به گزارش خبرنگار کردپرس، عيد به همه خانه ها سرك مي كشد. از بسته ترين روزن ها راهي باز مي كند و بر خسته ترين دل ها مي نشيند. از همان در سبز رنگ باريك هم وارد مي شود و در دل آن حياط پوسيده گيج مي خورد در ميان 7 اتاق 3 متري. كدام در را اول بزند؟ اتاق «مهپاره» كه عكس 24 سالگي اش آويخته به ديوار، آيينه دقش شده يا آيينه عبرت اش براي روز مبادا؟ اتاق «تارا» كه آن زيرپله پنهان است اگر چشم مسلح بتواند ديوار شكم داده را از آن راه پله مدور تمييز دهد؟ اتاق «قدم خیر» كه هيچ پنجره اي به بيرون ندارد و تنها معبر عبور نور، سوراخ كليد در است؟ اتاق «سمیره» كه سقفش تيرك هاي چوبي است؟ اتاق آن جوانك غايب كه بامش ورق كاغذ قيراندود است؟ بهار، كدام در را بكوبد كه صاحبش از شرم سر به زير نينداخته باشد؟ كدام در كه صاحبش يادش مانده باشد كه عيدي هست و بهاري؟
کدام خانه برای تکاندن؟
يك در باريك بود. پشت آن همه پس كوچه كه راه مي بُرد تا دل بازار روز قروه. آنقدر بايد مي رفتي تا پارک مولوی هم تمام شود و از «بی بی نجمه» هم بگذري كه راديوي كهنه اش را روشن كرده كه خريدار جنسش شوي و اسكناس هاي تو بشود يك كاسه آش گرم و يك پاكت سيگار برای او. آن مرد مچاله شده را هم ناديده بگيري كه از روي نيمكت پارك تاب خورده و سرش مماس با زمين شده بس كه جنس ناجور بوده و رفتگر پارك هرچه چوب زير بغلش مي زند، انگار نه كه نفسي هست و دم حياتي. از آن پسرك هم بگذري كه روي يك تكه مقواي زمين گير، كفش نيم دار و بشقاب لعابي و نوار كاست و تنبان وصله دار مي فروشد. همه اينها را رد كني و لايي موتورسوار هراسانت كند و خودت را رها كني در آن باريكه جوي گنداب نشسته تا... برسي به آن در سبز رنگ.
انگار از پس دو دنيا پيدايش شد. دری که جانرفته و «سمیره» هُلش داد چون كليد حريفش نبود. روبرو يك دالان تاريك، دهان گشوده كه اگر چشمت كم سو بود، آن وان بچه را كه به ديوار ميخ كرده بودند و هم تشت ظرفشويي بود و هم لاوك رختشويي، نمي ديدي و با شكم مي رفتي توي دلش. بعد هم انگار وارد يك دنياي ديگر شدي. يك حياط شايد 50 متر و شايد هم كمتر. دور تا دورش اتاق نشسته، اتاق هايي كه هنوز بوي نم گچ تازه ماسيده مي داد كه مساحت حياط را مربع نمي بيني. يك محيط بي قيافه قناس كه تنها حسنش، آسمان بالاي سرش بود كه عريان و بي تعرض دامن كشيده بود روي سر اين 3 متري نشين ها كه غربتي هم نبودند. حالا، تو شده اي وصله ناجور اين حياط كه دخمه هاي 3 متري روي سر هم سوار شده و جاي نفس كشيدن را تنگ كرده و اسم حفره هاي جا مانده در دل ديوارش، فقط در زبان ساكنان اين خانه «پنجره» است. سوراخ هايي كه در تن گچ گشوده اند و يك تكه شيشه تپانده اند در دلش و قد هيچ سوراخي هم به اندازه قد آدم نيست. كج و كوله و بي تناسب با حرمت چشم هايي كه بايد وسعت تابيدن خورشيد را، ارزان ترين سهم از هستي را، محك بزند. مرغي كه وسط حياط روي آن علف هاي زرد شده مي پلكد بي صاحب است. مثل همان گربه اي كه روي تل لباس هاي كثيف نشسته و حاشيه تنبان را به دهان كشيده است. «سمیره» در آهني را مي كوبد.«مهپاره خانم. آمده اند براي مصاحبه. مصاحبه درباره عيد و خانه تكاني.»
يك جفت چشم برای دیدن
در آهني روي پاشنه مي چرخد و پيرزني روبرويت مي ايستد. نيمه دولا. با زانوهايي كه در حال تركيدن است از بس آب در خودش انباشته. فقط يك جفت چشم برايش مانده. يك جفت چشم از تتمه جواني اش. باقي اسباب صورت در جدال چروك ها باخته است. تعارف مي كند و روبرو، يك دخمه است كمتر از 3 متر. طولش از 15 وجب هم بيشتر نيست. عرض اتاق را چهار نفر كنار هم بنشينند پر كرده اند. همين باريكه كمتر از سه متر كه 120 هزار تومان در ماه كرايه مي خورد، با يك تكه توري دو نيم شده. پشت آن توري چرك و سوراخ كيسه هاي سياه رنگ كه براي بقيه آدم ها حكم كيسه زباله دارد، كمد لباس«مهپاره» است. جلوي همان توري، دو پتو روي هم پهن و اين نشيمن اتاق است. روي فرشي كه گل هاي سوختگي اش بيشتر از نقش قالي به چشم مي آيد. آتش يك اجاق كوچك گازي كه مساحتش كمتر از ميدان يك كتري آب است وسط اتاق زبانه مي كشد و اين تنها وسيله گرمايشي است. وسيله سرمايشي اتاق هم همان حفره دو وجبي است كه نزديك به سقف، دل گچ ديوار را تركانده و شيشه مشبكي پيراهنش شده. «مهپاره» 62 ساله است. 30 سال کارگری کرده و حالا دیگر توان راه رفتن ندارد. حالا كه ديگر هيچ چيزي از زندگي 62 ساله اش نمانده جز چند ليوان لب شكسته و يك تلويزيون كه روشن هم نمي شود و چند تكه لباس و يك عكس. عكسي از 24 سالگي اش كه پوست صورتش به شبرنگ تنه مي زده و نشانه هاي زندگي در آن چشم ها فراوان بوده.
دور و بر را كه نگاه كني امكان هر تجسمي براي يك گلدان گل، يك كوزه سبزه، يك تنگ ماهي قرمز يا يك پياله سمنو باطل مي شود. تن فرش پر است از خاك و خرده نان و خاكستر سيگار و گرد ركود زندگي. «پاهايم توان هيچ حركتي ندارد. شايد هفته آينده از اين خانم همسايه خواهش كنم كه فرشم را جارويي بزند و پتوهايم را آبي بكشد و من هم آماده بشوم براي بهار.»
آرزوی تلخ
خانم همسايه كسي نيست جز «تارا» كه او هم از کارگری خرجش را در مي آورد. وضع «مهپاره» فقط كمي بهتر از اوست.«يارانه مي گيرم. شوهرم هم يارانه اش را به من مي دهد. هر از گاهي هم كمكي از بهزيستي مي گيرم. اين ماه براي اجاره ام 30 تومان كم آوردم.»
گاهي شرم مانع مي شود كه آدم ها را وادار كني سفره دل شان را پيش رويت بتكانند.«هر روز صبح اين آقاي همسايه يك نان مي خرد. نصف نانش را به من مي دهد. تا شب هم خرده غذايي مي رسد كه روزم را تمام كنم.»
چهار تكه لباس روي هم پوشيده و انگشت پايش از جوراب سوراخش بيرون زده. دست مي برد كه از فلاسك كهنه چاي بريزد. نگاهش التماس مي كند كه بگويی چاي نمي خوری.«در اين سرما، چاي، مكافات پيدا كردن دستشويي را دنبال خودش مي آورد.» «مهپاره» هم تأييد مي كند و ليوان لب شكسته به سرجايش بر مي گردد تا همان باقي چاي شب مانده، غنيمتي باشد براي تمام روز. وقت خداحافظي، يك سؤال که گوشه دلت مانده مي پرسی:«نزديك عيد است. دلت چه مي خواهد؟» نگاه ميشي اش را به گچ ديوار مي دوزد و زهر زبانش هواي اتاق را پر مي كند:«فقط مرگ.»
درد مشترک
اسم عيد و بهار كه مي آيد، اعضای این خانه چشمشان پر مي شود از بلور شفاف اشك. اینجا در حاشیه شهر قروه در کوچه ای تنگ و باریک 7 خانواده هستند که از نداری، بهاری ندارند. آنان هرکدام به تنهایی بار سنگین زندگی را بر دوش گرفته و در پیچ و خم سیاست های تلخ توزیع ناعادلانه ثروت می جنگند. نه مهپاره را می توان بد نگاه کرد و نه تارا که جوان است و فعال، نه قدم خیر را می توان بد قدم شناخت و نه سمیره را که از جنوب راهی این دیار شده و نه می توان به آن جوانک غایب بدبین شد. همه این زنان از ابتدا اسیر رکود زندگی نبوده اند بلکه دست روزگار ورشکستگی اقتصادی را برایشان رقم زده است.
حال در اين خانه مشترك، اشتراك تمام همسايه ها در فقر است كه به تساوي از آن سهم انبوهي به ارث برده اند و هيچ فخري از اين بابت بر گردن هيچ كدام شان سنگيني نمي كند./
نظر شما