پیراهن غمگین مردی که نازک‌تر از مداد است/*فریدون صدیقی

سرویس کردستان- «فریدون صدیفی»؛ استاد برجسته روزنامه نگاری در یادداشتی ادبی از روزگار کرونا و بیکاری عده ای در این دوران گفته و به کمک های همنوعان به هم اشاره کرده است.

در این یادداشت آمده است: ساعت به وقت آغاز آزادی بود. صبح بود، اردیبهشت بود، شنبه بود؛ روزی که پس از مدت‌ها بی‌محلی به نخستین روز هفته، حالا چنان جویای حال او شده بودیم که کوچه از هجوم یکباره مردمان ترس‌خورده از کرونا، سراسیمه خود را به خیابان رساند و خیابان از شوق حضور انبوه آدم‌ها و ماشین‌ها راه‌رفتن یادش رفت؛ پس ترافیک سنگین و چراغ راهنمایی قرمزپوش شد. خبر آمد بیمارستان‌های بیمار در ترس از موج دوم کرونا ماسک‌ها و دستکش‌هایشان را تعویض کردند. اینگونه بود که غروب باخستگی مفرط سر بر بالین شب گذاشت. شب خیلی شب بود؛ سردرد روزرفته و ترس‌های بی‌نام و نشان کلافه‌اش کرده بود. آواز دوری از درد می‌گفت. همراهم گفت که بنده‌خدا آقای همسایه از درددندان پشت‌بام رفته تا باخیال راحت ناله کند امابه‌جای ناله، او از ایرج می‌خواند. من جواب دادم عجب!

در کوچه‌کسی داشت آشغال می‌دزدید اما دزد نبود. دنبال چیزهایی برای وصله‌زدن به زنده‌ماندن بود. سرم را که بالا بردم‌ ماه از شرمندگی خود را پشت ابر پنهان کرد و من خودم را از خودم پنهان کردم تا بغضم را بی‌صدا قورت دهم، نام همه این فکر و خیال‌ها و کارها زندگی است؛ دویدن دنبال زندگی برای دوست‌داشتن. مگر غیر از این است که شما خودتان را دوست دارید برای آنکه کسی را و چیزی را که دوست می‌دارید، همچنان ببینید و دوست داشته باشید؟ من هم به همان دلایل بخشی از زندگی را با سیب، انار، بنان، انجیر، فروغ، نان و پنیر و کتلت می‌سازم. اصغر فرهادی، کولی کنار آتش، انگور، سینما پارادیزو، آیدا در آینه و بستنی نونی را هم دوست دارم. من با اینها زندگی می‌کنم و خاطره می‌سازم؛ پس ترس من از ابتلا به کرونا برای پاک‌شدن این خاطره‌ها و هزار سال خاطره ناگفته است. به همین سادگی، اصلا زندگی همین است، گاهی مثل ‌ماه در محاق و گاهی بدر کامل. عسل‌فروش گردنه صلوات‌آباد سنندج می‌گفت: زنبوری که نیش ندارد عسل نمی‌سازد؛ مثل زندگی. خانم و آقایی که شبیه نامزد بودند و همانجا با گل‌ها عکس عاشقانه می‌گرفتند، گفتند: البته زندگی شیرین، نیازمند قلب شیرین هم هست. فکر کنم حق با آنها باشد. این را همه پرستارها تأیید می‌کنند، باغبان‌ها هم و آقای شاعر همه دوران‌ها هم باور دارد.

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

دو سه پر گوجه لذیذ، چند لت خیارشورعزیز و هفت هشت برگ جعفری معطر دور و بر دوتخم‌مرغ پخته در بغل نان‌ساندویچی، چنان بوی خوشی در فضای کوچک اغذیه‌فروشی رها کرده بودند که فقط دوده دانه نمک صدف و یک پپسی‌کولا کم داشت تا یکی از خاطرات کم‌مثال یک افطاری را درمیدان اقبال سنندج برایم بسازد که ساخت. آن سال‌های دور و دیر چه روزگارانی بود، کرونا نبود اما و البته چیزهای دیگری بود؛ مثلا خطر شیوع بیماری مالاریا که با سم د.د.ت به جنگ آن می‌رفتند و همین موجب تب و لرز افکار عمومی می‌شد تا کسی یادش نرود دنیا دو روز نیست یک روز است. همینطورها بود. تا جوانی سرکار می‌رفت ناخواسته دلباخته پری‌رخی با دوتاچشم نجیب، زلف بلند و گونه‌های قرمز می‌شد و ازدواج به سه‌ماه نمی‌کشید یعنی درهزار سال پیش همه‌‌چیزرنگی غلیظ از باور و ایمان داشت. پس به وقت‌ماه مبارک همه روزه بودند حتی دزدها و پاسبان‌ها. من خودم یک‌بار دیدم باهم دارند افطاری می‌خورند و آقادزده از عشقی یاد می‌کرد که شبیه سوسن بود.

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

حالا و این روزها هر روز، شنبه است؛ یعنی به پرکاری و شلوغی نخستین روز فتح نخستین خاکریز کرونا و مردمان مظلوم و معصوم از ترس فراموش‌کردن زندگی و البته در جست‌و‌جوی گمشده عزیزشان کار، شب‌ها هم خیابان‌ها را پر از گردش‌های بیکاری کردند. نتیجه این وضع لج‌کردن کرونا و دعوت از سیل، ملخ و آتش بود حتی از زلزله که شب آمد و جویای حالش شد و ما همیشه خفتگان را ترس‌لرز کرد تا بگوییم صدرحمت به کرونا و یا آرزو کنیم کاش همیشه روز و همیشه تابستان باشد تا همیشه شب‌نشینی در خیابان باشد. در همین هنگام مردانی بیکار و نازک‌تر از مداد جامانده از نوشتن، پا روی خیالات من می‌گذارند و پیش از آنکه دستشان را بگیرم تا می‌شوند از بس که نای زندگی ندارند. روی پیراهن غمگین یکی از آنان که گرسنگی چروک شده بود با مداد قرمز کم‌خون نوشته است: حالا که سلامت و سعادت نازک‌تر از شیشه شده است همنوعان خود را فراموش نکنید! پس من خیال غلطم را پاک می‌کنم و به‌خودم قول می‌دهم کاری کنم تا وجدانم بیش از این درد نکشد! کبوتری از شعف بال زد، گنجشکی نغمه سرداد و چند قطره باران آمد، شکوفه زد و سیب شد و عاشقی دلتنگ یار شد.

ای دیریافته باتو سخن می‌گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من

ریشه‌های تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست

*********************************************************************

* چند پاره از شعر «عشق عمومی» از احمد شاملو

* این یادداشت روز پنج شنبه 25 اردیبهشت ماه در روزنامه همشهری منتشر شده است.

کد خبر 281470

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha