به گزارش خبرگزاری کردپرس، استان ایلام ماهها پیش از شروع رسمی جنگ تحمیلی در 31 شهریور 59 بارها مورد حملهی عراق و حزب حاکم بعث قرار گرفته است. شاهدان عینی خاطرات بسیار زیادی از آن روزهای نخستین دارند که در تاریخ دفاع مقدس کمتر به آن پرداخته شده است.
حاج حسین قادری، در 31 شهریور 59 نوجوانی بوده که منتظر آغاز سال تحصیلی جدید و رفتن به مدرسه در شهر ایلام بوده است. با او که بعدها درس را رها کرد و به سپاه پاسداران پیوست، در مورد اولین روز جنگ مصاحبه کردم که از نظرتان میگذرد.
-چه خاطرهای از شروع جنگ در ایلام دارید؟
در بحث شروع جنگ دقیقاً یادم هست که روز اول جنگ یعنی 31 شهریور هواپیماهایی که فرودگاه مهرآباد تهران (یا شهرها و جاهای دیگر) را بمباران کردند، دقیقا در مسیر روستای ما آمدند.
- روستای شما کجاست؟
روستای ما در منطقهی ایل بولی ایلام قرار دارد. اسمش گنجوان است و در 25 کیلومتری صفر مرزی قرار دارد. یادم هست در روستا بودیم که تعدادی هواپیما رد شدند. ما متوجه نبودیم که این هواپیماها آنقدر خطر دارند. در روستا ایستادیم و روستا را حتی تخلیه نکردیم و فرار هم نکردیم. قبل از 31 شهریور هم سر و صداهایی از مرز می شنیدیم و میدانستیم که عراقی ها به پاسگاه های ما از جمله نی خزر حمله کرده و درگیری هایی داشتهاند اما با این حال در روستا ماندیم. با چند نفر از رفیقان کنار خانه نشسته بودیم. یک مغازه هم نزدیک بود که ما دقیقا نزدیک مغازه بودیم. مغازه ای که در روستایمان بود و روبه روی منزل ما بود؛ که الان هم آن مغازه وجود دارد. آنجا نشسته بودیم و حقیقتا خیلی بی خیال بودیم.
آن روز من مشاهده کردم 8 هواپیما با هم، 10 هواپیما با هم، 6 هواپیما با هم، گروه های هواپیما در این مسیر به سمت عمق خاک ایران حرکت کردند. هواپیماها یادم هست که به خاطر کوهستانی بودن منطقه و این که رادارهای ایران آنها را رصد نکنند در ارتفاع خیلی پایین حرکت می کردند تا این که به سمت داخل عمق ایران حرکت کنند. منطقه ما منطقه ای است که از لحاظ جغرافیایی دقیقا در مقابل بغداد قرار گرفته است یعنی نزدیک ترین مرز به بغداد است از سومار تا میمک نزدیک ترین منطقه مرزی به بغداد نزدیک است و به همین خاطر هواپیماهای در این مسیر عبور می کردند که نزدیک ترین مسیر بود. حدود ساعت یک و نیم و دو بعد از ظهر بود که گویا همین ساعت ها بمباران کردند فرودگاه مهرآباد تهران را. بعد از آن که آن هواپیماها رد شدند، یک هواپیمای دیگر آمد. آن روز 31 شهریور نزدیک عصر و غروب بود که دو هواپیمای دیگر را دیدیم که در ارتفاعات جنوبی روستایمان دور زدند و به سمت ارتفاعات میمک و تنگ بینا و تنگ بیجار رفتند.
- شاید شناسایی بودند؟
نه هواپیمای جنگی بودند. معلوم بود که بمب دارند و میگ های آن ها دقیقا مشخص بود. حالا اگر جای دیگر را بمباران کرده بودند آنجا دور زدند. عصر حدود ساعت 5 بعدازظهر آن هواپیما آمد بمباران کرد. بعد از اینکه ما دو هواپیما دیدیم. البته ما بچه بودیم و آن موقع از لحاظ نظامی چیزی نمی دانستیم که تشخیص دهیم. آن دو هواپیما هی دور زدند و نمی دانم به جایی رفتند یا خیر. ولی گویا آن دو هواپیما به جای دیگری رفته و بمباران کرده بودند و یکی از آنها در برگشت ما را زد. هر جا موفق نبودند و اگر با آتش پدافند مواجه می شدند و یک بمب همراه داشتند، موقع برگشت بمبشان را پیرامون ایلام رها می کردند. آن یک هواپیما که در روز 31 شهریور ما را بمباران کرد، از ارتفاع شمالی روستا که سیاهکوه نام دارد پایین آمده بود و یک بمب واقعا سنگین نزدیک روستایمان انداخت که خوشبختانه به خاطر کوهستانی بودن اطراف گنجوان به روستا نخورد و در روبهروی روستا منفجر شد. رفتیم بمب را دیدیم. خیلی بمب سنگینی بود. یکی دو بمب سنگین انداخته بود ولی خوشبختانه تلفات جانی و مالی نداشتیم و به نقطه ای اصابت کرده بود که فاصله زمینی حدود یک کیلومتر و فاصله هوایی آن حدود 300-400 متر بود. جنگ در 31 شهریور به این شکل در روستای گنجوان شروع شد. هواپیما آمد و بمب را در سوی دیگر انداخت و دود و گرد و خاک و صدای انفجار خطرناک. با این وضعیت، در هفتهی اول جنگ ما مشاهده میکردیم که هر روز هواپیما به روستایمان می آیند.
- ایلام یک کریدور بوده است.
بله. دقیقاً از آن مسیر می آمدند. ما از زیر آنها را نگاه می کردیم. بمب ها درست زیر آن ها معلوم بودند؛ بمب های سنگین. تماما میگ بودند. کلاً از ارتفاع خیلی پست به آن منطقه می آمدند؛ به خاطر این که رادار آن ها را رصد نکند که بتوانند وارد داخل ایران شوند و به شهرها برسند، خیلی ارتفاع آنها بالا نبود.
- به فکر تخلیهی روستا نیفتادید؟
آن روزهای اول ما اصلاً تخلیه نکردیم. بعد نهایتا یواش یواش که عراق 31 شهریور شروع به عملیات کرد، به سمت تنگه بینا آمد و از پاسگاه سنگی عبور کرد. ارتفاعات میمک پشت سر او افتاد. یادم هست که یک روز با برادر بزرگترم به بالای ارتفاعات گنجوان رفتیم و با دوربین منطقه را تماشا کردیم. همه چیز واضح و معلوم بود. هرکس به بالای ارتفاعات بولی می رفت، قشنگ عراقی ها مشخص بودند. تانک هایشان راحت آمدند و از پاسگاه سنگی تنگ بینا عبور کردند. یک چاه نفت داخل تنگه بیناست که دو کیلومتری محل سقوط هلیکوپتر شهید کشوری است، از آنجا هم عبور کردند. یک نقطه ای هست که حالا ملک مرحوم پدر بزرگم، غلامحسین، است که به آن «ژیر تاف» می گویند، که آن زیر طاق ها یک چاه نفت دارد که قبل از انقلاب حفاری شده است. عراقی ها حتی تا کنار چاه نفت آمدند و در آنجا ایستادند. یعنی عراقی ها حدود سه کیلومتر وارد تنگه بینا شدند.
- عکسالعمل شما و مردم روستا چه بود؟
وقتی عراقیها وارد تنگهی بینا شدند، مردم گزارش دادند. معتمدین و بزرگان محل به فرمانداری رفتند و نهایتاً از طریق فرمانداری و به ویژه از طریق مرحوم آیت الله حیدری مردم را مسلح کردند و یک سری سلاح به بزرگان بولی دادند.
- به روستای شما هم دادند؟
بله، مردم ما کلاً مسلح شدند. کسانی که توانایی داشتند یک اسلحه بردارند؛ بیشتر هم اسلحه ام.یک به آنها دادند. فشنگ هم در اختیارشان گذاشتند. یک نفر که بزرگ بولی بود، انتخاب می کردند، به او می دادند بعد او اسلحهها را بین همهی روستاها پخش میکرد. در روستای گنجوان مردم دو گروه خیلی خوب تشکیل دادند؛ اتفاقا سرگروه آنها حاج مجید پاوند بود که در قید حیات است و پسرش هم در سال 59 شهید شد.
- بزرگ بولی که به او اسلحه دادند چه کسی بود؟
بزرگ بولی ابراهیم تخمار بود که با آیت الله حیدری آشنایی داشت. قبلا هم بزرگ و تشمال بولی بود و هم این که فرمانداری و دولت او را می شناختند.
- ساکن کدام روستا بود؟
ساکن گنجوان. یک مدارکی هم دارد. طبق چیزی که پسرش به من نشان داد، مدارکش هست. ولی خودم هم مشاهده کردم که به منزلشان رفت و آمد میکردند. مرحوم آیت الله حیدری را دیدم. آن موقع ما خیلی کوچک نبودیم که چیزی ندانیم، درست است که حتی می توانستیم اسلحه هم برداریم ولی نمی گذاشتند و در آن حد نبودیم. برادرم، امیر به او ام.یک دادند. بردار دیگرم حسن نیز مدتی یک اسلحه ام.یک گرفت و هر دو به گروههای مقاومت پیوستند.
مصاحبه و تدوین: یاسر بابایی
نظر شما