او در زمانه ای پا به عرصه نهاد که همگان به عزای تهی بودن جهان از شعر و خالی بودن زبان از معنا نشسته بودند. جهانی که تاریخ مبرا از شدن و صیرورت شده بود و سیاست مجزا از پراکسیس.
وی درست در هنگامه ای شعر را می زیست که زیست جهان انسان معاصر شاعرانگی خود را در لحظات مکرر روزمرگی بی پایانش قربانی کرده بود.
«جلال ملکشاه»، شاعر ناشادی ها و رنج هایی بود که رنج را در پس امیدهای لرزان،همچون تقدیر انسان معاصر فریاد می کشید. شعر برای او آبراهی به سوی آزادی، بلمی در میانه امواج خروشان زبانِ به عاریت گرفته معاصر، بادبانی برافراشته از زبان صیقل یافته سرشار از هستی و پارویی بود برای رهانیدن تن رنجور انسان معاصر از مغاک دهشتناک فلاکتها.
ملکشاه درست در لحظه ای که هستی به برهنه ترین شکل خود، خالی از هر تجلی ای شده بود، زیستن شاعرانه را برای بازگرداندن روح هستی به حیات اجتماعی برای همگان سرود و خود بر بال کلام و در فحوای زبان، قصیده ای شد بلند بالا زیر نامِ «جلال ملکشاه».
نظر شما