به گزارش خبرنگار کردپرس، زمانی «محسن» به دنیا آمد که قصد خانواده تحکیم زندگی بود. یعنی می خواستند با بچه دار شدن رابطه زناشویی خود را استحکام بخشند و پینه های جدایی را به هم وصل کنند. همین بود که همیشه در تمامی دعواهای میان پدر و مادر به میان کشیده می شد و مادر خطاب به پدر می گفت:«برای خاطر این بچه س که تحمل می کنم. فکر می کردم عوض میشی.»
این میان هیچکس به چشمان گریان «محسن» نگاهی نمی کرد و غوغای پنهان درون اش را نمی دید.
میان راهروهای دادگاه سرگردان است. دستان «هانیه» در دستان مادربزرگ است و نگاهش به این ور و آن ور. پدر و مادر با جر و بحث از اتاقی خارج می شوند. مادر او را می بوسد و گریان خداحافظی می کند. این بار دستان «هانیه» در دستان ترک خورده پدر می نشیند و می فهمد که مادر برای همیشه رفت. و او می ماند و یک دنیای ناشناخته از زندگی بدون مادر.
خشونتی در سکوت
ده سال بیشتر ندارد و به اجبار به جای بازی با دوستانش باید خشت به خشت آجر بسازد و کوره ها را پر کند. کمی آن طرف تر ماشینی مدل بالا می ایستد و می خواهد لاستیک پنچر شده اش را تعویض کند. جایی دیگر مردی برای وارسی دار قالی آمده و با لبخند آفرین می گوید نه به «بشیر» بلکه به مدیر کارگاه. نگاهی هم به دستان سوزن خورده «بشیر» ندارد.
از ترس می لرزد. نمی داند حرف بزند یا نه. بگوید آنچه بر او گذشته یا نه. نمی داند اگر لب وا کند و حقیقت را بگوید چه بر سرش می آید. اصلاً چگونه برخورد می کنند. یادش می آید که همیشه به او می گفتند هیس کودکان فریاد نمی زنند. هیس اینجور مواقع سکوت کنی بهتر است. و «فاطیسا» حیران می ماند. حیران از اینکه چرا نمی تواند بغض درون را بشکند.
پدر به اجبار «مریم» را که تنها 11 سال دارد به عقد مردی میانسال در می آورد. پدر معتقد است اگر دخترش شوهر کند وضعشان خوب می شود. «مریم» ازدواج می کند و در روز عروسی بسیاری می آیند و می گویند ازدواج کودکان ممنوع است و او می ماند که چرا و چطور پدر گوش نمی دهد؟!
فریادها بلند است و تنها گریه است که آرامش می کند. جای کمربندی که پدر به بدنش کشیده می سوزد و نیش های سوخته مادر هم سوزنده تر از همیشه است. هر دفعه که کار اشتباهی می کند این دردها را باید تحمل کند. «محمدمتین» عادت کرده به برخوردهای شدید پدر و مادرش و نمی داند می شود روزی کتک نخورد؟!
فرهنگ پنهان
همراه مادر سوار اتوبوس شده و بغل مادر نشسته. خانمی کنار دست مادر نگاهی به «مهدیه» می اندازد و می گوید خانم بهتر نیست یه جای جدا برای بچه تون بگیرید، طفلک اذیت میشه اینجور. و مادر با اخمی بچه را محکم تر بغل می کند و می گوید جاش خوبه شما نگران نباش. سرش را بلند می کند تا به آن خانم نگاهی بیندازد و او را متوجه کند که یعنی پول اندازه دو نفر ندارد.
ماه محرم است. دسته های عزاداری در کوچه و خیابان هستند. «سلما» دست در دست پدر به جمع دسته های عزاداری می رود. به میانه های راه که می رسد می ترسد. ترس او از ذبح گوسفندی است که جلو چشمانش سر بریده می شود. و این صحنه برای همیشه او را از رفتن به مراسم عزاداری محرم می ترساند.
دوست دارد مادر آرامش کند. دوست دارد پدر او را ببوسد. دوست دارد معلم مشق محبت برایش بنویسد. می خواهد دوستانش بازی لبخند با او داشته باشند. از فاصله ها بیزار است. از تبعیض ها و بی توجهی ها فرار می کند. خشونت را دوست ندارد. ترس را هم همین طور. نمی خواهد بدون اینکه کودکی کند راهی مکانی غریب شود. از اینکه به جای درس و کودکی روانه بازار کار شود خوشحال نیست. از اینکه نمی تواند چراغ خوشبختی کودکی اش را روشن کند و روشن بگذار حس ویرانی دارد.
تفاوتی بی نهایت
این روزها بسیار می شنود که روز یا هفته کودک است. هفته ای که یک روز را با «خانواده و سبک زندگی ایرانی» می گذراند و یک روز را با «محیط زیست و میراث فرهنگی»، مدتی را با «صلح و بازی و نشاط» و مدتی هم در دنیای «رسانه و ارتباطات» غرق می شود. از «آموزش و سلامت و ایمنی» می گذرد و به «نیازهای ویژه با فرصت های برابر» می رسد و در نهایت هم «فرهنگ مطالعه» را می آموزد.
همه اینها را پشت سر می گذارد اما هنوز در این حیرانی به سر می برد که روزش با زندگی که دارد یکی نیست. چرا وقتی آن مرد میانسال او را می برد از «فرصت های برابر» کسی حرف نزد. چرا وقتی پدر کمربند می زد کسی از «سلامتی» سخنی نگفت. آن هنگام که «مش رجب» داشت به او نزدیک می شد چرا هیچکس هشدار «ایمنی» را جدی نگرفت. یا وقتی که مادر رفت چرا کسی از باغ «صلح» گلی را نچید.
هنوز ورودش به بهانه تحکیم ارزشمند است اما این بار نه به عنوان استحکام بخش زندگی یک خانواده که برای حفظ بنیان یک دنیا، ارزش دارد. دنیایی که کاغذهای سفید آن با قلم روزگار رنگ می گیرند و نگاه او به رنگ بندی ها آویزان است و تنها در روز کودک آسمان اش کمی رنگ آفتاب می گیرد./
* گزارش: زیبا امیدی فر
نظر شما