برف می بارد، چون همیشه !
به قول خالو قاسم: انگار زمستان تمام برفهایش را برای این سالهای جنگ و آوارگی جمع کرده است.
مادر امروز نان نپخته است !
آرد تمام شده است و این خبری سخت تلخ است که مادر به آرامی به ما می دهد،
فردا باید صف نان بروم و فکر آن صفهای طولانی زانوی رستم را هم به لرزه در می آورد.
دستی توی خواب تکانم می دهد و من به زحمت پلکهایم را باز می کنم ، مادر می گوید ساعت ۵ است برو نان بخر روله !
شبهای زمستان گاهی زود تمام می شوند!
دل کندن از آن جای گرم سخت است، بلند می شوم ، کفشهایم زیر سایبان جلوی در،به زمین چسبیده اند!
آنها را زمین جدا می کنم، پایم را در آن قالبهای سرد یخ زده فشار می دهم و به سمت نانوایی علیخان راه می افتم.
برفها زیر پایم کرت کرت صدا می دهند. گوشهایم را در یقه ی کاپشنم می پوشانم، پاهایم بی حس شده اند و لبه کفشهای لاستیکی قوزک پایم را می جود.
به نانوایی می رسم ،علیخان تازه تنور را روشن کرده است. صدای مشعلش در سکوت صبح می پیچده است.
چند نفر قبل از من رسیده اند، پشت سر مشی بندر می ایستم،
و خودم را پستوی پالتوی کهنه اش پنهان می کنم! بوی پالتوی بندر، شبیه بوی پشمهای باران خورده گوسفند است.
گوشه ی کیسه ی گلدار تنباکو از میان جیبش پیداست.
اسکناس کهنه ی ده تومانی قرمز را توی مشتم گرفته ام .
نوبتم شده و بهترین لحظه فرا می رسد.
پولت را بده !
همیشه دادن پول به شاطر نانوایی یعنی اطمینان از اینکه نان را خریده ای!
همیشه از دست دادن پول حس بدی دارد، اما تنها صف است که این حس را شیرین می کند!
چقدر خوشبخت است دستی که میان آن همه دست دراز شده ، شاطر پول را از میان انگشتان او جدا می کند!
(صف!... صف!...هنوز تلخ ترین واژه ای است که می شنوم ! دروغ چرا بگویم.....من هنوز از صف می ترسم!مثل گوسفند از گرگ !مثل شیشه از سنگ! مثل دانش آموز تنبل از معلم ریاضی کلاس هشت! مثل سربازان فراری از چشمهای هراس انگیز آدم های ایست بازرسی در دهه شست..)
ده تا نان می خواهم،...
علیخان پول لوله شده را از دستم می گیرد، مقاش را به تنور تکیه می دهد ، با غرولند می گوید: چکارش کرده ای! مثل اینک زیلو را لول کرده ای،!
ده تومانی با انگشتان لاغر علیخان باز می شود و سریع در کف دستم گذاشته می شود: گوشه ندارد! تازه آن نخ وسطش هم نیست!
نفر بعد.....
پاهایم از سرما می لرزند، خالو علیخان الان می روم عوضش می کنم ...
علیخان در حالی که نان های نفر پشت سری را می شمارد می گوید برو........ولی باید دوباره نوبت بگیری......
نمی دانم چه بگویم ! حرفی اگر هست به زبانم گره می خورد..
صدایی آشنا از صف خانم ها می آید....
صدای عمه قیصر است.بیا این ده تومان روله، پول بی گوشه ات را من برمی دارم.
انگار دنیا را به من داده اند،پول را به علیخان می دهم. نان ها را جمع می کنم ،بخاری گرم صورتم را می نوازد، نانها را مثل برادری که سالها ندیده باشی اش، به سینه ام می چسپانم ، تشکر می کنم و فاتحانه به سمت خانه می دوم...
مادر کتری آب را روی بخاری گذاشته است..
نانها را توی سفره ای که تکه های یک گونی است می گذارم و دوباره توی رختخوابم می خزم...
صدای مادر می آید : چرا هشت تا خریدی ؟!
گرسنه ام بود مادر.....گرسنه .....
نظر شما