چند هفته ای است که ویروسی کوچک، در خانه زندانی ام کرده. بی انصاف اجازه ی ملاقات هم نمی دهد.
تهدید می کند که پیک اش را تشدید می کند. پشت پنجره به باغچه نگاه می کنم. درخت انار دارد نفس می کشد. خاک بوی خوبی دارد. گلدان ها نمناک اند و باران می بارد. من مثل باد بودم ؛ هر روز جایی. هر هفته شهری و حالا با حکم این ظالم، در خانه اسیرم.
می نویسم برای پزشک و پرستارهایی که کرونا پرپرشان کرد. برای بچه های دلتنگ کادر درمان که خط مقدم جبهه در بیمارستان می جنگند. برای چراغ تا صبح روشن اتاق کشیک شب!
این روزها حسی شبیه اسارت دارم. شاید به همین خاطر است که فریاد های خاموش طاق بستان را می شنوم. این روزها، بس که داغ بر دلش کرده اند، قامتش خمیده و شاید قلبش ترک برداشته ...
انگار یکی آزادیم را دزدیده. یکی که یادم آورد چقدر این شهر و خیابان و کوچه هایش را دوست دارم. یادم رفته بود که خستگی کلاس ها و دفتر روزنامه و کلافگی نمایشگاه ها چقدر خوب بودند و من نمی دانستم.
پارک کوهستان که می شود از پنجره آشپزخانه، گوشه ای از آن را دید و بهاری که لابلای همه چیز پیچیده و من اجازه ندارم دست هایش را بگیرم .
من نباید حتی شاخه های ورم کرده از رویش را لمس کنم. دوستانم را نمی توانم ببینم و حتی عزیزانم را در آغوش بکشم. کرونا عجب دیواری بین ما و زندگی کشیده است؛ انگار دلتنگیم . دلتنگ حتی ازدحام خیابان ها و صدای دوره گردی که نمک می فروخت.
دلم برای آدرس های گنگ شهر تنگ شده و پر می کشد تا همین نزدیکی ...
با خیالم دور می شوم، می روم تا ریژاو ، خدایا بهار قبل از من رسیده. همه چیز آماده ی رسیدن چیزی است.
شاید فصل تازه ای که قدر با هم بودن ها، دورهمی ها، قدم زدن ها و حتی لج کردن با همدیگر را بیشتر بدانیم.
قول بدهیم به خودمان که اگر این کرونا رفت؛ تا آخر کوچه های سراب برویم
قول بدهیم با آن هایی که دوستشان داریم یک سفر برویم. کمتر نق بزنیم و قول بدهیم همدیگر را بیشتر دوست داشته باشیم.
کرونا جان!
خیلی چیزها را خاطرمان آوردی؛ چیزهایی که سال هاست فراموشش کرده بودیم.
نظر شما