آنها کودکان، زنان و مردان بی دفاع و «سنه دژ» را هدف گرفتند. در چشم بر هم زدنی همه چیز سیاه شد. به خیالشان این کار دل مردم را خالی می کرد و «سنه دژ» تسلیم می شد. نمی دانستند اینجا کُردستان است، مهد دلیر مردان و زنانی که سرزمین برایشان حکم ناموس دارد. جان می دهند اما «خانه» را نه.
روزی تلخ در تاریخ جنگ رقم خورد. روز مقاومت ملی سنندج در تقویم ثبت شد. مردم از آن واقعه قهرمانانه بیرون آمدند اما داغ اش هنوز هم تازه است. 220 شهروند عمدتا کودک و زن و پیر در چشم برهم زدنی قربانی شدند تا چهره شوم جنگ و نفرت طوری در اذهان نقاشی شود که تنها نگاهی به آن کافی باشد برای دیدن سیاهی.
سنندج قهرمان هنوز هست؛ اما برای اینکه برخی از «نامسئولان» بدانند این مردم چه بهایی داده اند که امروز آنان بر کرسی مدیریت بنشینند و به بیکاری و محرومیت این مردم در محافل «چند نفره شان» بخندند به روایت آغاز این مطلب بر می گردیم.
این روایت «منصور دانانیائی» یک راننده تاکسی در 28 دی ماه سال 65 است. یک بار بخوانیم: «مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشهای پناه گرفتیم، 4 هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند و بعد شروع به بمباران کردند مردم سراسیمه این طرف و آن طرف میدویدند.
.تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم حوالی میدان انقلاب بود که سه مجروح را که وضعیت وخیمی داشتند سوار ماشین کردم و آنها را به بیمارستان توحید که در آن زمان تنها بیمارستان شهر بود رساندم.
ترس و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود به طرف خانه حرکت کردم از دهها متر آنطرفتر دیگر نمیتوانستم با ماشین جلو بروم همهجا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمبها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان بهدنبال همسر و فرزندانم میگشتم و بلند آنها را صدا میزدم اما نه جوابی و نه اثری از آنها نبود.
لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همانطور که بهت زده به محل نگاه میکردم جنازه پسرم «فواد» را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشهای بردند، جنازه همه اعضای خانوادهام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همانجا نظارهگر بودم همسرم «حبیبه»، دخترم «فرانک» و پسرانم «فرید»، «فرامرز»، «فواد» و «فرشاد» همه با هم به شهادت رسیده بودند.
تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود عروسک پلاستیکی دخترم بود که طوری روی خاکها قرار گرفته بود که دستهایش به سوی آسمان دراز شده بود، هنوز هم آن را نگه داشتهام.»
روایت هایی تلخ از این دست را هم از حادثه 28 دی ماه 65 و از زبان بازماندگان آن 220 شهید و هم از زبان بسیاری دیگر از مردم و در مورد حوادث دیگر مشابه بسیار می شود شنید و گریست. اما آنها دلیرانه مقاومت کردند. دلیرانه ایستادند. امروز اما می خواهند مزد این مقاومت و ایستادگی را با آبادنی بگیرند. با کار با دیدن مسئولانی دلسوز. برای همین است اگر مدعی شویم کردستان مقدس است کسی را یارای آن نیست که کلمه ای در مخالفت سخن بگوید.
کردستان جنگ ندیده نیست و این بمباران شاید در مقایسه با زخمهایی که این مردم و این دیار از جنگ برداشتند، حتی کوچک هم باشد اما نمادی است این روز از تمام مجاهدتهای خاموش مردمانی وفادار به کشورشان. مردمانی زحمت کش که همه سختیها را به امید فرداهای بهتر سپری کردند. کردستان به تمامی در آن روزگار با الهام از نام مرکز استان (سنه دژ) دژی محکم شده بود در مقابل دشمنانی که چشم طمع به این دیار دوخته بوند. 5 هزار و 400 شهید در این استان تقدیم شد تا همه دشمنیها ناکام بماند. 32 سال از آن روز و 28 سال از پایان جنگ گذشته است. تقریبا همه مسئولان و کار به دستان در حرف به این معتقدند که کردستان پس از تحمل آن رنجها شایسه ساختی در خور است. تعارف را که کنار بگذاریم با وجود همه کارهایی که انجام شده و انصاف نیست نادیده گرفته شود، این سازندگی هنوز به نقطه مطلوب نرسیده است. چهره محرومیت هنوز بر تار و بود کردستان خودنمایی میکند. محرومیتی که شایسته استانی با ظرفیتهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی استان نیست. محرومیت کردستان به اذعان کارشناسان و با در نظر گرفتن ظرفیتهای آن ذاتی نیست. ظرفیتهای بالقوه برای جهش توسعهای در استان آماده است. حالا نوبت آن رسیده – البته بسیار وقت از این فرارسیدن هم گذشته است - آن روزهای سخت را به یاد بیاوریم و کردستان را بسازیم. کردستان شایسته ساختن است.
نظر شما