بسیاری از آمار و ارقام نشان میدهد سن انحرافاتی مانند فحشا، اعتیاد، سرقت، فرار از خانه و ... پایین آمده است، این بدان معناست دوران کودکی کاهش یافته است و کودکان زندگی دشواری را سپری میکنند.
برای کودکان، خانواده کانون گرم آرامش نیست، در آنجا در معرض انواع خشونت و بهرهکشی هستند؛ در بیرون از خانه نیز، باید به سختترین و در بیشتر موارد، به بدترین و غیر اخلاقیترین کارها تن در دهند، کمترین پاداش و دستمزدی ناچیز دریافت میکنند؛ در جامعه تحقیر میشوند، از حمایتهای حقوقی برخوردار نیستند و از آنحایی که کودکان، توان ادامه زندگی را در خود نمیبینند سن خودکشی نیز روند رو به کاهشی داشته است.
روانشناسان و دانشمندان علوم تربیتی بر این باورند که عناصر اصلی شخصیت، اساسیترین جهتگیریها و الگوهای رفتاری انسان در دوران کودکی شکل میگیرد، به همین دلیل این دوره از اهمیت ویژهای برخوردار و فرصت خوبی است تا ابعاد مختلف شخصیت فرد بهخوبی شکل بگیرد و بتواند در دیگر دورههای زندگی انسان موفق و مفیدی باشد. در واقع، کودک ایرانی این فرصت را ندارد تا از کودکی خود لذت ببرد و خانوادهها نیز امکان فراهم آوردن فضای تربیتی مناسب را برای آنها ندارند.
- اگر دوره کودکی کوتاه شده است و سن انحرافات اجتماعی به این دوره رسیده است، این بدان معناست که دوره جوانی به کلی از زندگی بخش عمدهای از افراد جامعه حذف شده است. برای بسیاری از کسانی که در دوره کودکی، مجبور به کار کردن هستند و کودکی سخت و دشواری داشتهاند، جوانی معنایی ندارد و مستقیماً از کودکی به بزرگسالی پرتاب میشوند. بزرگسالی زودرس به اندازه کودکی کوتاهمدت، آسیبزاست و روح و جسم فرد را خسته و رنجور میسازد.
جوانی یعنی شور و نشاط و فارغ بودن از قید و بند زندگی، دورانی که به بهار زندگانی تشبیه شده، هم زودگذر است و هم بسیار دلنشین و سرشار از لذت و شوق زیستن. در این دوران، انگیزه برای تغییر و نوآوری بیش از هر زمان دیگری وجود دارد و همواره حسرت بازگشت به آن در دوران بزرگسالی و پیری ذهن و روان بسیاری از افراد را به خود مشغول میدارد.
- زندگی بیبهار و کودکی کوتاهمدت و دشوار بدان معناست که افراد جامعه بیشتر طول عمر خود را در دوران بزرگسالی و پیری سپری میکنند. افراد در چنین جامعهای محافظهکار میشوند، شور زندگی را برنمیتابند و به بهانههای مختلف، باد خزان را بر رنگارنگی بهاری ترجیح میدهند، لذتهای زندگی را محدود و ایدههای نو را انکار میکنند. بزرگسال، خیلی دیر اعتماد میکند، حتی توصیه میکند به سایه خود هم اعتماد نکنید؛ پیشداوریهایش را به نام تجربه بر کودکان و جوانان – اگر باشند – تحمیل میکند و ...
در چنین جامعهای باورها سفت و سخت، تحمل سختیها و حفظ وضع موجود، تبدیل به هنجار اجتماعی میشوند، اگر این پیری زودرس نبود، مردم چگونه میتوانستند این همه بدبختی و بلا را تاب آورند؟ کودکان فرصت نمییابند، آرزوها و آرمانهایی را در سر بپرورانند و آنگاه که باید سراسر شور و شوق زیستن باشند، به خودکشی و انواع انحرافات اجتماعی مجبور میشوند یا روی میآورند؛ جوانی از قاموس زندگی حذف میشود و دوران بزرگسالی با دلهره و نگرانی بیماری، ناتوانی و بیکسی همراه میشود. بسیار باید سختجان بود که بتوان این همه دشواری و ناامیدی را تحمل کرد. دیدن کودکی که از بس مشغول کار است آرزویی ندارد و در ابتدای جوانی، شمع زندگی خود را خاموش میسازد، بسیار دشوار است اما تحمل میکنیم.
*جامعه شناس
نظر شما