در این یادداشت آمده است: شبیه شاخه نازک بیدی که باد سرگردان سربهسرش میگذارد و هر بار به سویی میرمد، پیدایش شد. کژومژ آمد و صف ما منتظران نان سنگکی را شگفتزده کرد. سرش را که بالا گرفت زیبابی مغموم و خط خوردهای پیشخوان دم نانوایی را پرکرد. با چشمهای میشی درشت و موهایی بلند و تابخورده بیشتر شبیه کولیای جامانده از کاروان بود. او بیتفاوت نسبت به ما وقتی نان تازهای روی پیشخوان سُر خورد بیدرنگ برداشت و یک اسکناس 5هزارتومانی گذاشت و رفت. نانوا داد زد: «خانم! بقیه پولتان؟». او بیجواب رفت سوار آردی کهنسالی شد که رانندهاش خمارتر از مجنون سرش روی فرمان افتاده بود و در صندلی عقب هم جوانی خودش را در دود سیگار پنهان کرده بود. یکی از ما گفت: «در جوانی، نادان و در پیری، ناتوان»! یکی دیگر جواب داد: «اینها که به پیری نمیرسند»... و دیگر کسی چیزی نگفت. نان را که گرفتم افسردهتر از پاییز پا گذاشتم توی سرازیری خیابانی که در بعدازظهر دوشنبه زیر چتر دود نفستنگی گرفته بود و من در ملال آن چهره مهتابی ترکبرداشته میخواستم تیپا بزنم بهخودم؛ به درختی که آخرین برگهایش دلواپس افتادن بود.
کاش میشد بزنم زیر گریه، بزنم زیر آواز آوارگی با کرشمه کمانچه کیهان کلهر! در خانه روی صندلی تنهایی مینشینم و خودم را دلداری میدهم.
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره / نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره!؟
نوازنده ژولیدهای که دربهدر عشق گمشده بود؛ شاعری که میخواست سقف تخیل را تا ناپیدا امتداد دهد؛ هر دو غریبههای آشنایی بودند در هزار سال پیش سنندج که پای منقل، خود را دود میکردند. من یکبار از شاعر که همسن جوانی بود، پرسیدم: «چرا؟». جواب داد: «حتما شنیدهاید که شاعران، پدران دروغگوها هستند؟». من گفتم «نه» و او گفت: «وقتی در وصف دلبری، شاعری میکنید و او را که کورسویی از زیبایی دارد، قرص قمر میسرایید برای خیالبافی باید خود را به دود گره بزنید» و بعد نام برد از شاعران و نوازندگان و نویسندگانی که با همین خیال روزگار را خاکستر میکردند.
راست این است در آن سالهای دور خاکسترنشینان اندک بودند و اعتیاد، بهسادگی خود را تکثیر نمیکرد؛ چون حال روزگار، بیغبار بود.
دلم از اون دلای قدیمیه؛ از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
حالا و اکنون لشکر خماران، هزارهزارند. آمار رسمی میگوید 2میلیونوهشتصدهزارنفر در شهرها و روستاهای کشور، جاننثار خماری هستند. آمار غیررسمی بیش از اینهاست و هر روز هم دارد به فداییان انواع مواد افزوده میشود؛ از 6ساله تا 60ساله و بیشتر که عموما قربانیان یأس و ناامیدی هستند؛ سپاهی از بیکاران که در سرگیجه «چه کنم؟» سر به بالین اعتیاد میگذارند؛ یعنی سونامی اعتیاد چنان ویرانگر در حال تباهی نسل جوان است که از افسوس و تأسف، کاری ساخته نیست. آیا تنها راه در این است که زوجهای جوان بچهدار نشوند، مبادا بچهها در جادهها به دره بیفتند و یا در بنبست اعتیاد از خماری بخار شوند!؟ راست این است که عبور از بحران اعتیاد مثل هر بحران دیگری نیازمند عزم ملی است و سرچشمه هر عزم جمعی، اراده فردی است. این را همه میدانند؛ حتی بوته نازک گلسرخ که سوز سحری را تاب میآورد؛ حتی آهوی سرمازدهای که سر به در کلبهای در دامنه زاگرس میزند. اصلا من خودم دیدم دارا و سارا بهعنوان مددکار پنجشنبهها دلمهبادمجان برای خانه ترکاعتیادیها میبرند و برایشان صدای سبز محمد نوری پخش میکنند.
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونور ابرا بذاره
*********************************************************************
* شعرها از حسین منزوی
* این یادداشت روز پنج شنبه 28 آذرماه در روزنامه همشهری منتشر شده است.
نظر شما