرهنگی میشود در سطح جهانی به این تیپ «گلوبالیزیشن» یا جهانی شدن میگویند که منتقدان بسیار جدی هم در عرصه بین المللی دارد.
قصد نگارنده از نوشتن این مطلب این است که هر قومی باید به خوبیهایش ببالد و اتفاقاً آن را حفظ و حراست کند، کُردها به زبانشان، لباسشان، فرهنگشان، خوراکشان باید افتخار کنند، همانطور لُر و ترک و بلوچ و عرب و... از این رو قرار نیست همه شبیه هم حرف بزنند و لباس بپوشند.
از این رو تیپ شدن فرهنگی (در سطح ملی، تهرانی شدن و در سطح بین المللی غربی شدن) آفت بسیار بزرگی است و انسان را از داشتههایش تهی خواهد کرد. هرچند گویی ارادهای خواهان این موضوع هست، کافی است در خیابانهای هر شهری قدم بزنید، مردم ایران سال ۱۴۰۰ تصور میکنند با ریشخند کردن به فرهنگ بومی و قومی خود و شبیه شدن به پایتخت نشینان راه ترقی را زودتر طی خواهند کرد، همانند منورالفکرهای قجری و پهلوی که به جای کاردانی راه نجات کشور را در کروات و کلاه شاپو دیده بودند.
*مدیر خبرگزاری فارس کرمانشاه
نظر شما