از جنگ نزدیک به چهل سال میگذرد، چهل سال زمان کمی نیست! جنگی که سالهاست به صلح انجامیده است. صلحی که آسمان شهرهایمان را از غرش میگها خالی کرد. چهل سال گذشته است.من دیگر آن نوجوان چابک پای گذشته نیستم، بچه هایم از نوجوانی های آن سالهای من هم،بزرگتر شده اند.
نیمههای شب یکی از روزهای ۱۴۰۰ است، صدها میگ با آن بالهای وحشتناک سیاه، به زمین نزدیک شدهاند، مادرم سرمان را به سینه اش چسبانده است، همه جا آتش است. گلولهها را می بینم که چون صف خونریز مغولان به ما نزدیک می شوند، گلولهها نزدیک می شوند ، سایهی میگها روی سرم می افتد و داغی گلوله در قلبم می نشیند، فریاد می کشم، نفسم، صدایم بالا نمی آید.
دستی شانه ام را تکان می دهد. همسر و بچه ها روی سرم جمع شده اند. بیدار شو، بیدار شو بازهم کابوس دیدهای!
بلند می شوم، چقدر خوب است که خواب بود، جای گلولهها را در تنم لمس می کنم، نه! نه! خونی نیست، زخمی نیست.
بمباران بود.....
خانمم با رنگی پریده، پریشانحال می گوید:
این بمبارانها برای تو کی تمام میشوند؟! بچه ها را با این صدای عجیب وغریب و ترسناک ترساندی ! همه با حسی شبیه ترحم کنارم می نشینند.
تنم را لمس می کنم زخمی نیست! خونی نیست!
در قانون جنگها، باید جای زخمی حتما باشد که ترا مجروح تشخیص دهند و در کشورمان " جانباز" بنامند!
کودک بودیم، نوجوان، یا جوان، یا پیر! در جغرافیایی که متن جنگی هشت ساله بود. زخمهای تنمان را دیدند، با "درصدی" و پروندهای ! اما چه کسی، کدام پزشک، کدام متخصص، می تواند زخمهای روحمان را ببیند؟ چه کسی، چه نهادی می تواند کابوسهای جنگ را از ذهن ما پاک کند؟ چه کسی جرئتش را دارد که بگوید: روح ما زخمی است! چه نهادی برای زخمهای روح ما پرونده می بندد؟! چه کسی جوابگوی خوابهای پریشان کودکان دیروز و پیران امروز است؟!
کرمانشاهیان مرزنشین و مرزدار، زخمهای نادیدهی روح خود را به کدام بنیاد و سازمان نشان دهند؟!
آیا در جنگها، جانباز کسی است که پارهای آهن در تن داشته باشد؟! پس با پاره های آهن نشسته در روحمان چه کنیم؟!
بچه ها چراغ را خاموش می کنند. چشمهایم را می بندم ، خدا کند دیگر میگها نیایند، حتی در خواب !حتی در خیال!
مادرم سالهاست در آغوش خاک آرمیده است اما دلسوزتر از هر بنیاد و سازمان، هنوز نگران خوابهای من است، می دانم اگر میگها دوباره برگردند، سرم را به سینه اش می گذارم. بی شک، آنجا هنوز امن ترین خانهی دنیا برای من است.
نظر شما