به گزارش خبرگزاری کردپرس، مرتضی حاتمی، نویسنده و روزنامه نگار، در گفت و گویی کوتاه به کردپرس گفت: رمان «فرار...فرار...» رویکردی تازه و متفاوت به جنگ ۸ ساله و ادبیات پایداری دارد و تلاش شده ناکامی ها، تلخی ها و سختی های ناشی از جنگ را در قالب رمان به مخاطب انتقال دهد.
وی افزود: «فرار...فرار...» رمانی است که در آن به مقاومت و پایداری مردم ایلام در جنگ نابرابر با دشمنان می پردازد و پایداری و استقامت مردم را به زبان رمان نشان می دهد.
نویسندهی رمان «راز کوچهباغ هفت توت» عنوان کرد: این رمان با بهره گیری از عناصر خیال و خاطره و با تکنیک جریان سیال ذهن و رعایت برخی عناصر مسلم رمان نوشته شده است و تلاش شده که از خاطره نگاری پرهیز شود.
وی با اشاره ای کوتاه به ادبیات پایداری در استان ایلام، خاطر نشان کرد: رشد ادبیات دفاع مقدس در قالب های داستان زندگی، خاطرات رزمندگان، زندگی نامهی داستانی و نیز قالب شعر در استان ایلام مناسب و مطلوب است، اما ادبیات پایداری در قالب رمان و داستان کوتاه خیلی رشد مناسبی نداشته است.
حاتمی گفت: ادبیات داستانی دفاع مقدس با حضور و تلاش نویسندگانی چون خداداد ابراهیمی، محمدعلی قاسمی، حسین شکربیگی و... رشدی خوب و حرکتهایی بالنده داشته است.
او تأکید کرد: لازم است که در استان ایلام آثار تازه و خلاقه و با نگاهی نو و متفاوت به جنگ پدیدار و آفریده شود و از تکرار پرهیز گردد.
وی با اشاره به عنوان کتاب گفت: این عنوان پذیرفته و مقبول در میان مردم ایلام، یادآور لحظات بمباران نا به هنگام و غافلگیر کننده نیروهای دشمن و فرار مردم به کوهستان ها وپناه گرفتن در آغوش درخت های تنومند بلوط، کُنار، ون و... است. «فرار...فرار...» برای مردم ایلام احترام و باورِ ارزش مندی دارد، که مرور خاطرات آن روزها را تداعی می کند و به حرمتی خاص، آن روزها را به زبان می آورند و با آن لحظه ها زندگی می کنند تا جایی که به بخشی از حافظهی مهم تاریخ اجتماعی مردم ایلام تبدیل شده است.
وی افزود: این عنوان بی شک می تواند برای همهی مخاطبان در هر نقطه و مکان، جذابیتی فرهنگی و اجتماعی و حتی تاریخی داشته باشد، بدون آن که در فهم و ارتباط گیری دچار ابهام شود.
نویسندهی مجموعهی ۲۴ جلدی بازآفرینی از حکایات مرزبان نامه و بهارستان برای کودکان، اظهار کرد: تلاش داشته ام تا با بهره گیری از وقایع، اتفاق ها و حوادث واقعی آن دوران، زندگی خانوادهای آواره و پر جمعیت را در میان جنگلهای بلوط، از زبان دختری نوجوان روایت و بیان کنم.
حاتمی گفت: به عنوان نویسندهی این اثر تلاش کرده ام تا با بهره گیری از برخی عناصر داستانی، تکنیک جریان سیال ذهن و نیز ترکیبی از خاطره و تخیل؛ لذت کشف و شهود ناب از لحظات «آن» داستانی را در اندیشهی مخاطب به وجود بیاورم.
وی درباره کتاب توضیح داد: انتشارات آستان جانان به مدیریت خانم زهرا فتحی رمان «فرار...فرار...» را در ۱۸۸ صفحه و تیراژ هزار جلد و به قیمت ۱۵ هزار تومان با طراحی جلد بشیر نظری و صفحه آرایی یاسر بابایی منتشر کرده است.
بخشی کوتاه از رمان فرار... فرار... :
...کشوی جعبه را دوباره باز می کنم و مدادها را یکی یکی بر می دارم. اما خبری از مداد قرمز نیست.
از دوقلوها می پرسم:
- آهو! نسیم! شما مداد قرمزم را ندیده اید؟
با بی حالی می گویند که خبر ندارند. غصه ام می گیرد. مداد قرمزم گم شده. تا نیم ساعت پیش روی میز، کنار بقیه ی رنگ ها بود. یک لحظه فکر می کنم که ممکن است بال درآورده و به آسمان پریده باشد. خنده ام می گیرد.
نسیم، مداد قهوه ای اش را به طرفم دراز می کند و می گوید:
- خب بلوط که قرمز نیست. بیا با این رنگش بزن!
می گویم:
- نه می خواهم بلوط هایم قرمز باشند. می خواهم بزرگ ترین درخت بلوط دنیا میوه هایش قرمز باشد. آخر می گویند که بلوط قرمز، جنگ و بمباران را از بین می برد.
نسیم به آرامی می پرسد:
- حالا نمی شود که با این مداد قرمز رنگش بزنی؟
می گویم:
- نه...نمی شود.
نسیم، در حالی که مداد سیاهش را بر می دارد، می پرسد:
-کی گفته بلوط قرمز جنگ را از بین می برد؟
می گویم:
-نمی دانم. من هم از یک پیرمرد شنیدم.
نسیم دیگر چیزی نمی گوید و مشغول رنگ آمیزی نقاشی اش می شود.حالا نمی دانم جواب داداش علی را چه بدهم. خیلی بد می شود. البته او فکر نمی کند که آدم بی نظمی هستم. از او خجالت می کشم.
مانده ام که بلوط ها را چه طوری رنگ بزنم. در همین فکرها هستم از بلندگویی که در ابتدای دره داخل کانکس گذاشته اند، صدای آژیر بلند می شود. نمی دانم چرا حس خوبی ندارم.
جیرجیرک ها در سر و صدای بچه ها گم می شوند. چند ثانیه بعد صدای وحشت ناک غرش هواپیمایی در نزدیکی زمین، همه را از جا می پراند. جیغ و فریاد بچه ها به هوا می رود. خانم معلم داد می زند:
- بچه ها برین زیر میز! برین زیر میز!
صدای ترکیدن بمب در نزدیکی چادر، یک لحظه صدای فریاد و جیغ بچه ها را قطع می کند. زمین به شدت تکان می خورد. دوباره فریاد و جیغ بچه ها به سقف چادر می چسبد. به سرعت زیر میز می روم.
صدای تیف تیفِ ترکش ها و پاره شدن چادرها به گوش می رسد. چشم هایم می سوزد. گیج و منگ شده ام. دست هایم را روی سرم می گیرم. بچه ها با صدای گریه می کنند. بوی سوختگی و باروت، به شدت بینی ام را می سوزاند. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم. سرم دوباره درد گرفته. صداهایی مبهم و گنگ در سرم می پیچد. ناله ی دوقلوها را کاملاً می شنوم. صدای تیراندازی از جاهای دور، احتمالاً روی تپه ها و کوه های بلند که رد هواپیماها را دنبال کرده و زیر درخت ها کمین گرفته اند، به گوش می رسد. صدای یا زهرا و یا خاص علی به هوا رفته است. صدای خانم معلم را می شنوم:
- بچه ها بلند نشوید. الان تمام می شود.
ضجه و ناله ی دوقلوها زیادتر شده. بچه ها هم چنان با صدای بلند گریه می کنند. هنوز صدای هواپیماها در گوشم وز وز می کند. هواپیماها رفتند. همیشه همین طور است. شاید کمتر از چند دقیقه می آیند و بمب ها را روی خانه ها و چادرها می ریزند و بعد به سرعت فرار می کنند. صدای تک تیر از جاهای دور را می شنویم. هق هق بچه ها هنوز به گوش می رسد.
بیرون چادر مدرسه صداهای زیادی به گوش می رسد:
- مدرسه را زدند.
- خدا براشان نسازد.
- ای بی دین و ایمان ها. واگذارتان به خدا. واگذارتان به خاصِ علی.
-خدا نابودتان بکند. بی پدر مادرها!
صدای خانم معلم بلند می شود:
- بچه ها آرام آرام بیایید بالا. هواپیماها رفتند. بلند شوید!
از زیر میز بیرون می آیم. دست و پایم می لرزند، نمی توانم سر پا بایستم...
نظر شما