فاجعه هم اسمی است برای رویدادی دلخراش و هم وضعیتی است برای عایق بندی کردن تاریخ. لحظه ای که زمان متوقف می شود و زبان توانایی بازروایت امر تاریخی را از کف می دهد. به همین دلیل فاجعه، حجابی است میان تاریخ و زبانی/سمبولیک کردن آن، که زمان را متوقف می کند. چیزی که جفری گورر آن را مومیای شدن رویداد می نامد.
امری که در نهایت در بازروایت رویداد، شاهد را دچار وضعیت لال شدگی و ناکارآمدی زبان می کند. گویی زبان در تحدید و چانه گیری مفهومیِ رویداد، ناتوان می ماند. آنچه رویداد در اساس ایجاد می کند وضعیتی است ماخولیایی که همواره ما را در مرز زبان و امر مومیایی شده معلق می گذارد.
فروید در باب سوگواری و ماخولیا می گوید، که سوگواری جهان را خالی از معنا می کند و ماخولیا خود اگو را. برای بسیاری از محققین بازروایت فاجعه نه تنها غیرممکن که شاید غیراخلاقی هم باشد. چیزی که برای چند تن از شاهدان فیلم شوآ(1985) اثر کلود لانزمن، روی داد و آنان را ناچار به خودکشی کرد. آنان معتقدند دیگر بعد از فاجعه امر اخلاقی، لذت و شادی حرام است، چیزی که آدورنو به صراحت به آن اشاره کرده بود. ژیژک در جواب این دعوی خطاب به آدورنو می گوید: پس از آشویتس آنچه ناممکن است نثر است نه شعر. نثرِ واقعبینانه شکست میخورد، حال آنکه تجسم شاعرانهی جو غیرقابل تحملِ اردوگاه، نتیجه میدهد.
آنچه اکنون ما را به تأمل در باب فاجعه کروناویروس وامی دارد، تصاویری است از رقصهای پرسنل بیمارستان. امری که شاید برای بعضی امری غیراخلاقی، مضحک یا از سر سبکسری باشد. تصاویری که در آن رقصهای فردی یا رقصهای کُردی دسته جمعی به وفور دیده می شود و هر روز از هر گوشه ای از بیمارستانهای ایران ضبط و منتشر می گردد. تحلیل چنین رویارویی ای ما را برای درک بهتر فاجعه همراهی می کند. چنین فهمی از فاجعه در برابر وضعیت ماخولیایی ای قرار می گیرد که در آن به قول فروید "اگو خالی از معنا می شود".
کادر بیمارستانی، درست در برابر این وضعیت که اگوی ماخولیا از درک بحرانی که بر وی آوار شده عاجز و ناتوان مانده، جهان پسافاجعه را سرشار از معنا کرده است. آنان در برابر تلاش مذبوحانه ما، برای انبار کردن ژل ضدعفونی و ماسک، ماندن در خانه، عدم ارتباطات اجتماعی، فرار به سوی شهرهای کمتر آلوده و ... که در نگاه بسیاری از مردم عین منطقِ فرار است، آمده اند تا فاجعه را به میانجی شعر بسرایند.
اگر علم گاهی از فهم فاجعه و تحدید آن عاجز می ماند، این رقص است که در هنگامه فقدان شادی، حیات ناشاد و اندوهناک درگیر با فاجعه را به پس می راند و زنان و مردان رقصان در لباسهای سراسر عایق پیچی شده را، به مجرای بازگرداندنِ روحِ از دست رفتهِ جهانِ فاجعه زده مبدل می کند.
این رقصندگان با مرگ هستند که مفهوم مرگ را آگاهانه آموخته اند. برای آنان زندگی به میانجی همین رنج و آلام معنادار است، نه فرار و چنگ زدن به تکنیکهای بقاء فردی.
مرگ آگاهیِ آنان، رقصهایشان را از یک لذت شخصی به پروپاگاندا و تلاش تبلیغی برای رهایی جامعه از فاجعه و بازگشت روح به جامعهِ پسافاجعه تبدیل کرده است. کسی در این رقصها دنبال ابعاد اروتیک و لذت گرایانه نمی گردد، هر چه هست گزارشی است از رویداد. بخشی از گزارش کار تیم نجات جامعه است.
گزارشی که بیان آن با داده ها و ارقامی مانند میزان سطح ایمنی بدن، یا جلوگیری از افزایش میزان سایتوکاینها در ریه و افزایش میزان اکسیژن دهی در بیمار کرونایی و ... در سطح اجتماعی چندان موجب کاهش هراس اجتماعی نمی شود. آنچه این هراس را تقلیل می دهد، سرودن رقص است در دل مرگ.
درست در زمانه ای که شادی به بخشی از دستگاه تولید و بارگزاری شادی و سرگرمی در قالب فیلم یا افکتهای خندیدن روی فیلمهای مستر بین و ... تقلیل یافته است و درست در زمانه ای که بیمارستان به محل بازتعریف بیماری و کدشکافی سمپتومهای درد تحدید شده است، پزشکان شادی، فاجعه را به تناظر رقص روایت می کنند.
زبان درست به میانجی همین حرکات بدنی بازروایت می شود. زبان و به ویژه زبان بغرنج و پیچیده پزشکی اگر توان تعریف رویدادها را در سطح اجتماعی ندارد، اکنون پزشکان و کادر بیمارستان در خط اول مبارزه با این فاجعه، داستان لذت بخش رهایی و رستگاری را با زبان رقص برای همه باز می گویند.
نظر شما