قربانت گردم، عادت کردهام شما را در همیشههای خواستن ببینم. شما که «تو»ی من هستید آن «تو»یی که وقتی یادتان در من جاری است. سقف پرواز میکند و مهتاب میریزد درون اتاق و من شاعر میشوم. قربانت بروم، بودن و دیدن شما برای من مثل جرعه آبی در صلات ظهر حاشیه کویر یزد است. همان لحظهای که من باور میکنم دنیا را فقط برای تو ساختهاند. اما حالا که دوماه است دورتر از آفتاب شدهاید، من چه کنم با خودم؟ با تپش پرتمنای قلبی که خستهتر از باد در جستوجوی سرپناهی است
صدایی از دوردستهای عمر، میگوید وقتی به بودن عادت کردهاید به نبودن و دور بودن هم عادت میکنید. یعنی عادتهای پیشین را ترک کنم؟ اما مگر به این زودیها میشود عشق را با پنهان کردن، پنهان کرد؟ مگر میشود فقط باخیال شما، خیال کنم که اینجا هستید؟ یعنی دروغی را راست ببینم یعنی تو هستی، تو پیش رویی، اما نیستی. مثل دیدن عکس تو به جای تو! باور کن نام این کار خودفریبی است، باورکن خیلی سخت است بهخودم دروغ بگویم، نه نمیشود، دروغ، رنگارنگ است و این فقط راست است که یکرنگ است!
حالا شما بفرمایید خانم سیب یا شما آقای سیب باید از دور دورها یا در فاصله 2متری جویای حال هم شویم. یعنی دوری و دوستی؟ یعنی عاشقی را به فراموشی بسپاریم؟ چون دنیا عوض شده است، چون صدا و نقشونگار تتلو با چهارونیم میلیون دنبالکننده نمونه رفتار نسلی بیقرار و شورشی است که در یک دقیقه عاشق میشود و در دقیقه دوم به جدایی ابدی میرسد؟ در همین دقیقه! قناری کوچکی روی بید تنهایی، آواز سر داد تا من باور کنم زندگی درهر شرایطی جاری است اما ما باید دوباره زیستن را یاد بگیریم، دنیای دیگری در حال تولد است، به همین دلیل کشتیها شناکردن و هواپیماها پروازکردن یادشان رفته است و بابای مدرسه با گنجشکها لیلی بازی میکند.
به رنگ صورتی
به رنگ آبی آسمان
رویاهایم
در بالهای پرندگان
پرواز میکنند
هزار سال پیش هم همینطور بود، یعنی ترک عادت موجب مرض میشد، یعنی غم و غصه آدمی را در آغوش تنهایی رها میکرد و کسی نمیدانست نام این اتفاق افسردگی است. پدرم که برای مدتی مجبور به ترک سیگار شد، آنقدر دلتنگ و پریشان و بدقلق شد که زد تو گوش رئیس ادارهاش و برای 5سال به ایرانشهر تبعید شد. آنجا زندگی تازهای را کشف کرد چون در تابستان تخممرغ زیر آفتاب نیمرو میشد و زمستان با پیراهن آستین کوتاه سر کار میرفت، درحالیکه ما در سنندج همچنان در چهارفصل بودیم و دوستم هادی با سرانگشت آلبالویی روی سینه بادبادک برای دختر همسایه قلب میکشید، اما راست این است که آن سیلی ناگهانی و آن تبعید پنجساله راه و رسم زندگی ما را مثل ورود به تونل زمان بهکلی عوض کرد و تا رسیدن به باور سالها در غبار بودیم.
تو آمدی
دستهایم را
به جاهایی که نمیرسید
رساندی
و دریاهای زیبا را
به کشتیهای من بخشیدی
حالا و اکنون که کرونا عاشقانه خود را وقف تغییر مناسبات فردی و اجتماعی ما کرده است و حتی کار این دلدادگی را به جایی رسانده است که همه تجارب اداری و سازمانی و مملکتداری حیات بشری را در آستانه زیرورو شدن است، ما مردمان معصوم و مظلوم باید شیوه تازهای از زندگی در پیشگیریم، یعنی همه آن عادتهای عزیز و لذید را فراموش کنیم.
باید صاحب ذائقه، سلیقه و نظر تازهای شویم تا بتوانیم دستکم بخش ناچیز مانده و دستنخورده طبیعت و محیطزیست را برای نسلهایی که امیدواریم عاقلتر از ما باشند به یادگار بگذاریم. راست این است باید دست از سر بسیاری از عادتهای دست وپاگیربرداریم. اصلا عادت خیلی زیاد موجب بیعدالتی میشود. باید یاد بگیریم دنیا دیگر دو روز نیست، یک روز است! پس عشق دیگر با یک نگاه آغاز نمیشود. در عصر جدید عشق یعنی احترام به آب، جنگل، آسمان و پرنده، عشق یعنی همه راه خود را میروند اما یک راه بیشتر وجود ندارد؛ تغییر سبک زندگی! بله، خانمها و آقایان مکدر در روزگار کرونا. من گنجشکی دیدم که پیتزا میخورد، گربهای دیدم آواز میخواند و چوپانی گرگها و گوسفندها را با هم به صحرا برده بود.
سعادت سبزهزاری است
که تو هر جا بکاری
میروید
و تنهایی
از همان راهی برمیگردد
که تو از آن بروی
شعرها بهترتیب از عثمان ترکای، کمال اوزر، اوکتای رفعت با ترجمه رسول یونان
نظر شما